پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:42 PM

خودشه ، این حاج همته !

لشكر را از طلائیه كشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یك حاج همت بود و یك جزیره. از آن روزی كه لشكر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند.

بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا كشیدند كنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو كنار خاكریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا كنند.»

بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی ‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه كن.»

آن موقع فكر می‌كردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشكر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب.

بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی كردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی كه جاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌كردند. جزیره یكپارچه آتش شده بود.

آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان كردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... كارمان كه تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یك راست راندیم طرف قرارگاه لشكر، تا گزارش كار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم. یكباره دیدم یك جنازه وسط جاده افتاده. سرعت كم كردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بكشیم كنار جاده. این ماشینها تند می‌روند. یك وقت له‌اش می‌كنند.»

پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش كنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یك بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.»

یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»

سوار شدیم و یكسره راندیم تا قرارگاه، پیاده كه شدیم، چند تا از فرمانده لشكرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت می‌كردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یك پارچه سفید زده بودند كه ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشسته‌اند برای خاطر جمعی، پرده را كنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.

یكی از بچه‌ها آمد كنارم و در گوشم پرسید: «حاجی كجاست؟»

یك جوری نگاهم كرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.»

اشاره كرد به دور و بری‌ها و گفت: «اینها یك چیزهایی می‌گویند می‌گویند حاجی شهید شده.»

صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یك ساعت پیش باهاش صحبت كردم. همه‌اش حرف است.»

یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»

یك لحظه تو چشمان هم نگاه كردیم و بی‌آنكه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.

نمی‌دانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز می‌كردیم و انگار گلوله‌های توپ و خمپاره، ترقه بچه‌های بازیگوش است كه كنارمان منفجر می‌شود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.

دو روز گذشت؛ دو روزی كه انگار یك عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند كه شیبانی هر چه سریعتر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!»

باورم نمی‌شد. گفتند از طرف قرارگاه دستور داده‌اند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا كنی.

با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوه‌ای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یكی از آنها را داده بود حاج همت.

رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز كنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع كردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای كه توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دكمه‌های پیراهنش را باز كردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز كردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم كمر راست كردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه»

برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشكر را بدهیم.

گفتند:«همان كسی كه جنازه را پیدا كرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران»

گفتم: «یك راننده می‌خواهم»

یك راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ كس هم خبردار نشود.»

وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.

لشكر توی جزیره داشت می‌جنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشكر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام كرد كه حاجی شهید شده خون حاجی بود كه دشمن را از پا انداخت.

رسیدیم جلوی پادگان دو كوهه. ساختمان‌ها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت كنند، گردانها همه‌شان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، كمیل، مالك، مقداد، انصار، ذوالفقار و .... همه. پادگانی كه حاج همت. لشكر 27 حضرت رسول (ص) را به كمك حاج احمد در آنجا تشكیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بی‌تفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظه‌ای بود! تف به این روزگار.

فرمانده‌هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. می‌خواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حركت كردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچه‌ها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.

نیمه شب بود كه رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یكهو حاج كوثری را دیدم. توی طلائیه مجروح شده بود. همدیگر را بغل كردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه می‌كنی؟»

با بغض گفتم: «یك نفر اورژانسی داشتم، آوردم»

گفت: «می‌گویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.»

آمدیم توی محوطه. گریه‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمی‌داد.

تا صبح مسئولین، وزیران و وكلا یكی یكی می‌آمدند و جنازه حاجی را می‌دیدند. من مانده بودم یك دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم كه هنوز است وقتی به یاد آن لحظات می‌افتم، گریه‌ام می‌گیرد.

*راوی: ب.شیبانی



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:41 PM

چرت نزنید،  تنبل می شوید !

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

تانک  :

یکی فریاد زد : آنجا را نگاه کنید ... !

یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم .

تانک ، وقتی که به نزدیک رسید ، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کردیم .

احمد ، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد ، می خندید .

داد زدم : احمد !

گفت : نترسید ، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !

النظافة من الایمان :

بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر كاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌كرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌كس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یكی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هركس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود كه مثل توپ در فضای چادر می‌تركید.

آش صدام :

آش دندونی

 روزهای اولی كه خرمشهر آزاد شده بود، توی كوچه پس‌كوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم و صفا می‌كردیم. پشت دیوار خانه ی مخروبه‌ای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.» یك‌دفعه راننده زد روی ترمز و گفت: پس این مرتیكه آش فروشه! آن وقت به ما می‌گویند جانی و خائن و متجاوزه!»

اخوی شفاعت یادت نره :

غواص

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:39 PM

آخرین نماز
نماز

 اتومبیل ارتشی وارد اردوگاه شد. مقابل ساختمان بلند و سنگی نگه داشت. دو سرباز با صورت‌های پوشیده كه زیربغل سید را گرفته بودند، او را كشان كشان به داخل ساختمان بردند. چشمانش بسته بود. صدای چك چك قطرات آب و فریادهای مردان زیر شكنجه بر دل سید می‌نشست و وجودش را آزار می‌داد، از صدای بسته شدن در كه در پشت سرش آن را شنید، احساس كرد كه وارد اتاق اصلی شده. او را روی صندلی نشاندند. پارچه دور سرش را باز كردند. آرام چشمانش را باز كرد. نور شدید چراغ همچون تیرهای برنده، چشمانش را آزار داد. دستانش را در مقابل چشمانش قرار داد. نور شدید چراغ كم شد.

چهره شخصی با سری طاس كه بر روی میز چوبی نشسته بود، از پشت نور چراغ نمایان شد. بسته سیگارش را از داخل جیب پیراهنش خارج كرد. یك نخ سیگار را از داخل بسته بیرون كشید و روی لب‌هایش گذاشت. شعله فندك طلایی رنگش را به سیگار نزدیك كرد و آرام دود سیاهی از درون دهانش بیرون جهید.

ابروهایش را جمع كرد. خشم بر چهره‌اش نشست. از روی میز بلند شد. كنار سید ایستاد. اندامش را برانداز كرد. انگار از دیدن سید خوشحال بود. خنده‌ای بلند كرد و به خودش آفرین گفت. تو جاسوس تازه كاری ، باید مثل كلاغ باشی، هم دروغ بگی و هم راست. سرش را انداخته بود پایین، انگار نگاه كردن به چهره او را برای خود گناه دانسته بود. مرد كه از رفتار سید به جوش آمده بود، با دستش سر سید را چرخانید و به طرف خود كشاند. نگاهی به زخمهای نشسته بر صورت سید كرد و گفت : شما ایرانی‌ها تروریست‌ هستید. همه دنیا می‌دونند شما آدم كُشید!

دوباره صدای خنده‌هایش بلند شد ، سید سرش را پایین انداخت. نگاهش را به كف اتاق دوخت… شعله سوزان آتش را به صورت سید نزدیك كرد. سرش را به عقب كشید. صندلی شروع به چرخش كرد صدای خنده‌های مرد و شعله‌های سوزان آتش همچون امواج پرتلاطم دریا وجودش را تكان داد. چشمانش را آرام بست.

انگار در داخل گودالی افتاده بود. خودش را بیرون كشید. سرش را بلند كرد. خود را در صحرای شن دید. صدای نره اسبی را از پشت شنید، برگشت سواری را دید كه شمشیر بر دست داشت، با لحنی فریاد كنان پرسید : كیستی … ؟

او را به بند كشید و با اسب به زمین كشاند تا حدی كه مرگ را در جلو چشمانش دید. سرش را از میان شن‌های صحرا بلند كرد. مردی با اندامی درشت و چهره غضب آلود همچون اژدها در میان شعله‌های آتش در مقابلش ایستاد. خم شد دستش را زیر صورت سید گرفت. نگاهی به او كرد و گفت : از سپاه حسینی؟ انتظار چنین سؤالی را نداشت و گفت : سپاه حسین … !

بلند شد و گفت : این مردك را شكنجه كنید تا بدانیم از كجا آمده.

او را به ستون چوبی بستند. گیج بود نمی‌دانست در كجاست. چشمانش را بست. سوزش ضربات شلاق وجودش را تكان می‌‌داد …

سطل آبی بر روی صورتش پاشیدند. چشمانش را گشود. با حالتی شگفت زده و پریشان به میز مقابلش چشم دوخت. انواع غذاهای لذیذ و هزار رنگ با نوشیدنی‌های گوناگون بر روی میز چیده شده بود. دو شمعدانی با شمع‌های فروزان به سفره غذا جلوه‌ای دیگر می‌بخشید!

مرد دستی بر سر طاسش كشید و گفت : ما آدمهای خوبی هستیم، درست بر خلاف چیزی كه به تو گفته‌اند. اگر با ما باشی، حاضریم تا آن طرف دنیا تو را ببریم.

ـ من یك چیزی می خوام.

ـ برای خوردن ؟

ـ سرش را با حالت منفی تكان داد و گفت نه برای وضو!

انتظار چنین پاسخی را نداشت، با لحنی تمسخر آمیز گفت : وضو… نماز… شما آدمكشای معروف! نماز!

اسارت

و بعد به حرف‌هایش خندید. صبر سید تمام شده بود. آب دهانش را به صورت مرد پاشید. مرد دیگر نتوانست تحمل كند. خشم بر چهره‌اش نمایان شد و با آستین لباسش صورتش را تمیز كرد.

سربازان سید را بلند كردند. او را از اتاق كشان كشان بیرون كشیدند. نسیم سرد سالن صورت سید را نوازش داد. در سلول باز شد و سید را در داخل سلول انداختند. بلند شد، چشمانش جایی را نمی‌دید. فقط پرده سیاه سلول بر چشم‌هایش گشوده شده بود. زخم‌ها بر روی صورتش احساس سنگینی می‌كرد. لحظه‌ای به یاد دوستانش ، رهبرش و مادرش افتاد.

صدای دعا در داخل سلول زمزمه شد. تیمم كرد، خود را برای آخرین نماز آماده كرد. بلند شد و از خودش پرسید : قبله كدام طرف است !

به خودش خندید و در جواب سؤالش گفت : سید قبله چیست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است …

چشم‌هایش را گشود. خودش را در جمع نمازگزاران دید. صدای صلوات بر فضای صحرا پاشیده شد. مردی با چهره‌ای نورانی از جلوی نمازگزاران بلند شد، نگاهی به چهره نمازگزاران كرد و گفت : پدرم از رسول خدا برایم نقل كرده كه دنیا زندان مؤمن است و بهشت كافر.

كلامش زیبا و دلنشین بود. از فردی كه در كنارش نشسته بود ، پرسید : او كیست كه به این زیبایی سخن می‌گوید؟ مرد لبخندی زد و گفت : برادر ! خب معلوم است. او حسین بن علی (ع) است.

نامش را زیر لب زمزمه كرد و از خودش پرسید : من كجا هستم!

صدایی از پشت تپه‌های صحرا آمد كه گفت : در كربلا. سپس صدای گریه نمازگزاران بلند شد. ماه از پشت ابر سیاه آشكار شد و همپای نمازگزاران گریست. نتوانست جلوی خودش را بگیرد، اشك بر گوشه چشمانش حلقه زد و پاورچین پاورچین از گونه‌هایش گذشت و چهره زخمی سید را نوازش داد.

دو سرباز وارد سلول شدند. او را بلند كردند و از سلول بیرون كشیدند. در اصلی ساختمان باز شد، از پشت نرده‌های آهنی ساختمان فریاد الله اكبر به گوش رسید. سربازان او را به تیغه چوبی متصل كردند و چند سرباز با صورت‌های پوشیده در مقابلش ایستادند. تفنگ‌ها را به طرفش نشانه گرفتند. هنوز صدای فریاد الله اكبر بچه‌ها به گوش می‌رسید. سید نگاهش را به آسمان سیاه شب دوخت و همپای بچه‌ها فریاد الله اكبر را به زبان آورد.

صدای تیر همچون برق آسمان، ابرهای سیاه را درید و از میان امواج پرتلاطم دریا گذشت. قطره‌های قرمز بر پیراهن سید نشست.

هنوز صدای الله اكبر بچه‌ها به گوش می‌رسید و دیوارهای ضخیم و تیغه‌های آهنی اردوگاه را به لرزه در می‌آورد.



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب
پنج شنبه 16 مهر 1388  ساعت 7:38 PM

شهادت با مدرک دیپلم

روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علی "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوری می‌رسید. گاهی می‌گفتند:  مردم عراقی‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهی: "عراق همه شهرهای مرزی را گرفته است. "

خیلی دوست داشتم جای علی بودم. آن روزی كه با لباس سربازی و پوتین به پا، به خانه آمد، همه گریه‌مان گرفت. خیلی قشنگ شده بود.

دفاع مقدس

وقتی كه رفت جبهه، دل توی دلم نبود؛  اصلا از روزی كه جنگ شروع شد- سی و یكم شهریور- و جلو دانشگاه از رادیو خبر حمله عراق به ایران را شنیدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشی بیشتر می‌شد.

عصر عاشورا، تلفن خانه‌مان زنگ زد. مادرم پس از اینكه صحبت كرد و گوشی را گذاشت، با بغض گفت: "علی زخمی شده... می‌گفت تو بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران) بستریه. " همه اهل خانه، سراسیمه راه بیمارستان را در پیش گرفتیم و یكراست وارد بخش مجروحان شدیم.

از آن روز به بعد، ماندن برایم سخت شد. پایم را توی یك كفش كردم كه الا و بلا حالا كه علی برگشته، من باید بروم. بعضی وقت‌ها كه خیلی بهم فشار می‌آمد، با خودم می‌گفتم:

- آخه اینم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنیا اومده بودم، اگه جای علی بودم، الان راحت می‌تونستم برم جبهه.

 كمی سن، مثل عقده‌ای بزرگ، سینه‌ام را فشار می‌داد. به هر دری كه می‌شد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد كه نشد. یكی از روزها در مدرسه، "سعید دلخوانی " همبازی قدیمی‌ام كه با هم در كلاس اول دبیرستان درس می‌خواندیم، گفت: "شنیدم گروه فدائیان اسلام برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌كنه. " خیلی تعجب كردم. نام "فدائیان اسلام را زمان انقلاب شنیده بودم و می‌دانستم یكی از گروه‌های مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولی نمی‌دانستم حالا هم وجود دارد و نیرو به جبهه می‌فرستد. با ناامیدی همیشگی، شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:

"خب ثبت نام كنه! به ما چه؟ ما رو كه نمی‌برند؟ " سعید دستی بر شانه‌ام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدی؟ نمی‌برند چیه، به همین زودی بریدی؟ می‌گن از طرف اونجا خیلی راحت می‌شه بریم جبهه. ضرر كه نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "

به ساختمان فداییان ایلام رفتیم وارد طبقه اول كه شدیم، دیدیم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوی سعید زدم و گفتم: "ببین، بیا برگردیم. مثل اینكه اینجا هم خیرش به ما نمی‌رسه. " سعید گفت: "تو چقدر عجله می‌كنی؟ صبر كن ببینم چی می‌گن. "

 پیرمردی سرخگون، با محاسنی سپید ولی كوتاه، درحالی كه لباس نظامی به تن و كلاهی لبه‌دار به سر داشت، روی صندلی نشسته بود و عده‌ای جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش می‌كردند. نوبت ما كه شد، جلو رفتیم و گفتیم: "ما هم می‌خواهیم بریم جبهه. " نگاه تندی به قد و قواره‌مان انداخت و گفت: "سنتون كمه. " درست مثل جاهای دیگر. داشتم از كوره در می‌رفتم. می‌خواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما انگاری چیزی به ذهنش رسید. سرش را بلند كرد و گفت: "یك راه داره؛ اون هم اینكه اول عضو رسمی فدائیان اسلام بشید، تا بتونیم بفرستیمتون جبهه. "

مشكلی در آنچه می‌گفت، ندیدیم. فردای آن روز، مداركی را كه گفته بود، بردیم. باید شش قطعه عكس رنگی می‌دادیم.

كارتی سفید رنگ با زمینه‌ای كه نام فدائیان اسلام به فارسی و انگلیسی بر روی آن منقوش بود، به ما دادند كه طرح نقاشی كلت 45 در بالای كارت به آن ابهت خاصی می‌داد. عكس رنگی‌ام در گوشه سمت چپ كارت، الصاق شده و مهر مثلث آبی رنگ بر روی آن خورده بود. نامم به فارسی و انگلیسی رو به روی عكسم تایپ شده بود. نام گروهی را كه در آن سازماندهی شده بودم، "مختار ثقفی " بود.

دفاع مقدس

قرار شد روز جمعه بعد، برای دیدن آموزش‌های لازم، به محل كمیته باغچه بیدی در انتهای خیابان نبرد برویم. تا جمعه، جان به لبم رسید. توی مدرسه كلی پز دادم كه دارم می‌روم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسید. ساعت هفت صبح با سعید راه افتادیم طرف باغچه بیدی.

جمعمان شصت، هفتاد نفری می شد. مردی سیاه چهره با هیكلی درشت و صورتی با محاسن انبوه و مشكی، با فریاد، دستورهای نظامی می‌داد. دو بشكه 220 لیتری به پهلو، كنار همدیگر خواباند و گفت از روی آنها معلق بزنیم. نوبت به ما كه رسید، تعداد بشكه‌ها شد سه تا. كار مشكل شده بود. فكر چاره‌بودیم كه مسئول آموزش، جهت انجام كاری دور شد و رویش را برگرداند. دویدم و بدون اینكه معلق بزنم، از كنار شبكه‌ها رد شدم و در پی من، سعید دوید.

ساعتی را به فراگیری اسلحه ژ-ث گذراندیم. سپس قرار شد از دیوار كنار باغ بالا برویم و به آن طرف بپریم. نگاهی موذیانه به سعید انداختم. همگی به طرف دیوار دویدیم. من و سعید و چند تائی دیگر كه به خیال خودمان خیلی زرنگ بودیم، یواشكی و مثلا كسی نفهمد، از دری كه آن طرفتر قرار داشت، به پشت دیوار رفتیم و كمی خاك به لباس خود مالیدیم تا وانمود كنیم ما هم از بالای دیوار پریده‌ایم. تا غروب، چند تایی از این دست كاره انجام دادیم كه با دیده شوخی به آنها نگاه می‌كردیم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پایان رسید و راه خانه را در پیش گرفتیم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راه‌آهن تهران جمع شویم.

در خانه‌مان غوغایی بود. مادرم كه به زور می‌خواست جلو اشكهایش را كه راه گریزی می‌جست، بگیرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب می‌گفت: "حالا صبر كن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ كه تموم نمیشه. "

از مادر،‌ اصرار و از من، انكار. از او گفتن و از من، وعده و وعید كه: "قول می‌دم وقتی برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم كه عصبانی شده بود،‌ پك سنگینی به سیگارش زد. سیلان دود همراه با عصبانیتش، از سوراخ‌های بینی خارج شد و ما بین من و او دیواری سفید تشكیل داد. سیگار را در جاسیگاری تكاند و گفت: "حالا صبر كند. هنوز حال علی خوب نشده. بذار اون كه بهتر شد، برو. "

شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یكدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر كه اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "

این حرف كه از دهانش خارج شد، گریه اهل خانه مبدل به سكوت شد. نمی‌دانستند بخندند یا گریه كنند. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. مثل اینكه خودش فهمید - به اصطلاح- بدجوری "سه " كرده است!‌سیگار را با غیظ داخل جاسیگاری له كرد و گفت: "استغفرالله! "

راوی: حمید داوود آبادی



 نگاشته شده توسط سجاد بخشی نظرات 0 | لینک مطلب

Powered By Rasekhoon.net