***
ديروز خونه مامانبزرگم همه جمع بوديم يهو پسر عمم (هم سنيم [سالار)برگشت به عمم و بابام ميگه من و سامان ميخوايم زن بيگيريم.
من:دي *o*
زدم پهلوش كه باب بس كن
سالار(خطاب به همه):نه جدي ميگم ما ميخوايم اول باشيم
عمم:ن هنو از شما بزرگترا هستن
[راس ميگه اونم به سن هاي 30 و27و24]
بابام:هه هه هه
سالار شروع كرد به مثال زرن دوستامون كه نامزد كردن،لا مصبا 5 تاشون نامزدن
من كه از خجالت قرمز سبزي شدم
بي شورور آخر برگشت گف كه بله من و سامان انتخابامونو كرديم
اي كاش لال ميشد نميگفت ، اي كاش پام ميشكست نميرفتم اونجا
اين خبر عين بمب بود و تركشهاشم ماييم كه الان تو كوچه ها سرگردون ميگرديم
بله *_*