یه صبحِ دل انگیز از خواب پاشدم . آماده شدم . شاد و شنگول رفتم که کفشامو بپوشم که دیدم بـــــعلـــــــــــهـ اقا مورچه ها ریختن تو کفشم . یکیشو تکوندم پوشیدم . دومیو که تکوندم دیدم پوست پیاز از داخلش در اومد . محل نذاشتم . دو باره تکوندم دیدم یه تیکه پوست پیاز دیگه اومد بیرون !!! بازم محل نذاشتم . دوباره تکونم دیدم خاله سوکسه ( سوسکه ) اوفتاد زمیــــــن !!! منم یه قلب داشتم یه قلبه دیگه قرض گرفتم و سکته رو زدم . آخـــــی دلم براش سوخت . طفلی . گناه داشت . رفته بود یه هوایی عوض کنه ! خلاصه الان کفشم در خدمت انواعه حشراته کوچه و خیابونه !!!