دیشب خیلی مهربون رفتم پیش بابام نشستم و نگاش کردم و تو ذهنم داشتم چملاتی که می خواستم بگمو ردیف کنم تا حرفمو بزنم که....
بابام خیلی شیک و مجلسی یه نگاه بهم انداخت و گفت چقدر پول میخوای؟؟؟؟؟
و اینگونه بود که بابام ذهنمو خوند و من دهنم از تعجب باز موند و خانواده به زور بستنش...