يه روز من ودخترعمم آينازبيکاربوديم.فکرکرديم که چيکارکنيم که يه کم بخنديم!خلاصه تصميم گرفتيم مزاحمى زنگ بزنيم!آينازگوشيشوآورد ويه شماره ازخودمون پرونديم وزنگيديم!يهويه پسره برداشت!آينازگفت:ببخشيدآقامرتضى؟لامثب پسره گفت بله خودم هستم بفرماييد!دخترعمم هول کردنميدونست چى بگه گفت:ولى فکرکنم شمانباشين!واى خدا!ديگه دل وروده واسم نمونده بود!حالاخوبه قبلش بهش گفته بودم که چى بگه ضايع نشيم!خلاصه جاتون خالى کلى سوتى داديم!به جايى که بنده خداآينازبخنده اون پسره روده برشد!