+ حـاجی آبـجـیم اینا خونـمون بودن من رفـتم از بالای بوفـه ی پذیرایی روزنامـه بردارم،همچی که روزنامه رو کشیـدم 1 چیزی افتاد روم 1جـیغ بنفش زدم و سکـته ناقص کردم دیــدم 1عروسکه قورباغـه که بَچَشَم رو سرش بود انقدم زشـت بود رو زمیـنه! مادرخاتـونم برش داشـت و گفت : کـولی چـته؟ اینو واسه آریاجـونم (خاهرزاده2سالم) آوردم...!
والا مـن با این عظــمت گُرخیـدم بعد مادرخاتــون به زور مــیخاس قورباغـه رو بقـبـولونـه به آریـا تا بوســش کُنـه بـچه o_O +