داشتم چایی میخوردم همزمان داشتم پستارو هم میخوندم
رسیدم به اون خاطره ای که کیجا بابلی نوشته بود.........
چشتون روز بعد نبینه یهووو خندم گرفت قند پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم اینقد سرفه میکردم که نفسم بریده بود...... حالا جالب اینجاس بابام از تو حال داد میزنه میگه در اتاقو ببند صداتو نشنوم دارم اخبار میبینم.......اصن هیشکی نپرسید چ مرگته حتی.......حال کردین چقد واس خانوادم مهمم ×_×