این خاطره واسم خیلی شیرینه
دیروز سالگرد آشنایی با مخاطب فوق العاده خاصم بود.رفتیم باهم بیرون.یهودیدم ناراحته گفتم
من:عزیزم چیزی شده انگار ناراحتی؟
امیر:آره سمیرا دیگه خسته شدم!
من:از چی گلم؟چی شه؟
امیر:نمیدونم چه جوری بهت بگم آخه(-_-)
من:بگو عزیزم راحت باش (^_^)
امیر:دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم بیا تمومش کنیم این دوستی رو چند وقته میخوام بت بگم اما نمیتونم دیگه به آخر این دوستی رسیدیم.تمومش کنیم؟
من تو اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد هیچی نمیگفتم میخواستم گریه کنم که سریع گفت:
امیر:فدای اشکات بشم نریزیا!! دیگه طاقت دوری و تحمل جدایی ازت و ندارم زندگیم اگه بله رو بهم بدی آخر هفته میام خاستگاریت که بشی واسه خودم(^_^)
(گفته بودم یه کم خل و چله منم عاشق همین دیوونه بازیاشم دیه) ،میخواستم بزنم لهش کنم که فهمید به شکر خوردن افتاد چون گهر کردم باهاش بعدش رفتیم کلی خرید کرد واسم تا بخشیدمش^_^ بعدشم که کلی حرصش دادم بهش بله رو دادم^_^(دارم به عشجم میرسم خیلی خوشحالم.خدایا همه عاشقارو به هم برسون آممممممین)