خاطرات خنده دار نویسنده : طنز پرداز تاریخ : یک شنبه 25 بهمن 1394 نظرات 0 پدرم با افتخار اومده میگه حاضرشو خودم میبرمت کلاس منم با شوق حاضر شدم که توی این سرما لازم نیس از پل هوایی رد شم رفتم پارکینگ دیدم بابا برگشته میگه صبح ماشینو بردم جلو مغازه پارک کردم با تاکسی برگشتم!!!!!!!!!یعنی ی ساعت مبهم ب بابام خیره شدم لینک ثابت