یه باربابام خدابیامرز واسه خونه نارنگی خریده بود شب مهمون داشتیم واسه همین مامانم نارنگیارو شست و گذاشت تو یخچال و بمنم که تازه ازمدرسه اومده بودم یه تعارف نزد!منم فک کردم اگه بهشون دست بزنم مامان دعوام میکنه آشپزخونه که خلوت شد رفتم سراغ نارنگیاو باظرفش برداشتمشون بعد واسه اینکه کسی نبیندم سرمو کردم زیرمیز ومشغول خوردن شدم باورتون میشه؟10سالم بود فک میکردم چون من سرم زیرمیزه وکسیونمیبینم,کسی هم منو نمیبینه!!!
بله همچین فردی بودم من!