عاغا دیروز ساعت 18:30 (بعله ما هم بلدیم ادای ساعت گویا رو در بیاریم O_O )سر کلاس فارسی عمومی بودیم.استادمون زنه :)
یهو یکی از پسرا بلند شد گفت: استــــــاد شب شده بریم خونه هامون؟ :)
یکی دیگشون بلند شد گفت: آره استـــــاد خو هوا تاریک شده میدزدنمونا :(
و نفر سوم:استــــــاد ما به نمازه اول وقت عادت داریم الان نمازمون قضا میشه وا :(((((((((((((
و آخر سر نفر چهارم بلند شد گفت:
اسسسسستــــــــاد به جانه زنو بچم (هالا مجرد بودا O_O )خونمون تا اینجا 6 ساعت فاصله داره:(((((((((((((
میزاری برمــــــــــــــ؟؟؟؟؟:((((((((((((((((((((((((
استاده ما هم زود باور فقط ننشست براش گریه کنه گفت آره بــــــــــــــــــــــــــــــــــرو :((((((((
اونم پا شد با لبخندی بر لب و نگاهی تمسخر آمیز و حاکی(هاکی) از موفقیت نسبت ب ما رفت خونشون که کوچه پشتی دانشگاه بودO_O