ديشب رفته بودم بخوابم همشم بياد مطالب 4جوك خندم گرفته بود (خدارو شكر همه خواب بودن وگرنه به عقلم شك ميكردن) يه لحظه داشت خوابم ميبرد كه صداي راه رفتن شنيدم .....
.
.
.
پتو رو از صورتم ورداشتم ديدم يه سايه سياه دقيقا بالا سرمه...
.
.
.
چنان جيغي كشيدم كه ديدم سايه ي سياه مثل ديوونه ها خل شد نميدونه كجابره ,محكم خورد به در اتاق .....
منم از خنده غش كرده بودم آخه طفلي خواهرم اومده بود انتقام ترسوندناي وحشتناكو ازم بگيره ..... خودش ترسيد.........
خخخخخخخخخخخخخخخخخ عجبا!!!!!!