یه روز تو محوطه دانشگاه دیدم بچه ها جمع شدن،باخودم گفتم برم یه حرفی بزنم بخندیم دور همی،
رفتم جلو یه بنده خدایی عینک جیوه ای زده بود به چشماش بهش گفتم چقدر شبیه خرمگس شدی!
بچه هاداشتن درو دیوار وگازمیزدن که طرف خیلی عصبانی برگشت سمت من و عینکشو برداشت;
یاااا خداااا...
استااادد،شمایید:(
بدبخت شدم،آخه این شانس من دارم؟
حالاچطوری درسشو پاس کنم؟