•••°•••°•••°حـــــامـــــد 72 یا (| ê |/|/ @ # •••°•••°•••°
درود به همه مخصوصا به داداش کامران خودم
عاقا امروز خبرم صبح زود بیدار شدم گفتم برای یه بارم که شده برم نقش یه پسر خوب رو بازی کنم رفتم نونوایی و نون تازه گرفتم
حالا اومدم خونه همه خوابن ^_^
من:پاشید @@ کیلیپس سارا (دختر همسایه مون) تو حلقتون پاشیده شوید صبح شده@@
علی:خفه شو بابا @@ بگیر بتمرگ حالا اول صبح داره داد میزنه!_!
مامانم:پسرم میشه دهنتو ببندی ^_^
من در حال غرق شدن تو افق بودم بس که خانواده ب من لدف دارن
رفتم تو آشپزخونه و داشتم با خودم میحرفیدم:^_^
اومممممم! قوری کجاست یه چایی بزارم؟؟^__^ آهااااا پیداش کردم
.....من بخت برگشته بیچاله جای چایی اسفند ریختم تو قوری (خو چیکار کنم خعلی شبیه هم بودن دیگه به پایه همین میز قسم)
چشتون روز بد نبینه قوری داشت منفجر میشد منم ترسیدم بردمش زیر آب سرد بد قوری به سه قسمت مساوی تقسیم شد
مامانم: کصافط میمردی امروز کپه مرگتو بزاری *_* قوریه نازنینمو ترکوندی@@
من در حال فرار کردن و رفتن تو حموم:^_^
تــکــیــه کــردم بــر وفــای او غــلــط کــردم غــلــطـ ^_^
داداش کامران تو بیا وساطت کن داره منو با دمپایی ابریه خیس میزنه