سه سال پیش تازه داییم فوت شده بود...
چشتون روز بد نبینه روز سومش بعد از مراسم همه ی فامیل های نزدیک که شامل {دایی ها با زن و بچه هاشون،خاله ها با شوور و بچه هاشون و عروس دومادشون،پدربزرگ و مادر بزگ و در کل،همه ی نوه ها و ...خلاصه که شلوغ بود}اره می گفتم که...بعد از ختم خونه ی مادر بزرگمینا بودیم یهو دایی بزرگم که بالای خونه رو مبل نشسته بود بلند گفت:امروز تولد محمده {قابل توجه همون داییم که فوت کرده بود و جوونم بود} و خودشم زد زیر گریه اقا یهو همه بلند زدن زیر گریه و زنا هم جیغ و دادشون شروع شد...منم به تبعیت از همه داشتم گریه میکردم خلاصه که بعد از یه ربع همه ساکت شدن...گفتم بذار جو بدم بگن زهرا هم اره...اینشد که.........سرمو بلند کردم به مامانم که روبروم با صورت اشکی نشسته بود گفتم:مامان یادته هرسال بهش اس میدادم تولدش رو تبریک می گفتم؟؟؟حالا تو اون هیر و ویر مامانم با تعجب گفت:هر سال کجا اس میدادی؟تو که یه بارم بهش زنگ نزدی چه برسه به تبریک؟یهو سکوت خفقان اوری بر خونه حاکم شد همه دارن دهن منو نگاه می کننمنم دیدم نه دارم خیط میکارم!!!بلند زدم زیر گریه و گفتم:خو امسال تولدش میخواستم اس بدم بهش که...همه حالا خندشون گرفته چیزی هم نمی تونن بگن...منم به بهونه ی دستشویی بلند شدم از جمع زدم بیرون خودمو تخلیه کردم...خدا خیرم بده شاد کردم ملت رو تو بدترین شرایط