منو مادرخاتونم میگرن داریم...وختی مادرخاتون خابه نه اجازه داریم چراغ روشن کنیم نه سرصدا نه نفس بکشیم وگرنه شهید میشیم..همیشه چشم بندمو میذارم امرو ازخستگی نذاشته بودم، حالا فکرکنید 6 صب خابیدم ساعت 11مادرخاتون چراغ اتاق اونم زرد قناری روشن کرده اومده بالا سرم این وسیله رو بکوب اون وسیله رو بکوب... خوبه میدونه چه مرضی دارم وختی اعتراض کردم پاشونو طی حرکتی چپوندن حلقم...نه من واقعن جز اینکه بگم الاهی دورش بگردم،چی بگم؟