دختر برادرم شش سالشه، دیگه مهد کودکشون تعطیل شده، اومده خونه ما، نشسته با مامانم در مورد خواستگاری رفتن واسه من حرف می زنه! می گه: "باید یه زن خوشگل واسه عمو پیدا کنیم!" به خدا من هم سن این بودم تعطیلات که شروع می شد یه مگس کش می خریدم می نشستم تو حیاط پشت سر هم مگس می کشتم و می انداختم سر راه مورچه ها و وقتی مورچه ها مگس ها رو روی دستاشون بلند می کردن و می بردن من پشت سرشون می گفتم: الله اکبر! لا اله الا الله!