دوشنبه 4 آبان 1388  ساعت 3:39 PM
عکس های بسیار زیبا و خاطره انگیز
 
بقیه عکس ها در ادامه مطلب


 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
دوشنبه 4 آبان 1388  ساعت 3:30 PM

خدا را شکر هميشه در باغ شهادت چهار طاقش باز است .

انفجار
تروريستي انتحاري در منطقه سرباز سيستان مرا در بهت فرو برد . آنهم دوبار
پياپي ...بار اول وقتي فهميدم بزرگترين افسران نظامي مسئول منطقه و دهها
نفر توسط يک تروريست شهيد مي شوند و مرتبه دوم هنگامي که سيد جواد معاون
سابق خادمين راهيان نور تماس ميگيرد و ميگويد انشالله شهيد بشي پسر عکس
هاي فراهاني فيلمبردار گروه رو بده پوسترش کنيم برا تشييع جنازه اش ...اين
بار هم اب سردي است بر رويم.
“ محمد فراهاني” فيلمبردار گروه مستند
سازي ستاد راهيان نور در جنوب بود ، فرزند گنگي هم داشت که همراه خودش
آورده بود جنوب . از فيلمبرداراي با تجربه و حرفه اي صدا و سيما بود بسيار
بيشتر از سنش پير شده بود و شکسته . آرام بود و هميشه خسته لبخند بر لب .
10 روزي توي جنوب تاب ميخوردند که يک هفته اش را من همراهشان عکاسي کردم و
روز آخر که مي رفتند شرهاني چنان خسته وبيمار شدم که داغ شرهاني بر دلم
مانده برگشتم ديار گناه . آخرين بار هم در نماز جمعه بعد انتخابات ديدمش
که رهبري خطيب بود آخراي برنامه بود و من خسته و او دوربين به دست فقط
سلام عليک کردم و يادي از جنوب و گفتم عکسهايت را به زودي برايت مي اورم
الوعده که وفا نشد..!!
اين اولين و آخرين حادثه تروريستي منافقين و
گروهک ريگي نيست. شهيد شوشتري هم آخرين فرمانده و سرداري نيست که آسان با
کوله باري از تجربه از ميان ما پر مي کشد . اگرچه شهادت براي هر کسي شيرين
است اما نمي دانم دستگاه هاي امنيتي و نظامي کي ميخواهند به خواب خرگوشي
شان پايان دهند !؟
از ترور صياد شيرازي و حوادث سقوط هواپيماهاي
فرماندهان نظامي گه بگذريم کارنامه گروه تروريستي ريگي ليست بلند بالايي
از جناياتي در خاک ميهن عزيزمان است که اگرچه دستاورد نظامي درخشاني ندارد
اما هدف اصلي خود که تخريب امنيت رواني و اجتماعي مخصوصا شرق کشور است را
به خوبي براي اربابان غربي خود به انجام رسانده است . تعداي از جنايات
گروه فوق و واکنش نظام را مرور کنيم.

1- کشتار وحشيانه مردم در تاسوکي که عوامل تروريستي به پاکستان گريختند واکنش نظام = هيچ

2- شهادت يکي از محافظان تيم پيشرو احمدي نژاد در سفر به شرق کشور واکنش نظام = پيام تسليت و مجلس ترحيم

3- تصرف و خلع سلاح پاسگاه مرزي و تخريب و غارت اين مکان نظامي واکنش نظام = هيچ

4-
گروگان گيري 13 سرباز و درجه دار نيرو انتظامي در چند عمليات و سربردين
همه جز دو نفر آنها عليرغم قول هاي مساعد و تدابير خاص ادعايي وزارت کشور
. يکي به گروهگ ريگي پيوست ديگري نيز با پرداخت پول توسط خانواده وي آزاد
شد . واکنش نظام = پيام تهديد آميز به پاکستان

5- انفجار اتوبوس کارکنان سپاه در زاهدان و شهادت تعداي از ايشان واکنش نظام = دستگيري يکي دو تروريست و هيچ

6- ترور تعداي از مسئولين قضايي استان واکنش نظام = هيچ

7- بمب گذاري در مساجد شيعيان زاهدان و شهادت تعداي از مردم عزادار واکنش نظام = بيانيه تسليت و هيچ

8-
ربودن اتباع کشورهاي بيگانه در سيستان واکنش نظام = اقدامات اطلاعاتي +
پرداخت پول و در نهايت آزادي گروگان هاي خارجي ..شکر خدا آبرويمان پيش
آنطرف آبي ها نرفت .

آيا با اين واکنش هاي قاطعي که نظام در
برخورد با گروهک ريگي عليرغم وجو دستگاه هاي نظامي و امنيتي عريض و طويل
از خود بروز نداده است ! گروهک ريگي و گروهکهاي قاچاقچي مواد مخدر و
تروريستي موجود در سيستان و کردستان و خوزستان را تحريک به انجام عمليات
بيشتر نمي کند؟ تا کي سربازان سپاه و ناجا جان در کف دست بگيرند و سربازان
اطلاعات فقط اطلاعات جمع کنند و گاهي سوخت شوند و از فعاليت هايشان نتيجه
اي جز بايگاني اسناد و مدارک چيزي عايد نشود ؟
بعد از تجربه حزب الله
لبنان در فيلمبرداري عمليات هاي خود و پخش آن شاهد فاز جديدي از جنگ رواني
بوديم که کمر ارتش رژيم غاصب صهيونيستي ا خرد کرد. اين حرکت تبليغي و
رواني نيزبه تقليد در عملياتهاي گروهک ريگي نيز مورد استفاده قرار گرفت
اگرچه نظام اسلامي ايران از قدرتي بي نظير برخوردار است که صدها عمليات
مانند اين نمي تواند جز زخمي بر پيکر تنومدنش اثري داشته باشد اما نياز به
مقابله به مثل و پخش تصاوير عمليات هاي اطلاعاتي و نظامي ايران عليه اين
گروک وابسته نيز ضروي و اجتناب ناپذير است تا از بار منفي حوادث فوق کاسته
و موجب اطمينان خاطر افکار عمومي گردد.
متاسفانه بارها شاهد ضعف هاي
فاحش امنيتي در برنامه هاي بعضي از سران در تهرن هم بوده ام نياز به نام
بردن نيست که بعدها موجب سو استفاده نشود اما اين کنترلهاي امنيتي در رده
هاي پايينتر نظام دچار غفلت ناکارآمدي فاحشي است که موجب ترور فرماندهان
ارتش و سپاه مي شود از لاجرودي و صياد شيرازي تا شوشتري و بعدها خدا عالم
است.


 










 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:42 PM

خودشه ، این حاج همته !

لشكر را از طلائیه كشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یك حاج همت بود و یك جزیره. از آن روزی كه لشكر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند.

بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا كشیدند كنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو كنار خاكریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا كنند.»

بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی ‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه كن.»

آن موقع فكر می‌كردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشكر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب.

بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی كردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی كه جاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌كردند. جزیره یكپارچه آتش شده بود.

آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان كردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... كارمان كه تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یك راست راندیم طرف قرارگاه لشكر، تا گزارش كار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم. یكباره دیدم یك جنازه وسط جاده افتاده. سرعت كم كردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بكشیم كنار جاده. این ماشینها تند می‌روند. یك وقت له‌اش می‌كنند.»

پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش كنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یك بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.»

یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»

سوار شدیم و یكسره راندیم تا قرارگاه، پیاده كه شدیم، چند تا از فرمانده لشكرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت می‌كردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یك پارچه سفید زده بودند كه ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشسته‌اند برای خاطر جمعی، پرده را كنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.

یكی از بچه‌ها آمد كنارم و در گوشم پرسید: «حاجی كجاست؟»

یك جوری نگاهم كرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.»

اشاره كرد به دور و بری‌ها و گفت: «اینها یك چیزهایی می‌گویند می‌گویند حاجی شهید شده.»

صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یك ساعت پیش باهاش صحبت كردم. همه‌اش حرف است.»

یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»

یك لحظه تو چشمان هم نگاه كردیم و بی‌آنكه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.

نمی‌دانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز می‌كردیم و انگار گلوله‌های توپ و خمپاره، ترقه بچه‌های بازیگوش است كه كنارمان منفجر می‌شود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.

دو روز گذشت؛ دو روزی كه انگار یك عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند كه شیبانی هر چه سریعتر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!»

باورم نمی‌شد. گفتند از طرف قرارگاه دستور داده‌اند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا كنی.

با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوه‌ای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یكی از آنها را داده بود حاج همت.

رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز كنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع كردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای كه توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دكمه‌های پیراهنش را باز كردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز كردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم كمر راست كردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه»

برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشكر را بدهیم.

گفتند:«همان كسی كه جنازه را پیدا كرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران»

گفتم: «یك راننده می‌خواهم»

یك راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ كس هم خبردار نشود.»

وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.

لشكر توی جزیره داشت می‌جنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشكر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام كرد كه حاجی شهید شده خون حاجی بود كه دشمن را از پا انداخت.

رسیدیم جلوی پادگان دو كوهه. ساختمان‌ها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت كنند، گردانها همه‌شان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، كمیل، مالك، مقداد، انصار، ذوالفقار و .... همه. پادگانی كه حاج همت. لشكر 27 حضرت رسول (ص) را به كمك حاج احمد در آنجا تشكیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بی‌تفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظه‌ای بود! تف به این روزگار.

فرمانده‌هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. می‌خواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حركت كردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچه‌ها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.

نیمه شب بود كه رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یكهو حاج كوثری را دیدم. توی طلائیه مجروح شده بود. همدیگر را بغل كردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه می‌كنی؟»

با بغض گفتم: «یك نفر اورژانسی داشتم، آوردم»

گفت: «می‌گویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.»

آمدیم توی محوطه. گریه‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمی‌داد.

تا صبح مسئولین، وزیران و وكلا یكی یكی می‌آمدند و جنازه حاجی را می‌دیدند. من مانده بودم یك دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم كه هنوز است وقتی به یاد آن لحظات می‌افتم، گریه‌ام می‌گیرد.

*راوی: ب.شیبانی



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:41 PM

چرت نزنید،  تنبل می شوید !

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

تانک  :

یکی فریاد زد : آنجا را نگاه کنید ... !

یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم .

تانک ، وقتی که به نزدیک رسید ، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کردیم .

احمد ، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد ، می خندید .

داد زدم : احمد !

گفت : نترسید ، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !

النظافة من الایمان :

بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر كاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌كرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌كس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یكی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هركس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود كه مثل توپ در فضای چادر می‌تركید.

آش صدام :

آش دندونی

 روزهای اولی كه خرمشهر آزاد شده بود، توی كوچه پس‌كوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم و صفا می‌كردیم. پشت دیوار خانه ی مخروبه‌ای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.» یك‌دفعه راننده زد روی ترمز و گفت: پس این مرتیكه آش فروشه! آن وقت به ما می‌گویند جانی و خائن و متجاوزه!»

اخوی شفاعت یادت نره :

غواص

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:39 PM

آخرین نماز
نماز

 اتومبیل ارتشی وارد اردوگاه شد. مقابل ساختمان بلند و سنگی نگه داشت. دو سرباز با صورت‌های پوشیده كه زیربغل سید را گرفته بودند، او را كشان كشان به داخل ساختمان بردند. چشمانش بسته بود. صدای چك چك قطرات آب و فریادهای مردان زیر شكنجه بر دل سید می‌نشست و وجودش را آزار می‌داد، از صدای بسته شدن در كه در پشت سرش آن را شنید، احساس كرد كه وارد اتاق اصلی شده. او را روی صندلی نشاندند. پارچه دور سرش را باز كردند. آرام چشمانش را باز كرد. نور شدید چراغ همچون تیرهای برنده، چشمانش را آزار داد. دستانش را در مقابل چشمانش قرار داد. نور شدید چراغ كم شد.

چهره شخصی با سری طاس كه بر روی میز چوبی نشسته بود، از پشت نور چراغ نمایان شد. بسته سیگارش را از داخل جیب پیراهنش خارج كرد. یك نخ سیگار را از داخل بسته بیرون كشید و روی لب‌هایش گذاشت. شعله فندك طلایی رنگش را به سیگار نزدیك كرد و آرام دود سیاهی از درون دهانش بیرون جهید.

ابروهایش را جمع كرد. خشم بر چهره‌اش نشست. از روی میز بلند شد. كنار سید ایستاد. اندامش را برانداز كرد. انگار از دیدن سید خوشحال بود. خنده‌ای بلند كرد و به خودش آفرین گفت. تو جاسوس تازه كاری ، باید مثل كلاغ باشی، هم دروغ بگی و هم راست. سرش را انداخته بود پایین، انگار نگاه كردن به چهره او را برای خود گناه دانسته بود. مرد كه از رفتار سید به جوش آمده بود، با دستش سر سید را چرخانید و به طرف خود كشاند. نگاهی به زخمهای نشسته بر صورت سید كرد و گفت : شما ایرانی‌ها تروریست‌ هستید. همه دنیا می‌دونند شما آدم كُشید!

دوباره صدای خنده‌هایش بلند شد ، سید سرش را پایین انداخت. نگاهش را به كف اتاق دوخت… شعله سوزان آتش را به صورت سید نزدیك كرد. سرش را به عقب كشید. صندلی شروع به چرخش كرد صدای خنده‌های مرد و شعله‌های سوزان آتش همچون امواج پرتلاطم دریا وجودش را تكان داد. چشمانش را آرام بست.

انگار در داخل گودالی افتاده بود. خودش را بیرون كشید. سرش را بلند كرد. خود را در صحرای شن دید. صدای نره اسبی را از پشت شنید، برگشت سواری را دید كه شمشیر بر دست داشت، با لحنی فریاد كنان پرسید : كیستی … ؟

او را به بند كشید و با اسب به زمین كشاند تا حدی كه مرگ را در جلو چشمانش دید. سرش را از میان شن‌های صحرا بلند كرد. مردی با اندامی درشت و چهره غضب آلود همچون اژدها در میان شعله‌های آتش در مقابلش ایستاد. خم شد دستش را زیر صورت سید گرفت. نگاهی به او كرد و گفت : از سپاه حسینی؟ انتظار چنین سؤالی را نداشت و گفت : سپاه حسین … !

بلند شد و گفت : این مردك را شكنجه كنید تا بدانیم از كجا آمده.

او را به ستون چوبی بستند. گیج بود نمی‌دانست در كجاست. چشمانش را بست. سوزش ضربات شلاق وجودش را تكان می‌‌داد …

سطل آبی بر روی صورتش پاشیدند. چشمانش را گشود. با حالتی شگفت زده و پریشان به میز مقابلش چشم دوخت. انواع غذاهای لذیذ و هزار رنگ با نوشیدنی‌های گوناگون بر روی میز چیده شده بود. دو شمعدانی با شمع‌های فروزان به سفره غذا جلوه‌ای دیگر می‌بخشید!

مرد دستی بر سر طاسش كشید و گفت : ما آدمهای خوبی هستیم، درست بر خلاف چیزی كه به تو گفته‌اند. اگر با ما باشی، حاضریم تا آن طرف دنیا تو را ببریم.

ـ من یك چیزی می خوام.

ـ برای خوردن ؟

ـ سرش را با حالت منفی تكان داد و گفت نه برای وضو!

انتظار چنین پاسخی را نداشت، با لحنی تمسخر آمیز گفت : وضو… نماز… شما آدمكشای معروف! نماز!

اسارت

و بعد به حرف‌هایش خندید. صبر سید تمام شده بود. آب دهانش را به صورت مرد پاشید. مرد دیگر نتوانست تحمل كند. خشم بر چهره‌اش نمایان شد و با آستین لباسش صورتش را تمیز كرد.

سربازان سید را بلند كردند. او را از اتاق كشان كشان بیرون كشیدند. نسیم سرد سالن صورت سید را نوازش داد. در سلول باز شد و سید را در داخل سلول انداختند. بلند شد، چشمانش جایی را نمی‌دید. فقط پرده سیاه سلول بر چشم‌هایش گشوده شده بود. زخم‌ها بر روی صورتش احساس سنگینی می‌كرد. لحظه‌ای به یاد دوستانش ، رهبرش و مادرش افتاد.

صدای دعا در داخل سلول زمزمه شد. تیمم كرد، خود را برای آخرین نماز آماده كرد. بلند شد و از خودش پرسید : قبله كدام طرف است !

به خودش خندید و در جواب سؤالش گفت : سید قبله چیست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است …

چشم‌هایش را گشود. خودش را در جمع نمازگزاران دید. صدای صلوات بر فضای صحرا پاشیده شد. مردی با چهره‌ای نورانی از جلوی نمازگزاران بلند شد، نگاهی به چهره نمازگزاران كرد و گفت : پدرم از رسول خدا برایم نقل كرده كه دنیا زندان مؤمن است و بهشت كافر.

كلامش زیبا و دلنشین بود. از فردی كه در كنارش نشسته بود ، پرسید : او كیست كه به این زیبایی سخن می‌گوید؟ مرد لبخندی زد و گفت : برادر ! خب معلوم است. او حسین بن علی (ع) است.

نامش را زیر لب زمزمه كرد و از خودش پرسید : من كجا هستم!

صدایی از پشت تپه‌های صحرا آمد كه گفت : در كربلا. سپس صدای گریه نمازگزاران بلند شد. ماه از پشت ابر سیاه آشكار شد و همپای نمازگزاران گریست. نتوانست جلوی خودش را بگیرد، اشك بر گوشه چشمانش حلقه زد و پاورچین پاورچین از گونه‌هایش گذشت و چهره زخمی سید را نوازش داد.

دو سرباز وارد سلول شدند. او را بلند كردند و از سلول بیرون كشیدند. در اصلی ساختمان باز شد، از پشت نرده‌های آهنی ساختمان فریاد الله اكبر به گوش رسید. سربازان او را به تیغه چوبی متصل كردند و چند سرباز با صورت‌های پوشیده در مقابلش ایستادند. تفنگ‌ها را به طرفش نشانه گرفتند. هنوز صدای فریاد الله اكبر بچه‌ها به گوش می‌رسید. سید نگاهش را به آسمان سیاه شب دوخت و همپای بچه‌ها فریاد الله اكبر را به زبان آورد.

صدای تیر همچون برق آسمان، ابرهای سیاه را درید و از میان امواج پرتلاطم دریا گذشت. قطره‌های قرمز بر پیراهن سید نشست.

هنوز صدای الله اكبر بچه‌ها به گوش می‌رسید و دیوارهای ضخیم و تیغه‌های آهنی اردوگاه را به لرزه در می‌آورد.



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب

Powered By Rasekhoon.net