رفته بوديم حنابندون
حنا ها رو به شكل قلب درآورده بودن!
يهو ديدم خواهرم يكيشو برداشت گذاشت دهنش و گفت شكلاتاشون شكل قلبه!
من زبونم بند اومده از تعجب!
بعد يهو داد زدم حنا بود رواني!
و خواهرم به سرعت برق به سمت دستشويي سرازير شد!
يهو صداي شليك خنده ي مردم فضارو پر كرد.
بخدا من ديگه با اين گودزيلاي آبرو بر پامو تا دم كوچه هم نميذارم!