امشب با مامانم رفته بودیم بیرون که خرید کنیم.
بعد وایسادیم جلو آینه و تابلو فروشی تا نگاه کنیم.(البته لازمم داشتیم)فقط امشب نمیخواستیم بخریم.
تااومدیم نگاه کنیم هی فروشنده گفت:بفرماید.چی میخوایید.سایزای دیگه ام دارما. امرتون...خلاصه یه ریز زرررر میزد.
هی منو مامانم تا میومدیم واسه خودمون نظر بدیم هی اون کثافت میبرید تو حرفمون.
هی مامانم میخواست یه چیزی بگه انقد که برید تو حرفش یادش رفت.
من که دیگه نفسم بالا نمیومد از خنده مامانم که دیگه فقط تونست بگه بیا بریم....
اینا فروشنده نیستن.مشتری برونن.