عاغا یه بار کنار خیابون وایساده بودم منتظر تاسکی (تاکسی) بودم ، یهو یه پیرِمرده رو دیدم که میخواد از جوب رد بشه، پیشِ خودم گفتم بذار برم کمکش کنم از جوب رد بشه ثواب داره (بعله یه همچین پسرِ با مرامی هستم)رفتم جلو سلام کردم بعد دستشو گرفتم که از جوب رَدِش کنم پام گیر کرد به جدول دوتایی با هم افتادیم تو جوب...شلپ تا کمر رفتیم تو لجن(دست و پا چُلُفتی هم خودتی)چشمتون روزِ بد نبینه ملت ریختن سَرَم که تو غلط میخوری کاسه یِ داغ تر از آشِ رشته میشی...منم دیدم اوضا خیطه مثل گربه فرار کردم