مدتی بود که باسه درس خوندن با رفیقم میرفتیم کتابخونه ) الیته تنها کاری بود که نمیکردیم(
کتابخونه یه ساعت بزرگ داشت از اونایی که سر هر ساعت زنگ میزنن و البته زنگش خاموش بود
یه من نگاهم افتاد به کلیدی که روی ساعت بود زنگشو خاموش کرده بود !!
نقشه کشیدم که روشنش کنم ولی ساعت 10 دقیقه به 9 بود باسه همین گذاشتم باسه بعد از 9 ...
ساعت به 9 و ربع رسید خیالم راحت شد که اگه روشنش کنم تا ساعت 10 صداش در نمیاد متصدی هم نبود ...
یه صندلی گذاشتم زیر پام کلید رو زدم )نامرد( ساعته همون لحظه شروع کرد به زنگ زدن !!!
نفهمیدم چطوری اومدم پایین ولی وقتی متصدی اومد منو ندید ...
منم که خیالم یه کمی راحت شده بود ولی استرس داشتم از دهنم پرید گفتم :
چی شده این که تا همین الان ساکت بود !!
یه نگاه کرد گفت آره ولی از دست بعضیا !!
که همه زدن زیر خنده ! تازه فهمیدم سوتی دادم و لو رفتم !!!