فرمانده داشت با شور و حرارت خاصی در بین رزمندگان سخنرانی می کرد. ناگهان یادش افتاد که باید چیزی را به پایگاه یگوید. کمی سرش را گرداند و به یکی از بسیجی ها گفت: زود بلند شو و با موتور به پایگاه برو. بسیجی جوان که از ابهت سخن گفتن فرمانده ترسیده بود جرات نکرد که بگوید موتورسواری بلد نیست. او به سوی موتور رفت و فرمان موتور را گرفت و شروع به دویدن کرد. در این هنگام خنده ی همه بلند شد.