میخواستم برم دانشگاه ولی دیر بیدار شده بودم
داشتم تند تند لباسم و اتو میکردم
مامانمم داشت با ناز و نوازش آبجیم و بیدار میکرد .!
یهو بابام اومد تو اتاق گفت : این بیشعور و نباید با عزیزم و عشقم بیدار کرد . باید بزنیم تو سرش بیدار شه .
منم که خوشحال شدم به آبجیم فحش داده گفتم : آره والا. خدا از دهنت بشنوه بابا .!
بابام - خوبه خودتم قبول داری باید با خشونت بیدارت کرد ، ارزش کلمات محبت امیز نداری ..
من - oـــــO مگه با من بـــــودی ؟!!
بابام- نه پس فکر کردی با دختر گلـــم بودم ؟!
من - شمـا دقیقا در چه سالی و در چه ماهی و در چه روزی و در چه ساعتی من و با عزیزم و عشقم ز بیدار کردین ؟! هان ؟ هان؟ Oــo
بابام - همین که نمـیزنیم تو سرت یعنی عزیزم و عشقم .! نفهم !!
من دیگـه هیـچی نمیگـم . :|