عاقا سر ظهره نشستم تو اتاقم پنجره ی اتاق ام هم رو به کوچه بازه دارم اینترنت گردی می کنم چند تا گودزیلا هم تو کوچه دارن فوتبال بازی می کنن ( منظره رو تصور کردی ؟؟ حالا بقیه رو گوش کن ) ...
یهو یه صدای بووووووووووووووم به علاوه ی کلی دود و خاک و اینا اومد ... عین فنر از جام پریدم ... قلبم 1000 تا در ثانیه می زد ...
گفتم عجب آدم بی شعوریه ... نیگا هنوز سه هفته تا چهارشنبه سوری مونده شروع کردن ... بچه ها چی ... طفلکی ها تو کوچه زهره ترک شدن ... لباس پوشیدم رفتم پایین ببینم چه خبره ... دیدم گودزیلا ها جمع شدن دور هم دارن می خندن ... گفتم خدا رو شکر چیزی شون نشده ... گفتم عمو جون خوبی ؟؟
یکی از گودزیلا ها : آره عمو چیزی نبود یه دونه کوکتولمولوتوف ( از اینایی که بنزین می ریزن تو شیشه یه فیتیله می ذارن رو سرش آتیش می زنن ) درست کرده بودم می خاستم امتحانش کنم منتها خوب نشد دیگه بنزینش رو کم ریخته بودم شیشه اش هم کوچیک بود ... راستی یادم باشه دفعه ی دیگه توش باروت و سنگ هم بریزم آخه صدای خالی که حال نمیده ...
هیچی دیگه ... من فقط سریع اومدم بالا یه خورده خاک و گونی آوردم با خودم گوشه ی اتاقم یه سنگر محکم واسه خودم درست کردم فقط از نیروی انتظامی خواهشمندم طرح برخورد با گودزیلا ها رو هر چه سریع تر آغاز کنن ...