ما و بچه هاي كلاسمون واقعا شيطونيم...اگه از يه معلم بدمون بياد ميدونيم باهاش چيكار كنيم!!!
خلاصه يه روز سر كلاس بوديم و معلم هنوز نيومده بود...ما هم رفتيم گچ و اب و شكر و باهم قاطي كرديم ريختيم رو صندلي معلم....پشتشم عسل ريختيم....پشتشم يه سوسك مصنوعي گذاشتيم...معلمه قرانمون وارد كلاس شد...ما هم بهش سلام كرديم و بحث مي كرديم....بحث رسيد به جايي كه معلمه از خودش تعريف مي كرد.گفت:من هيچوقت اشتباه نمي كنم...نشست رو صندلي سوسكو (مصنوعي)ديد ٣ متر رفت هوا..تازه فهميد بشتش چه خبره...چسبيده بود به ديوار و خودشو ميكشيد و به در كلاس نزديك ميشد...
اخيييي چقدد خنديديم :)))))