با دوستم رفته بودم کتاب فروشی که کتاب بخریم بعد ما هی ادای این دبیر ادبیات رو در میاوردیم که یکدفعه یارو با کتاب گام به گام زد تو سرمون دیدم ناظموونه (لازم به ذکره که آدم خیییلی هیکلیه هست) بعدمنو دوستمو بلند کرد گفت ادای دبیرتومنو در میارین کلنگها" پدرتونو در میارم .
بعد ما هر دو جیغ و داد :نهههههههه .
حالا بماند که پرتمون کرد تو پازل هایی که به صورت طبقه ای رو هم گذاشته بودن ...
خب مردم هم داشتن تیکه های پازلو گاز میزدن