نيم ساعت پيش رفته بودم نون بگيرم
تو صف واساده بودم ك يهو يه پسره ) از اون پرو ها ( با يه دختره دعواش شد سر اين ك نوبت كيه
دختره قاطي كرد با يه عشوه خاصي گفت : وقتي طرف گوسفنداشو مي فروشه مياد تهران همين مي شه ديگه
پسره هم خيلي خونسرد برگشت گفت : خو عزيزم وقتي بابات اومد تهران ما ديگه چوپون نداشتيم ، واسه همين مجبور شديم بفروشيم بيايم :(((((() دختره كلا پيچيد رفت ، ناپديد شد (
شاطر زد زير خنده ، پسره روبه شاطره گفت : باشه بخند
واقعا که حق داری بخندی
که منو به رگباری ببندی
خيلي حال كردم باهاش ، اصن خلي بود واسه خودش :(((