یه شبِ تابستونی از خواب بلند شدم برم دشویی دیدم برقا رفته...نمی تونستم خودمو کنترل کنم بدجوری جیش داشتم،یه خورده فکر کـردم بعد یه ابتکار به خرج دادم و رفتم با چندتا روزنامه یه مشعل درست کردم و رفتم دشویی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که روزنامه ها خاموش شد و دستشویی پر از دود شد دیدم دارم خفه میشم زدم بیرون،کلی سرفه کردم شانس آوردم فقط جیش داشتم وگرنه همون تو فاتحم خونده بود