دیشب من وعیال تا دیروقت پای تلویزیون بیدار موندیم (حدودا دو نیم شب) و منتظریم زنگ بزنن مادر عیال از کربلا برسه بریم استقبالش
حالا خیلی آروم داریم با هم حرف میزنیم گودزیلای خوشگل من (سه سال و نیمشه) از اتاق خوابش اومده بیرون خیلی شیک و عصبی و حق به جانب میگه شما چرا ساکت نمیشین من میخوام استراحت کنم فردا میخوام برم پارک بازی کنم
ما که تا 15 - 16 سالگیمون بابامون میگفت بمیر ما فقط یه گوشه مینشستیم و آرزو میکردیم عزراییل خودش بیاد سروقتمون تا بابامون نیومده !