آقا دوهفته پیش سر صب رفتیم کلاس ک استادمون گف بریم نیم ساعته یه چن تا وسیله واسه طراحی بخریمو بیایم.
نزدیکترین لوازم التحریر هم پیاده بیشتر از نیم ساعت ازمون فاصله داش.
چشتون روز بد نبینه،همه ماشین داشتن بجز منو 2تاازدوستام با5تاازپسرای کلاس.
تاباهم رفتیمو برگشتیم دیر شدو
مسابقه دو گذاشتیم ک زودتر برسیم.
ب پله های دانشکده ک رسیدیم داشتیم ذوق مرگ میشدیم
ک دیدیم کل دانشجوهای تو دانشکده با تعجب دارن مارو نیگا میکنن
یهو یکیشون گف بدوبدو خر بدو
و همه زدن زیر خنده
دوستم هول شدو پاش روپله لیزخورد
خواس نیوفته دوسته دیگمو کشید
اون باز منو کشید منم ک بدترازونا هول شده بودم لباس پسره رو کشیدمو
همینجور این زنجیره ادامه پیدا کرد
تا هر8 تامون همراه با کلی وسایل نقش زمین شدیم.
هیچی دیگه
تا ب خودمون اومدیم دیدیم استادو بقیه بچه ها کلاس
با بقیه دورمون جمع شدنو دارن هلی کوپتری میزنن.
آخرشم استاد بخاطر شادکردن دل جوونای دانشکده
کلاسو تشکیل ندادو نفری2نمره قرارشد ب ما8 نفر هدیه بده.:-)