نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 11:07 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 11:07 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 11:06 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 11:05 PM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 11:05 PM | نظرات (0)
همه جا تمیز و براق است. صدای قل قل کتری از آشپزخانه میاید. این صدا را دوست دارم .چای ٬چه چایی دم کرده ام!خوش عطر و خوش بو. دامن آبی راه راه و بلوز سرمه ای ام را پوشیده ام با جوراب های نایلون رنگ پا. چادر گل دار را هم سر کرده ام .
ظرف میوه را روی میزگذاشته ام و پیش دستی های یک جوررا درکنارش.
کمی دلشوره دارم. تا آمدنشان وموعد قراریک ساعتی وقت هست. خودم را که در آینه می بینم ای... بد نیستم .
چرخی در دور و بر می زنم .چشمم به گوشه ی مبل می افتد که روکش اش حسابی نخ نما شده است .دو سالی است که اینها را از مغازه دست دوم فروشی سر کوچه خریده ام .دیگر وقت عوض کردن اشان شده است.اگر خدا بخواهد و معامله سر بگیرد این خانه ازاین کهنگی بیرون می آید ...
صدای زنگ درکه می آید قلبم می خواهد از جایش کنده شود . دوباره خودم را در آینه نگاه می کنم .چرا این شکلی شدم ؟ چند نفس عمیق می کشم اما انگار فایده ای ندارد. به طرف در می روم تا بازش کنم. هل هستم ."ای بابا مگه دخترچارده ساله ای" . هزار بار دیگر هم که این را به خودم بگویم بازنمی دانم که چرا انقدر آشفته ام. موقع باز کردن در ناگهان انگشت پایم به در گیرمی کند و جورابم پاره می شود.ای وای... خدایا توهم شوخی ات گرفته! دوباره زنگ دررا می زنند. سریع جوراب را درمی آورم و پشت در اتاق خواب می اندازم ؟ عیبی ندارد بی جوراب بهتراست!!
توی این چادر که هی از سرم لیز می خورد و نمی توانم جمع و جورش کنم معذ بم.نمی دانم چرا چادر سر کردم . شاید به خاطراین بود که پوران خانم گفت طرف یک کم مذهبی است و یا شاید هم به خاطر اینکه مادرم گفته بوداین چادرازآب گذشته است!
روبرویم نشسته است و تا نگاهش می کنم سرش را زیرمی اندازد.صورتش٬کمی شکسته تراز آن چیزی است که فکرمی کردم. ظاهرش مثل بچه ها خجالتی است. به ظرف میوه زل زده است.
- ببخشید مزاحم شدیم.
این را او می گوید و نگاهم می کند.می گویم مزاحمتی نیست و بشقاب های پیش دستی را روی میزمی گذارم .صدای تق و توق و برخورد بشقاب ها با میز سکوت اتاق را می شکند.
پوران خانم که کنارم نشسته سرش را به گوشم نزدیک می کند ومی گوید:
- چایی ...اگه داری بردار بیار.
بلندمی شوم و با عجله به آشپزخانه می روم و پشت پیشخوان می ایستم.از این فرار به موقع کمی حالم جا می آید.از دور نگاهش می کنم. به نظرم چهره ای ساده دارد .گاهی از روی چهره افراد می توانم بشناسم اشان و گاهی هم نه .این یکی را ... نمی دانم.
چادرهی از سرم لیز می خورد. کلافه شده ام .آن را به دندان می گیرم تا نیفتد. به خودم هزاربارلعنت می فرستم که دیگر از این غلط ها نکنم.
چای را دراستکان های کریستال ژاپونی ٬که همین تازگی ها٬ قسطی از مغازه ی آقا جلال خریده ام می ریزم .اتفاقا همان جا هم با پوران خانم آشنا شدم.سر صحبت را باز کرد و انقدر سوال کرد تا از زیر و بالای من خبردار شد و بعد با آهی عمیق و صوتی سوزناک گفت:
- بسوزه پدر تنهایی!
دستم می لرزد .کمی از چای می ریزد توی سینی . چای را می گیرم جلواش. در همین گیر و دار چادر از سرم می خواهد بیفتد که با هر جان کندنی هست جمع و جورش می کنم .نگاهی کوتاه به صورتم می اندازد و لبخند می زند. فکرکنم فهمیده چادری نیستم . یک چای برمی دارد. بعد هم یکی به پوران خانم تعارف می کنم ومی نشینم.
اتاق ساکت است که یک دفعه پوران خانم در می آید ومی گوید:
- آقای بداغی کارمند بازنشسته ی دولته. یک مغازه ی پارچه فروشی هم داره.من دیدم از شما بهتر نمی تونم بهش معرفی کنم. سه تا دختر دارن که همگی ازدواج کردن. نمی خوان در و همسایه چیزی بفهمن.می خوان یه زندگی بی سر وصدا داشته باشن. مردم و که می شناسین. حرف زیاد می زنن.
با صدایی خفه و آرام می گویم :
- بله
ازشنیدن صدای خودم خنده ام می گیرد.
پوران خانم همینطور پشت سرهم حرف می زند و آقای بداغی هم با سر تائید می کند. فکرمی کنم نکند مردک لال است که همه اش پوران خانم به جایش حرف می زند. اما بعد یادم می آید که موقع وارد شدن صدایش را شنیدم .
- مهریه و نفقه و این چیزها هم با توافق. رو مادیات زیاد مشکلی نیست.
با شنیدن این حرف یاد بدهکاری هایم می افتم و نیش ام باز می شود.
ادامه می دهد :
- فقط ایشون دوست ندارن کسی چیزی بفهمه. یعنی یه وقت کسی تو کوچه و خیابون دید اگه ظاهری انکار کردن ناراحت نشین. یک شب در میون میان خونه .در مورد شما هم گفتم که سه ساله طلاق گرفتید.
ازشنیدن کلمه ی طلاق یک طوری می شوم. مثل اینکه هنوز به این کلمه عادت نکرده ام.
- همسرشون چند ساله فوت کردن؟ این را من با صدایی آرام می گویم .
مثل اینکه حرف نامربوطی زده باشم یکهومی بینم پوران خانم خنده روی لب هایش می ماسد. آقای بداغی هم کمی سر جایش جابه جا می شود ودل دل می کند چیزی بگوید که پوران خانم می پرد وسط حرفش :
- شما به این چیزاش کار نداشته باش.آقای بداغی نمی خوان زیاد حرفی رد و بدل بشه.
تو دلم می گویم گور بابای تو و آقای بداغی...
حس می کنم صورتم داغ شده. می دانم حالت صورتم کمی عصبی است. اما اهمیتی ندارد. یک کم سینه ام را صاف می کنم ومی گویم:
- اینطوری که نمی شه.درسته عقد موقته. ولی بالاخره ما نباید یک کم هم و بشناسیم؟
پوران خانم نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و لب اش را گاز می گیرد که یعنی ساکت شو! ویا اینکه... ای بد بخت! بدجوری داری نون خودتو آجر می کنی !
به نگاهش اهمیتی نمی دهم ومی گویم:
- بالاخره بعد از جاری شدن صیغه که باید با هم حرف بزنیم.
تا پوران خانم می آید خودش را لوس کند و حرفی بزند بداغی می پرد توی حرفش ومی گوید:
- خانوم راست می گن.این حقشونه بدونند با کی دارن وصلت می کنن...
با شنیدن این حرف یک جورایی از این بداغی خوشم می آید.
زنیکه ی بی کلاس !انگاراومده پرتقال بخره.این ونگو اونو نپرس ...
رویم را به طرف بداغی می کنم همراه بالبخندی که یعنی بقیه اشو بگو جانم ...
او هم با لبخند نمکینی جواب نگاهم را می دهد. حس می کنم یک خرده توی دلش جا باز کردم !! چه موفقیتی !!!
- زن من چهار – پنج سالیه که زمین گیره. دکترا می گن از رماتیسمه. برا همین نمی تونه زیاد از جاش تکون بخوره. براش پرستار گرفتم .هیچی کم نذاشتم .خدا خودش می دونه ...
بداغی این را می گوید و ساکت می شود.لابد می خواهد تائیدش کنم .حرفی نمی زنم.
فکر می کردم پوران خانم فقط برای زن مرده ها و یا زن طلاق داده ها زن جور می کند اما مثل اینکه اشتباه می کردم .
زیر چشمی نگاهی به پوران خانم می کنم .از این نمایش استهزاآمیزبد جوری دمغ شده ام .فکرمی کنم باید چیزی بگویم :
- من فکرکردم همسر شما فوت کردن .
آقای بداغی چیزی نمی گوید.اما پوران خانم درمیآ ید ومی گوید:
-زیاد سخت نگیر شهلا جون. والا من دیدمش .همچی دست کمی هم از مرده نداره .
این را می گوید و بعد قاه قاه می خندد.
چیزی نمی گویم . نگاهم ناخودآگاه چرخی در دور و بر می زند چه نوکردنی !! فکر کنم باید بی خیال نو کردن خانه شوم.
سرم زیراست سنگینی نگاهی راحس می کنم. بداغی است که نگاهم می کند.
چند دقیقه ای می گذرد میوه تعارفشان می کنم تا کاری کرده باشم.آقای بداغی سیبی پوست می کند وبعد بشقاب را به طرفم می گیرد . زیر چشمی نگاهم می کند.حس می کنم با نگاهش می گوید:جان من قبول کن بقیه اش با من!
در حال خوردن سیب از ته گلو چیزی می گوید :
- می دونین من تواین مدتی که خانومم مریض شده به خاطر بچه ها هیچوقت به فکراین کارا نبودم.
"این کارها" را با لحنی خجالت زده ادا می کند.خنده ام می گیرد.
- اما تازگی آ احساس تنهایی می کنم. خانومم زن خوبیه اما حوصله ی خودشم نداره . آخه طفلکی مریضه. منم دلم می خواد یه همدم داشته باشم. اما شما مطمئن باش که آب تو دل شما تکون نمی خوره ...
همه ساکت ایم .حس می کنم جو اتاق سنگین است .می آیم حرفی بزنم که صدای زنگ در توجه همه امان را جلب می کند. در را که باز می کنم پسر بچه هشت - نه ساله ای پشت دراست که منتظر حرفی از من نمی شود و تندی می گوید:
- می شه به آقای بداغی بگی بیاد
با تعجب می گویم:
- اسم شما چیه؟
- من شاگردش ام. خودش می دونه .
می گویم که بیاید تو اما نمی آید.ترسی ته چهره ی بچه دیده می شود.
- چیکار داری پسر؟
این رابداغی با تندی در حالی که پشت سر من ایستاده می گوید.
با شنیدن صدایش برمی گردم به طرفش. با لبخند می گوید:
- شاگردمه.
و بعد دوباره با همان غیض به پسرنگاه می کند و سرش را تکان می دهد که یعنی چه کار داری؟ پسرک نگاهی به من می اندازد و چیزی نمی گوید.
برمی گردم پیش پوران خانم. گرم صحبت هستیم که صدای بداغی می آید:
-خاک بر سرت .چرا گفتی ؟
من و پوران خانم نگاهمان به سمت در می رود. پسررفته و بداغی ایستاده و به نقطه ای خیره شده. صورت اش مشوش و عصبی ست و کمی تیره شده است. حس می کنم اتفاقی افتاده...
بداغی تقاضای یک لیوان آب می کند . به آشپزخانه می روم تا برایش آب بیاورم. از آشپزخانه صدای پچ پچ اشان را می شنوم.
آب را که می آورم لاجرعه سرمی کشد. وبعدهردوتند وتند خداحافظی می کنند و می روند. قرارمی شود فردا زنگ بزنم و نظرم را بگویم.
خانه ساکت است.من بی قرارم. باید فکر کنم . تا فردا خیلی مانده ...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:33 PM | نظرات (0)
گفتم: «همین جا تشریف داشته باشید، الان صدایش میکنم» و از پلهها آمدم بالا. با لباس راحت رفته بودم پائین؛ شلوار ورزشی و زیر پیراهنی. با آن شلوار کثیف مهدی پاک آبروم رفته بود. خواستم شلوار درست و حسابی بپوشم، روی زیر پیراهنی، پیراهنی بپوشم، تنبلی کردم، نپوشیدم. من از کجا میدانستم که کی آن پائین منتظرم نشسته است. گفتم حتما مثل همیشه، یکی از بچههاست. تعارفی که با آنها نداشتم. وقتی شمارهی اتاق ما از بلندگو بلند شد، گفتند که یکی از اعضای اتاق 309 بیاید پائین، همینجوری که در خوابگاه میچرخیدم، رفتم پایین. اصلا فکرش را هم نمیکردم که همچون کسی آن پائین منتظرم نشسته باشد.
لباس پوشیدم. موهایم را مرتب کردم، به موهایم روغن زدم. دستی به سر و روی کفشم کشیدم و، رفتم پائین. به کسی هم چیزی نگفتم که کجا میروم، با کی میروم. خیلی هم به سرعت لباس پوشیدم. نمیخواستم کسی بپرسد که کجا میروم. به ارسلان هم که خوابیده بود، چیزی نگفتم. بیدارش نکردم تا همه چیز را برایش بگویم، یا حتا ازش اجازه بگیرم؛ گفتم بگذار بخوابد، گفتم بگذار یک بار هم که شده ما هم نامردی کنیم.
رفتم پایین. مرا که دید از پلهها میآیم پائین، بلند شد. جلوش ایستادم. گفتم برویم. با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «چرا ایستادهاید؟ مگر نگفتید که بروم و صدایش کنم؟» لبخند زد. آمدیم بیرون. گفت: «آدم شوخی هستید؟» گفتم حالا کجایش را دیدهاید. گفتم: «کدام وری برویم، برویم بالا، یا برویم پائین؟» با دستم بالا و پائین خیابان را نشان دادم. گفت که برویم بالا، خلوتتر است. راه افتادیم.
همان مانتویش را پوشیده بود، سفید. روسری سبزی هم سرش بود. روسریاش کوچک بود، اندازهی یک دستمال. موهای گردنش پیدا بود، نرم و طلائی. خیلی دلم میخواست کسی مرا با او ببیند. هیچ بدم نمیآمد که یک آشنایی مرا با او ببیند، ببیند که من با کی راه میروم. تا به حال با دختری به خوشگلی او راه نرفته بودم. پسرها و مردهایی که از کنارمان میگذشتند، نگاهش میکردند، بعضی از پیرمردها هم نگاه میکردند. از صورتش شروع میکردند به دیدزدن تا پاهایش. بعضیها هم فقط پاهایش را نگاه میکردند؛ سفیدی پاچههایش را که از شلوار کوتاهش بیرون مانده بود. خیلی کیف میکردم. همه به او نگاه میکردند و من کیف میکردم. همه او را نگاه میکردند، تماشا می کردند، به من حسودی میکردند و من کیف میکردم.
خیلی حرف نمیزدیم. مانده بودیم که چهطوری شروع کنیم. اگر حرفی هم میزدیم، خیلی کش نمیدادیم، نمیتوانستیم کش بدهیم، هم او، هم من. هر چیزی که از همدیگر میپرسیدیم، خیلی کوتاه جواب میدادیم.
گفت: «تو، آن شب چرا نیامده بودی پائین؟»
گفتم: «در خوابگاه را بسته بودند، نمیشد بیایم پائین.»
گفت: «خوب از همان اول میآمدی پائین، میماندی و نمیرفتی بالا.»
گفتم من خواب بودم، آن شب خسته بودم، زود رفتم، گرفتم خوابیدم؛ سر و صدایی آمد، میشنیدم که ماشینها دارند بوق میزنند، خیلی هم بوق میزنند، گفتم حتما عروس میبرند، نه یکی دو تا، که چند تا عروس میبرند. گفتم حتما شب تولدی، عیدی، چیزیست که همه عروسی راه انداختهاند این شب. خسته بودم، خوابیدم. خوابم نمیبرد، سر و صدا نمیگذاشت، ولی بلند هم نمیشدم. مهدی آمد و بیدارم کرد. گفت، بلند شو، چرا خوابیدی، پتو را کشید کنار، گفت بیا کنار پنجره، ببین چه خبر است، دارند انقلاب میکنند، مردم دوباره ریختهاند خیابان، ولی این دفعه نه پیاده، سوار ماشینهاشان شدهاند، شعار هم نمیدهند، بوق میزنند.
هر چند قدمی که میرفتیم بازویم به بازویش میخورد، بازویش نرم بود. تنش بو میداد، بوی خوبی میداد. عطر خوبی زده بود، بوی درخت میداد، بوی صحرا، بوی علف. صورتش را خوب نمیدیدم، فقط نصف صورتش را خوب میتوانستم ببینم. گفتم جایی بنشینیم. اگر مینشستیم، خوب میدیدماش. گفت: «کجا؟» گفتم، همین نزدیکیها، یک پارک هست، پارک کوچکیست، برویم آنجا. گفت: «باشد». به اولین نیمکت که رسیدیم، گفت همین جا خوب است. گفتم: «نه»، گفتم نزدیک خیابان است، سر و صدا زیاد است، برویم جای دیگری بنشینیم. میخواستم رو به روی هم بنشینیم، تا همهی صورتش را خوب ببینم؛ ابروهای نازکش را (که وسطشان را برداشته بود)، چشمهای عسلیاش را (که وقتی نور میافتاد، سبز میشد) و چال روی گونههایش را (وقتی که میخندید).
زیاد میخندید. خوشخنده بود. با دهان باز میخندید. مثل بعضیها الکی ادای خندیدن در نمیآورد یا کلاس نمیگذاشت و جلوی خندهاش را نمیگرفت. دهانش را باز میکرد و دندانهای سفید سفیدش برق میزد. چند نفری که آن دور و اطراف بودند، به صدای خندهاش بر میگشتند و ما را نگاه میکردند. وقتی دیدم که چه خوب میخندد، چند جوک دیگر هم گفتم. باز خندید. جوکها همه جدید بودند و هیچکدامشان را نشنیده بود، دوتایش را هم خودم ساخته بودم. کارمان همین بود؛ شبها تا دیروقت بیدار میماندیم و جوک میساختیم. چرت و پرت میگفتیم و از هر چیزی حرف میزدیم. بیشتر هم دربارهی دخترها حرف میزدیم. مهدی هم خوب جوک میساخت، جوکهای مهدی بیشترشان بومی بود، دربارهی شهرشان بود. تازه خیلی از جوکهایی را که بلد بودم، یا خودم ساخته بودم، نگفتم؛ نمیشد بگویم، رویم نمیشد.
دو آرنجش را گذاشته بود روی خانههای شطرنجی روی میز و چانهاش را گذاشته بود روی دستهایش. گفتیم و خندیدیم، بیشتر هم من میگفتم و او میخندید. خندهها که تمام شد، شروع کرد به حرف زدن. دستهایش را از زیر چانهاش برداشته بود و تکان میداد. دستهایش که بالا میرفت، آستین مانتویش میآمد پائین، ساعد قشنگ و خوشتراشاش دیده میشد. کرکهای نرم و طلائی ساعدش دیده میشد. جدی که حرف میزد، اخم میکرد. تند تند حرف میزد، بد و بیراه میگفت. انگشتهای باریکش را نشانه میگرفت و میگفت: «آزادی». سرخ میشد ـ بیشتر، لپهایش سرخ میشد ـ میگفت: «استبداد». موهای سیاهی را که روی چشمش میریخت میزد کنار، یا میبرد زیر روسری و از دموکراسی حرف میزد.
چشمهای عسلی ـ سبزش را میدوخت به چشمهای من، بازی میداد، میبرد بالا، به سوی شاخههای بیدی که تا سر ما پائین آمده بود، یا میانداخت روی خانههای شطرنج، روی کیف سفیدش و از قانون و حق انسان حرف میزد. از من پرسید: «تو اصلا آن شب فهمیدی که چرا مرا زدند؟» تو هم نگفت، گفت شما. نمیخواستم چیزی از من بپرسد، دوست داشتم حرف بزند؛ حرف که میزد داغ میشد، گونههایش قرمز میشد، قشنگ میشد.
گفتم: «من نشنیدم که شما چی به آنها گفتی، من فقط صدای داد و بیداد شنیدم، با یک خانم از عرض خیابان رد میشدی.»
گفت: «مامانم بود.»
گفتم: «از خیابان که رد میشدی، چیزی گفتی، آنها سرتان داد زدند، آنها سه نفر بودند، هر سه چاق بودند، کت و کلفت بودند؛ یکی گفت: «برو گم شو، آشغال!» تو برگشتی، چیزی گفتی و لگدی پراندی، خورد به یکی از آن سه نفر، نفهمیدم به کدام یکی، شاید هم به هیچکدام نخورد.»
گفت: «خورد.»
گفتم: «تاریک بود، من از آن بالا خوب نمیدیدم. بعد یکی از آنها با باتوم زد به پشتات، شالاپ صدایش پیچید، ما همه شنیدیم. من دلم سوخت، عصبانی شدم، کاری هم نمیتوانستم بکنم، خیلی سخت است جلوی چشم یک مرد زنی را کتک بزنند، کمتر کسی تحمل میکند.»
نگاه میکرد به من. چشمهایش خیس شده بود. خیلی قشنگ شده بود. داشت گریهاش میگرفت، ولی جلوی خودش را گرفته بود. بالاخره هم نتوانست و، یک قطره از دستش در رفت و، غلطید روی صورتش. سرم را انداختم پایین، گفتم شاید خوشاش نیاید گریه کردنش را ببینم. گفت: «من را نگاه کن.» سرم را بالا آوردم. باز گریه کرده بود. چند قطرهی دیگر اشک ریخته بود.
گفت: «تو کار بزرگی کردی.» این بار گفت «تو»، نگفت «شما». بغض کرده بود. صدایش جور خاصی شده بود، مثل صدای هنرپیشهها شده بود. گفت، خوب هم زدیاش، حقاش را گذاشتی کف دستاش. من رسیده بودم آنطرف خیابان، برگشته بودم و نگاه میکردم. دیدم کسی از پنجره سرش را آورد بیرون و بطری را زد توی سرش، خوب هم زد، درست خورد به سرش. یارو افتاد. دلم خنک شد. دیدم که زود چراغها خاموش شد، پنجره بسته شد. ندیدم چند نفر بودید، آنها هم بالا را نگاه کردند، ولی دیگر دیر شده بود. نفهمیدند از کدام پنجره بود. ولی من دیدم، دیدم که از کدام پنجره بود، پنجرهی کدام اتاق بود.
مدتی حرف نزد. فقط نگاه کرد. چشم دوخت به من، به برگهای بید، به درختهایی که دور و برمان بود، چند بچهای که تاب بازی میکردند و مادرهایشان کنار تاب، روی نیمکتها نشسته بودند. من هم حرفی نمیزدم. نگاه میکردم به خورشید که از پشت سرش داشت میرفت پشت خانهها. نگفتم که غروب را تماشا کند؛ که چه غروب قشنگی است. از هوای خوب امروز هم حرفی نزدم که بعد از مدتها آسمان آبی شده است، حتا از باد آرامی که میوزید و موهایش را میریخت روی پیشانیاش و او هی میبرد عقب یا جا میکرد زیر روسری، حرفی نزدم.
گفت: «دانشگاه چه خبر؟ دانشجویان چی کار میکنند؟» گفتم صبح میروند دانشگاه، میروند کلاس، جزوه مینویسند، چرت میزنند، بعد میآیند بیرون، میآیند تو راهروها، تو حیاط. پسرها میروند از دخترها جزوه میگیرند، با دخترها حرف میزنند، بعضیها بیرون قرار میگذارند، میروند سینما، میروند تو سینما مینشینند و بعضی وقتها فیلم هم میبینند. بعد دست در دست هم در کوچههای خلوت راه میروند. بعضی ها هم ازدواج میکنند، بعضیها نمیکنند. بعضیها دلشان میشکند، افسرده میشوند، در عشق شکست میخورند، بعضیها هم خودکشی میکنند.
دوباره خندید. ساکت شد. اخم کرد. جدی که میشد، اخم میکرد. پرسید: «کار سیاسی چی؟ نظرشان دربارهی وضع کشور چیست؟ دربارهی آزادی بیان و دموکراسی چه میگویند؟» گفتم، نمیدانم. میگوید: «مسخرهام نکن، لطفاً، دارم جدی میپرسم، تو که خودت مثلاً مبارزی.» اینها را میگوید و هیچ هم نمیخندد، لبخند هم نمیزند، دارم لجش را درمیآورم. میگویم: «من مبارزم؟» میگوید؛ «تو مگر آزادی نمیخواهی؟» خندهام میگیرد، ولی نمیخندم، میترسم بگذارد و برود. میگویم: «نه خانوم، من فقط یک بطری زدم تو سر یک پلیس، همین. آن هم دلیل خیلی روشنی داشت، چون با باتوم زده بود تو کون یک دختر خانم.»
عصبانی شد، داد زد سرم، نباید میگفتم کون، باید میگفتم باسن یا پشت. بعد گفت: «تو در برابر مملکتت، سرزمینت، احساس مسئولیت نمیکنی؟ تو نگران آزادی نیستی؟» گفتم من از آزادی، یک سهمی دارم، سهم کوچکی دارم، فقط نگران آن هستم، البته آن سهم کوچکم را گرفتهام. گفت: «چی هست؟ به من هم نشانش میدهی؟» ساکت شدم، ترسیدم سهمام را نشانش دهم. دوباره پرسید، مجبورم کرد. گفتم: «تو.» گفت: «چی؟» گفتم: «تو، سهم من از آزادی تو هستی.» سرش را تکان داد، پیشانیاش را گذاشت روی دستهایش. کفرش را درآورده بودم. خیلی کیف دارد که کفر دختری را در بیاوری.
سرش را از روی دستهایش برداشت. زل زد تو چشمهایم. هوا تاریک شده بود و نمیشد دید که لپهایش قرمز شده یا نه. بلند شد، کیفش را برداشت، من بلند نشدم. گفت: «خداحافظ، ممنون که آمدی، مرسی که آن شب به خاطر من بطری به سر پلیس زدی.» خواست که برود، گفتم یک لحظه صبر کنید. بلند شدم. میدانستم که میرود. گفتم: «یک چیزی هست که باید بدانی» گفت: «گفتنیها را گفتی.» گفتم، همهاش را نگفتم .سرم پایین بود، دستهایش را نگاه میکردم. گفتم راستش آن شب من آن بطری را نزدم، دوستم زد. ما هر دو پشت پنجره ایستاده بودیم.
جا خورد. چند بار پلک زد. گفت: «چرا نگفتی خودش بیاید؟» گفتم من بهاش گفتم. گفتم که دخترِ آن شب آمده سراغت. گفت، کدام دختر، گفتم همان که باتوم خورد. خوشحال شد. بلند شد که لباس بپوشد، ولی من ازش خواهش کردم که اجازه بدهد من بیایم. گفتم ارسلان ـ اسمش ارسلان است ـ تو دوست دختر زیاد داری، این یکی را بده به من، گفتم، خودت که میدانی من چقدر تنها هستم. ارسلان هم نامردی نکرد، گفت برو، دادمش به تو . گفت تو که نمیتوانی دختر تو دستت نگه داری، ولی من گوش نکردم، صورتش را ماچ کردم، پیراهنش را پوشیدم، همین پیراهن را، (ارسلان پیراهنهای خوشگلی دارد).
مانده بود، نمیدانست چه بگوید، کمی نگاهم کرد، گفت: «خیلی بیچارهای» و رفت.
کاش میماند. کاش عرضهاش را داشتم و نگهاش میداشتم. اگر نمیپراندماش، اگر میماند، اگر با من دوست میشد، لااقل میفهمیدم جایی که باتوم میخورد چه شکلی میشود، چه رنگی میشود.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:32 PM | نظرات (0)
چیمن را من در یک روز داغ تابستانی دیده بودم. در حالی که کیف بر شانه راست و دست چپش را تند و تند تکان میداد از خیابان دم خانه شان سرازیر شده بود. کفش های پاشنه بلندش را تازگی ها خریده و هنوز به راه رفتن با آنها عادت نکرده بود. علی رغم پوشیدن آن مانتوی گل و گشاد و بلند که بر خلاف میل خود و تنها به سلیقه ی پدرش انتخاب کرده بود، هنوز تبسمی که نشان از خوش بختی داشت بر لبهایش جلوه نمایی می کرد.
ـ چیمن همان روز که به کوچه ی بنفشه پیچیده بود هژار را دیده بود. سرش را پائین انداخته و به پیش پایش خیره نگاه کرده بود. هژار گفته بود:«دختر بلند بالای زلف نگونسار، ای که گردنت مینای بی گرد و ای پنجه هایت افسون خامه ی دلداری...»چیمن سرش را بالا گرفته و عبوسانه به هژار زل زده بود. به تصور اینکه هژار دستش انداخته با خود می گفت:«من که بلند بالا نیستم، نه گردنم مینای بی گرد است و نه پنجه هایم به کار افسون دلداری می آید.» اما آنگاه که برق نگاه هژار را عمیقاً حس کرده بود، صداقت گفته هایش را از چهره اش دریافته بود. گذشته از اینها چنین می پنداشت که انسان عاشق در نظرش کاه مثل کوهی می نماید، بدین سان و بر اساس این فلسفه قامت کوتاه من قد کشیده و گردنم ...
ـ حق دارم اگر بگویم عشق آن پدیده ی خجسته است که همه کس را یارای مالکیت آن نیست. چه بسیار بودند آنهایی که برف پیری بر مویشان نشست و فرصت آن را نیافتند لب بر لبان دلداری گذارند. پندار و تبسم و تردید هرگز دری به رویشان نگشود. ره به منزلگه آفتاب نبردند و در مدار ظلمت فارغ از هر آرزویی، بیگانه با هر دل و دلداگی سر بر بالین نهادند و دیری نپائید به خواب فرو رفتند. چه بسیار بودند زنهایی که دین و ایمان را بهانه کرده، عشق و آرزو را در نطفه خفه کرده و نفس بریدند و دلهای سرگردانشان سوت و کور از هراس و گناه از تپیدن باز ماند و به زیر خاک فرو خفتند.
ـ نیست کسی چشم در چشم چیمن بدوزد و بگویدش چرا با این پسر چشم گوش بسته اینقدر بد تا می کنی؟ نکنه با آن دو وجب قامت و آن چشمهای ریغو و آن پوست تیره به سیاهی قطران خیال برت داشته که برای خودت کسی هستی؟ اگر ذره ای دین و ایمان داری به خیابان برو و در هرم گرمای سوزان ظهر به این پسره ی درمانده نگاه کن و دریاب چگونه و با چه حالی بر خط سفید وسط خیابان گام بر می دارد و پشت سر هم سیگار دود می کند. چنان عمیق به سیگار پک می زند که سوراخ های بینی اش به هم می چسبد، دریچه ی چشم هایش چنان تنگ می شود که انگار همین حالاست به کوری بنشیند. آتش سیگار گُر می گیرد و لای انگشتانش را می چزاند!
ـ زندگی برای من فصل زرد برگریزان است، مرا دیگر بهارانی نخواهد بود. چیمن، عشق من دوریت را طاقت نمی آورم. هر روز آنگاه که تنگ غروب فرا می رسد در میدان شهر با پرنده های آن کودک چُلمن و شوخ چشم فالی می گیرم. هر بار به من می گویند:«ترا خبر خوشی خواهد رسید. چشم به راه کسی مانده ای که به زودی به دیدارش شاد می شوی.» خسته شدم از بس در کوچه و پس کوچه ها و خیابانهای شهر پرسه زدم. کوچه و خیابانهایی که عطر و بوی تو را می افشانند. هر گاه از آنها گذر می کنم سرم را پائین می اندازم«آیا تا به حال چیمن با آن پاهای کوچک اش چند بار بر این موزائیک ها گذر کرده است؟» هیچ به یاد داری چیمن چند بار با هم قفل مغازه های شهر را شمردیم؟ هیچ وقت این چنین نبوده ام که صبح ساعت هفت بیدار شده و شتابان خود را به خیابان دم خانه تان برسانم و از دور با یک اشاره تو بر جا مانده و همراه تو برگ های زرد گشته را پایمال کرده و از صدای جیر و جیر در هم شکسته شدنشان لذت ببرم. خانه اش ویران باد آنکه...
ـ خاله کافیه آمده و در پیش خوان صدایش را بلند کرده می گوید:«فرزندم به حرف خاله ات گوش کن. عشق و عاشقی همه اش دروغ و نیرنگه. یک زن بلند بالا و رعنا بگیر، اگه قراره بر سرت برینن بذار یک زن خوش قد و قامت این کار و بکنه. حیف تو نیست، یک جوان برومند و خوش بر و رو با خانواده و دارای اصل و نسب، دختر سلطان هم منت اش را می کشد.» اشک از دیدگان مادرم سر ریز می کند و می گوید:«این دختره ی سلیطه و بی چشم و رو با آن هیکل تپاله مانندش، برای پسرم پیش شرط گذاشته که اگر زنت بشم به خانه ی پدرت نخواهم آمد، باید زندگی مستقل برایم ترتیب بدی، کارهای خونه رو دو نفری انجام میدیم، نباید از کار کردنم در بیرون جلو گیری کنی، به درس خوندن ادامه میدم و نمی تونم تحمل کنم که هر روز پدر و برادر دیگر اقوامت مزاحم زندگی مان بشوند و راحتی و آسایشمونو سلب کنند و هزار دنگ و فنگ دیگه. خواهر تصمیم گرفته همه ی این ها را نوشته و بدهد پسرم امضایش کند و بعداً با او ازدواج کند. نگاهی به پسرم بینداز ببین به چه حال و روزی افتاده و چگونه واله وشیدای این دختره شده. عقل از سرش پریده انگار، بگو به من خواهر جان چکار کنم؟
ـ چیمن و مادر هژار چنگ در گیسوی هم انداخته و هژار هم بر جا مانده و دارد نگاهشان می کند. هژار یک سره گیج شده و بر آن است به طرف یک یا هر دویشان خیز بردارد!؟ سر در گم گشته و سرسام گرفته است. چیمن از نای جان داد می زند و ناسزا گویان جد وآباد هژار را در گور می لرزاند. هژار طاقتش از کف بیرون شده، سرش را با هر دو دست گرفته و بزمین در غلتیده است.
ـ آخر پدر من، دختر که کفش و لباس نیست که بخواهی هر روز عوض کنی. مگر از یاد برده ای هنگام خواستگاری چه جوری تملق شان را می گفتی و التماسشان می کردی. با هر بار پدر و مادر جان گفتن، هزار پدرو مادر جان از دهانت بیرون می ریخت؟ نزدیک بود در خانه شان را از پاشنه در بیاوری. امروز روز حق و حقوق زن است. خیلی ها هم از حقوق زن دفاع می کنند! خیال کرده ای دختر مردم دستمال دست است که او را خواسته باهاش زندگی کنی و دست آخر هم که ازش خسته شدی طلاقش بدهی وبیاندازیش دور. مهریه اش را هم اگر داشتی بدهی و اگر هم نداشتی ندارم ندارم راه بیاندازی؟ میرم زندان!.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:31 PM | نظرات (0)
چند روزی بود که خسته از کار برمی گشت. همیشه وقتی می رسید خانه، منور خانم اول یک استکان چای تازه دم جلویش می گذاشت و بعد می رفت که بساط شام را علم کند. در آن فاصله بچه ها می ریختند دور پدرشان و از سر و کولش بالا می رفتند. وحید نقل مدرسه شان را می گفت و این که تیمشان چند تا گل زده به تیم مدرسه قریب، حمیده برایش تعریف می کرد که خانم ناظمشان را چقدر بچه ها اذیت می کنند. اما آن شب انگار در هیچ کدامشان حال و حوصله نبود.
یک اتاق بزرگ داشتند و یک اتاق کوچک، در بالاخانه ای در خیابان نایب السلطنه. زمستان ها که می شد همه زندگیشان در همان اتاق بزرگ بود، همان جا را گرم نگاه می داشتند، منورخانم حتی المقدور نمی رفت آشپزخانه پائین که سرد بود و حوصله روگرفتن موقع آشپزی هم نداشت. در همان اتاق روی چراغ خوراک پزی غذا را گرم می کرد یا اگر ساده بود همان جا می پخت. اتاق کوچک هم بسته بود، رختخواب ها در آن بود و زمستان سرما چنان در آن لانه داشت که به جای یخچال به کار می رفت. هندوانه و خربزه ای که گاهی مرد خانه با خودش می آورد آن جا بود و همین طور غذاهای شب قبل. منور خانم صرفه جوئی می کرد و اسراف را نجس می دانست. همه شان می دانستند که دارند پول جمع می کنند که سرپناهی بخرند یا بسازند.
ولی همان جا هم خوش بودند، خانه شان گرم بود، یعنی جز همان یک اتاق که چراغ آلادین کنارش بود هیچ جا گرم نبود اما دلشان گرم بود. صاحبخانه شان هم آدم بدی نبود. شاید رعایت آقا ناصر را می کرد که می گفتند در نخست وزیری کار می کند.
حمیده کلاس دوم بود که یکی از این شب ها، بعد شیرین زبانی موضوع انشایش را گفت "می خواهید چه کاره بشوید". کلاف سخن از آن جا باز شد که دخترک پرسید بابا تو چه کاره ای. پدر به جای جواب گفت کار من به درد زن ها نمی خورد، یک چیز دیگر بنویس. خیاطی، معلمی، اصلا چرا خانم دکتر نخواهی بشوی. وحید گفت با این درس خواندنش. و این را به مسخره گفت. حمیده گفت از تو که نمره هام بهتره. و جدال شروع شد. مادر همان طور که داشت سفره را پهن می کرد نهیب زد که خیلی خوب. از کجا به کجا رسیدید. جواب بابات را بده بگو که می خواهی پرستار بشوی و به مریض ها و پیرها کمک کنی. مگه همیشه نمی گوئی. حمیده پذیرفت اما در ذهنش چه می گذشت که گفت بابا در اداره شما هیچ زنی کار نمی کند. پدر نگاهش را از تلویزیون برگرفت و در حالی که پیدا بود دنبال جواب مقتضی می گردد گفت چرا ولی به درد تو نمی خورد نظافت و امرو نهی.
منورخانم داشت معذب می شد از این گفتگو. پس فرمانی کوتاه صادر کرد: بنویس می خواهم دکتر بشوم و بلند شو برو آن کاسه ماست را بیار، امشب نرگسی داریم. همه گفتند به به و گفتگوی آزار دهنده قطع شد. اما زخمش به تن اتاق ماند.
مدتی بود که پدر دیر وقت می آمد. گاهی اصلا شب ها نمی آمد. در این شب ها امیرعلی پسر صاحب خانه از پائین زنگ می زد و از همان پائین پله ها به وحید می گفت آقایت تلفن کرد و گفت منتظر من نباشید شب کارم. چنین بود که مشق ها نوشته می شد و شام خورده می شد و رختخواب ها پهن. تلویزیون روشن می شد. منور خانم پایش به بافتنی مشغول، بچه ها به تماشای مرد شش میلیون دلاری یا پیتون پلیس و سال های زندگی. و خواب. و درست یکی از همین شب ها بود که صدای تک تک تیراندازی وحیده را از خواب پراند و رفت چسبیده به مادر.
اول شبی هم که مردم رفتند به پشت بام و الله اکبر گفتند، یکی از همان شب ها بود که امیرعلی خبر داد که بابایت نمی آید. وحید هم بلند شده بود که برود پشت بام، منور خانم گفت بگذار بابات بیاید از او بپرس اگر گفت باشد برو. وحید گفت همه بچه ها هستند بزرگ ها هم هستند تو هم بلند شو بیا. مادر گفت من باید مراقب غذا باشم نسوزه. و دیگر نتوانست جلو پسر را بگیرد. مثل همیشه حمیده خواست از برادر عقب نماند بلند شد اما مادر با عتاب گفت تو بشین درست را بخوان. لب و لوچه های دختر جمع بود اما مادر محکم گفت او کلاس نهم است و تو کلاس دومی. درس و تکلیفش را هم تمام کرده. تازه تا تو به خودت بجنبی برگشته. و بعد مهربان تر گفت بعدش مادر در این تاریکی من تنها می مانم.
اما اوج حکایت آن شبی شد که بعد دو روز کشیک بابا ناصر به خانه آمد. منور خانم که می دانست وقت حمام او دو روز گذشته اسباب حمامش را آماده گذاشته بود. مرد بی حرف حوله و لباس زیرهایش را برداشت و رفت حمام ایران وقتی برگشت سفره پهن بود اما او بی حوصله می نمود. سر شام بودند و داشتند کتلت ها را با ماست خیکی و نان سنگک لقمه می کردند که با صدای اولین الله اکبر وحید با دهان پر پرید و کفش را برداشت و خواست از در بیرون برود که پدر با نگاه پرسید کجا. منور خانم فقط گفت الان می آید. و وحید چرخی به خود داد اما هنوز لای در بود که صدا بلند تر شد:گفتم کجا میروی. حالا دیگر صدای الله اکبر کوچه را پر کرده بود. وحید دید که حالا پدرش بلند شده و ایستاده و صدایش هم بلند بود. منور خانم اشاره ای کرد به وحید و گفت خیلی خوب نمی رود... شامت را بخور جانم. اما انگار مرد بشکه اش از جای دیگر پر شده بود که سرزیر کرد. با دومین جمله اش منور خانم در را کیپ کرد و با نگاه از او خواست صدایش را بلند نکند. آن شب به سکوت گذشت.
فردا صبجش مرد آن قدر دست دست کرد که بچه ها رفتند مدرسه و فرصت گرفت تا با منور خانم حرف بزند. می گفت شاید مجبور شود برود ماموریت باید مراقب باشی ... اما جمله اش ناتمام ماند چرا که شنید زن می گوید من هیچ جور نمی توانم جلویش را بگیرم، یا با خودت ببرش یا بسپارش به امید خدا و حلالش کن، عادتش نده بی اجازه ات کاری بکند. بابا ناصر اول گفت غلط می کند. اما بعد به یادش افتاد کسی در اتاق نیست و رجزخوانی جائی ندارد. صدایش را آورد پائین انگار که دارد خبر محرمانه ای را ابلاغ می کند گفت ممکن است دستور تیر بیاید. بزننش. یک باره دیدی بدبخت شدیم.
ناگهان آواری بر سر مرد ریخت وقتی شنید: باشد خونش که از بقیه رنگین تر نیست.
نمی دانست از کی همسرش داخل این کارها شده. اصلا از کی این همه جسور شده. سرش را انداخت پائین و فقط گفت منور. یعنی پرسید منور. کتش را کشید تنش و کفشش را در راهرو پوشید. دسته ای پول از جیبش بیرون کشید و گذاشت جلو آینه و رفت. اولین روز در همه زندگیشان بود که بی خداحافظی رفت. و نشنید که منور خانم سرش را کرد توی بالش و زار زد. چنین بود که پرده پرده بالا رفت. هیچ وقت یک باره چادر از سرحقیقت نمی افتد.
پائیز شده بود و هوا سرد می شد و اگر مرد شب کاری نداشت و به خانه می آمد هم دیگر بچه ها نمی ریختند دورش. موضوع انشایش را نمی گفتند با هم. مرد شش میلیون دلاری نگاه نمی کردند. بلکه شام خورده نخورده رختخواب می انداختند، بچه ها کتابشان را می بردند در رختخواب و خوابشان می برد تا منور کتاب را از زیر دستشان آرام می کشید. چراغ هم که خاموش می شد حتی در پچ پچ زن و مرد که هر گوش بدان نامحرم است نیز انگار زمستان لانه کرده بود.
و پرده آخر شبی سرد از روی حقیقت کنار رفت. بابا ناصر بعد دو روز غیبت سر شب به خانه آمده با چشمان گودافتاده. برق خیابان نایب السلطنه رفت، تاریکی بر ابهام افزود، هزاران الله اکبر لحافی بر سر شهر کشید، هنوز به این وضع خو نکرده بود که دید وحید و حمیده در اتاق نیستند منور هم چادر سر کرده جلو در اتاق ایستاده و ملتمس او را نگاه می کند. نور گرد سوز سایه روشنی به چهره زن انداخته بود، انگار مجسمه ای از برنز یا سنگ با اراده و وقار. مرد زیر بار این همه داشت خم می شد. صدای خسته اش به گوش رسید و گفت برو، تنهایشان نگذار.
وقتی برق آمد و خانه روشن شد هر سه شان در اتاق بودند انگار این میزانسن داده شده بود تا وحید آرام و با خجالت اما محکم سخنش را بگوید.
- برویم یک محله دیگر، یک شهر دیگر...
نفس در سینه ها حبس بود. صداهای دور می آمد. منور سفره را انداخته منتظر جواب بود. صدای حرکت تانک می آمد، صدای خشک زنجیر و صدای کنده شدن آسفالت. و مرد زیر لب پرسید برویم جائی. و بعد توضیح داد:
- که من را نشناسند، برویم جائی که خجالت نکشید برای باباتان.
اول حمیده تاب این گفتگو را نیاورد و چانه اش چرخید. بعد منور بی صدا گریست و با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. و چه بود که به پسر چنین قدرتی را داد که بلند شد و خودش را انداخت روی پاهای پدر و هی گفت: بابا بیائید مادر و حمیده را بردارید و بروید. خواهش می کنم.
کسی نپرسید چرا می گوئی بروید، پس تو چه می کنی پسر. دیگر کسی هیچ نگفت. رختخوابی پهن نشد آن شب، هر چهار در آغوش هم خفتند. منور با احساس سرما در اتاق بلند شد و لحاف و پتو روی هر چهارشان انداخت.
صبح بچه ها به کار هر روزه رفتند، مرد وقتی داشت می رفت به منور گفت: برو از بانک پول بگیر و بروید شهباز یا ژاله تهران نو، سیصد دستگاه خانه پیدا کنید. به آقای قناعتی هم بگو خانه اش را تخلیه می کنیم. بگو من مامور شهرستان شده ام و همین ماه می رویم. گفتگو ها تمام شد.
سه روز یا شاید چهار روز بعد، وقتی بچه های محل آمدند تا خبر را به آن ها برسانند منور و حمیده بغل دست راننده کامیونتی نشسته بودند که داشت زندگی کوچک آن ها را به خانه اجاره ای تازه می برد. خانه ای که وحید هرگز ندید. نام و یادش به کوچه صدر خیابان نایب السلطنه داده شد.
و حالا سی سال گذشته. روز صدای گلوله می آید، شب بانک الله اکبر در گوش شهر می پیجید. حمیده خود مادر سه نوجوان است، شوهرش غلامرضا جای پدرش را گرفته. باز صدا می آید، الله اکبر. یکی از پسرها آمده تا نقش وحید را بازی کند. اما زمانه دیگرگون شده، دیگر با تغییر خانه دردی چاره نمی شود.
آگر عکسش را در اینترنت بگذارند، اگر او تیر انداخته باشد، اگر این شب هائی که نمی آید خانه ...
حمیده بقیه حرف های پسر را نشنید، انگار از پیش می دانست دنباله این حرف به کجا می رسد. یک بار این ها را شنیده بود. ته حلقش خشک شد از تصور تکرار. به جای هر چه گفت: بچه ها فردا بریم بهشت زهرا دیداری از مادربزرگ بکنیم و فاتحه ای هم برای برادرم بخوانیم. و با خودش گفت یادم باشد شب با غلامحسین صحبت کنم. برایش بخوانم که وحید برای پدر نوشته بود باورم نمی شود که تو کسی را تیر بزنی . باورم نمی شود تو بد باشی.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:30 PM | نظرات (0)
دكتر محمد ابراهیم آیتی در سال 1294 شمسی در بیرجند متولد شد و تا سال 1317 در بیرجند و مشهد مقدس علوم قدیمه را تحصیل می كرد وی از سال 1320 تا 1329 در بیرجند به موعظه و تدریس اشتغال داشت. سپس به تهران مهاجرت كرد و از سال 1334 در دانشكده علوم معقول و منقول آن زمان به تدریس پرداخت.
در سال 1340 از رشته معقول و منقول دانشگاه تهران به اخذ درجه دكتری نایل گردید و سپس در تهران اقامت كرد و علاوه بر تدریس، به موعظه و خطابه و به درس تفسیر در حوزه علما و اهل معرفت و تقوی اشتغال داشت.
وی به كمك استعداد شگرف و حافظه قوی كه داشت به فاصله چند ماه زبان انگلیسی را آموخت و بر آن مسلط شد و در زمان كوتاهی مورد توجه علمای اعلام قرار گرفت به طوری كه آیة ا... مرتضی مطهری مكرر در سخنرانیها و نوشته های خود از سجایای اخلاقی و تحقیقات علمی او یاد كرده است.
دكتر آیتی علاوه بر تدریس و موعظه در تهران روزهای جمعه در شمیران تفسیر قرآن می گفت. در یكی از روزهای جمعه در حالی كه برای درس تفسیر به طرف شمیران می رفت به علت تصادف درگذشت و بعدازظهر همان روز، رادیو تهران خبر درگذشت این عالم فرهیخته را اعلام كرد و در سال 1343 هجری شمسی پیكر او از مدرسه كاظمیه تا میدان شوش تشییع و سپس به قم حمل شد و به دستور آیة ا... مرعشی در قبرستان ابوحسینی در ایوان اختصاصی علما مدفون گردید.
صفات ایشان:
مرحوم دكتر آیتی انسانی وارسته و سلیم النفس، بسیار صبور و به حقیقت از مردان با كمال راستین عهد خود بود. در تحقیق و تجسس علمی بسیار دقیق عمل می كرد. مزیت او در كارهای علمی بر این بود كه علم قدیم را با روش جدید جمع داشت و نیك دریافته بود كه جامعه علمی كنونی چه نیازی دارد و چگونه باید در حوزه كردن مسایل قدیمی قدم بر داشت، نمونه كامل اثر او كه بدین شیوه تدوین شده است، رساله اجتهادی دكتری او به نام مقولات (مبحثی از منطق) را باید نام برد كه با توجه به اصول بجا گفتن و به اندازه گفتن و به زبان روشن بیان كردن و مبتنی بر مأخذ قدیم و كتابهای اروپایی تدوین گردیده است.
تألیفات وی:
ترجمه تاریخ یعقوبی - ترجمه كتاب البلدان یعقوبی - تصحیح تفسیر شریف لاهیجی - تاریخ اندلس و حكومت مسلمین در اروپا - افكار جاوید محمد ترجمه از انگلیسی - جهان در قرن بیستم ترجمه از انگلیسی - گفتار عاشورا - آیینه اسلام ترجمه از عربی - سرمایه سخن - فهرست ابواب و فصول اسفار ملاصدرا - مرجعیت و روحانیت.
مرحوم آیتی دو كتاب مهم دیگری را در دست طبع داشت و به پایان رسانید كه رخت از جهان بربست، یكی جلد دوم تاریخ یعقوبی و دیگری مقولات عامه كه رساله ختم تحصیلات او بود.
دكتر آیتی با دوستان صمیمی و صدیق خود در راه انتشار كتاب نیز همكاری داشت و یكی از بانیان در شركت انتشار بود.
از دیگر تألیفات استاد "تاریخ شهدای اسلام" و "تاریخ پیغمبر اسلام" است كه یكی از مراجع مهم تاریخ اسلام در حوزه و دانشگاه به شمار می رود.
***
خلاصه : محمد ابراهیم آیتی در سال 1333هجری قمری در قریه گازار از توابع بیرجند در خانوادهای روحانی و شیعه متولد شد و اهل خانه را از قدوم خویش شاد كرد این فرزند محمدابراهیم نام گرفت. وی از هفت سالگی برای فراگیری از قرآن مجید و خواندن كتابهای فارسی مذهبی و اخلاقی و از قبیل اینها وارد جلسات استادان آن زمان در شهر خود گردید. در سیزده سالگی به شهر بیرجند رفت و ادامه تحصیل خود را در كنار اساتید بیرجند گذراند. در هیجده سالگی در مدرسه باقریه شهر مشهد به قمستی از فصول و منطق تحت نظر استادان مجرب بودند. وی به درجه دكترا نایل گردید و در تمام طول تحصیل به تحصیلات حوزوی بسنده نشد. وی در سن 51 سالگی در اثر سانحه تصادف در سال 1384 قمری جان خویش را از دست دادند.
گروه : علوم انسانی رشته : الهیات و معارف اسلامی
والدین و انساب : پدر محمد ابراهیم آیتی شیخ محمد قائنی پیشنماز روستای گازار بود كه به امور شرعی مردم رسیدگی میكرد. او در سلك روحانیت و در امور دینی خود و مردم كوشا بود. وی كه توفیق تربیت در دامن مادر متدین پیدا نموده بود رشد كرد و به سن تحصیل رسید.
خاطرات کودکی : محمد ابراهیم آیتی مقدمات عربی از پدرش شیخ محمد قائنی یاد گرفت تا اینكه به نه سالگی كه رسیدند پدر در سوم ماه رمضان 1342 مرحوم شد.
تحصیلات رسمی و حرفه ای : هفت ساله بودم كه پدرم مرحوم شیخ محمد قائنی مرا برای فراگیری قرآن مجید و خواندن كتابهای فارسی مذهبی و اخلاقی از قبیل عین الحیات و جلاء العیون و حلیة المتقین مرحوم مجلسی نزد « آخوند ملا عبداللّه گازاری» برد و به وی سپرد. مقدمات عربی را از مرحوم پدرم فرا گرفتم، نه ساله بودم كه پدرم در سوم ماه رمضان سال 1342قمری مرحوم شد. پس از آن شرح « قطرالندی» و « القیه» ابن مالك « سیوطی» و « شرح جامی» را نزد همان ملا عبداللّه و « محمد ابراهیم بویكی» خواندم. سیزده ساله بودم كه با اجازه مادرم برای ادامه تحصیل به شهر بیرجند رفتم و مدت پنج سال در مدرسه معصومیه كتابهای « حاشیه» ملاعبداللّه یزدی و « شرح شمسیه» در منطق، « شرح نظام» « مغنی البیب» در صرف و نحو و قسمتی از « مطوّل» در معانی و بیان و بدیع و « معالم» و قسمتی از « قوانین الاصول» میرزای قمی در اصول، « تبصرة» علامه حلّی و « شرح لمعه» شهید ثانی در فقه و مختصری حساب و هیأت و مقداری از شرح « سبعة معلّقه» را خواندم. در این مدت پنج سال در شهر بیرجند از محضر مرحوم حاج شیخ محمد باقر آیتی بیرجندی و آیةاللّه حاج شیخ محمد حسین آیتی و مرحوم شیخ غلامرضا فاضل و آقای حاج شیخ محمد علی ربّانی و مرحوم حاج ملا محمد دهكی استفاده بردم و شاگردی آنها را نمودم.هیجده ساله بودم كه برای ادامه تحصیل به مشهد مقدس مشرّف و در مدرسه باقریه ساكن شدم و بقیه شرح لمعه و مطول و قسمتی از فصول و قسمت منطق شرح منظومه حاج ملا هادی سبزواری و آنگاه تمام سطح مكاسب، رسائل شیخ انصاری و كفایه آخوند خراسانی را در محضر استادان فرا گرفتم. ضمنا هیئت قدیم را نزد مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی و آقا شیخ مجتبی قزوینی و آیةاللّه میرزا حسین فقیه سبزواری و آیةاللّه ادیب نیشابوری و مرحوم حاج شیخ حسن پایین خیابانی و برخی اساتید دیگر خواندم. در همان حال با درس خارج فقه و معارف مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی آشنا شدم و با شوق فراوان در حدود دو سال به درس پر بهره ایشان میرفتم و در همین اوقات به درس شرح منظومه آقا میرزا مهدی فرزند مرحوم آقا بزرگ حكیم میرفتم و از این راه با فلسفه قدیم آشنا شدم. آشنایی من با متون عالی فلسفه قدیم از قبیل شرح اشارات، شفای بوعلی و اسفار مرحوم آخوند ملاصدرا در خارج از محیط طلبگی بود.» آیتی پس از فراگیری دروس حوزههای علوم دینی به دانشگاه راه یافت و او در همان دانشكده معقول و منقول تهران تحصیل كرده بود و موفق به اخذ درجه دكتری شده بود. ایشان علاوه بر علوم اسلامی و ادبیات عرب به زبان انگلیسی نیز احاطه كامل داشت و از این راه با اندیشههای غربی و متون و روش تحقیق آنان آشنا گردید.
خاطرات و وقایع تحصیل : حوزههای درس هرگاه محدود به چند نفر و كم جمعیت بود غالبا در اطاقهای مسكونی مدارس و درسهای سطوح عالی و خارج كه جمعیت بیشتری در آن شركت میداشت بیشتر در مدرسهای نسبتا وسیع مدارس كه فرش آن در تابستان و زمستان منحصر به حصیر بود و یا در شبستانهای مساجد كه نیز در تابستان و زمستان حصیر فرش و بسیار سرد بود و هرگز بخاری نمیدید، تشكیل میگردید.كسانی كه اهل كار و تحصیل بودند تقریبا تمام وقتشان به درس خواندن و مطالعه كردن و مباحثه كردن همان درسها و ( اگر خود از فضلای حوزه بودند) به درس گفتن برگزار میشد و فقط در هفتهای دو روز پنجشنبه و جمعه تعطیل بود، كه آن هم احیانا با درسهای تعطیلی از قبیل ریاضیات و هیئت و تفسیر و حدیث و جز اینها میگذشت.زندگی طلبگی بسیار ساده و در عین حال پرنشاط برگزار میشد. در آن تاریخ كمتر افكار اجتماعی به محیط طلبگی راه داشت و گیر و داری هم اگر پیش میآمد از حدود حجرههای مدارس تجاوز نمیكرد. تا در بیرجند بودم با اینكه مدرسه معصومیه اوقاف زیادی داشت، به طلبه مدرسه چیزی نمیرسید و متصدّیان اوقاف تمام درآمد موقوفه را میخوردند و زندگانی ساده طلاب منحصرا از كمكهای پدران و مادرانشان میگذشت.اما در مشهد مقدس چون از طرفی موقوفات مدارس سرشارتر بود و از طرف دیگر متصدیان اوقاف آنجا مانند متصدیان اوقاف بیرجند نبودند مختصر حق السكوت و قوت لا یموتی به طلاب داده میشد و روزی كه وارد مشهد شدم متصدی اوقاف مدرسه باقریه آقا شیخ جواد شیخ الاسلامی اصفهانی به دیدن من آمد و از همان روز مبلغ سی ریال ( كه شهریه كامل آن مدرسه بود) حقوق ماهیانه برای من قرار ساخت و این مبلغ در آن تاریخ برای زندگی طلبگی متوسط یك نفر به خوبی كفایت میكرد.
فعالیتهای ضمن تحصیل : از امتیازات بسیار ارزنده حیات علمی محمد ابراهیم آیتی این است كه او هرگز خود را در علوم متداول حوزهها و مجامع علمی محدود نساخت. گو اینكه راز موفقیت هر اندیشهورِ دلسوز و تلاشگر و كاوشگر پر توفیق این است كه خودجوش و زیركانه بیابد چه چیزی را باید بخواند و كدام راه را برود. بدینسان او در تاریخ دوره اسلامی و تاریخ پیامبر و اهل بیت نیز تلاش فراوان كرد و یكی از متخصصان این رشته در آمد و از تألیفات ایشان نیز این نكته آشكار خواهد شد.
استادان و مربیان : از استادان محمد ابراهیم آیتی در زمینه های مختلف درسی می توان به موارد زیر اشاره كرد: آخوند ملا عبدالله گازاری ابن مالك محمد ابراهیم بویكی میرزای قمی علامه حلی شهید ثانی باقر آیتی بیرجندی شیخ محمد حسین آیتی غلامرضا فاضل شیخ محمد علی ربانی حاج ملا محمد دهكی ملا هادی سبزواری شیخ انصاری آخوند خراسانی شیخ هاشم قزوینی مجتبی قزوینی حسین فقیه سبزواری ادیب نیشابوری حسن پایین خیابانی میرزا مهدی اصفهانی میرزا مهدی فرزند مرحوم آقا بزرگ حكیم آخوند ملاصدرا
هم دوره ای ها و همکاران : از دوستان محمد ابراهیم آیتی ، شهید مطهری، آیةاللّه بهشتی و آیةاللّه طالقانی بود و با هم مراوده علمی و مباحثه داشتند.
زمان و علت فوت : محمد ابراهیم آیتی در سوم جمادی الثانیه 1384 قمری مطابق با هفدهم 1343 شمسی بر اثر سانحه تصادف جان خویش را از دست دادند. پیكر ایشان در قبرستان ابوحسن قم دفن گردید.
فعالیتهای آموزشی : محمد ابراهیم آیتی پس از فراگیری دروس حوزههای علوم دینی به دانشگاه راه یافت و در كنار تدریس به تحصیل نیز پرداخت. در سال 1334شمسی در دانشكده علوم معقول و منقول مشغول به تدریس شد و درسهای تاریخ اسلام، تاریخ تمدن اسلام، فقه( دوره لیسانس) و فقه الحدیث( دوره دكتری) را درس میداد.
سایر فعالیتها و برنامه های روزمره : از دوستان محمد ابراهیم آیتی، شهید مطهری، آیةاللّه بهشتی و آیةاللّه طالقانی بود و با هم مراوده علمی و مباحثه داشتند. در آن زمان نوای بیداری در بعضی از مجامع علمی و فرهنگی برخاسته بود و حركتهای خودجوش ارزشمندی برای شناخت درست اسلام ایجاد شده بود. كار مهم اندیشه وران آن روز تغذیه فكری این مجامع بود و استاد آیتی یكی از كسانی بود كه در انجام این مهم كوشا بود. در انجمن اسلامی مهندسان، جلسات ماهانه دینی كه شهید مطهری نیز سخنرانی داشت شركت داشت و به سخنرانیهای ارزشمندی میپرداخت و این سخنرانیها بلافاصله تایپ و تكثیر میشد و با استقبال فراوانی نیز روبرو گشت.یكی از تلاشهای تحسین برانگیز ایشان تلاش در راه انتشار كتابهای مذهبی بود كه از آن جمله تلاش گروهی ایشان و همراهانش منشأ ایجاد « شركت انتشار» گردید. باری او در راه اصلاح ساختار فرهنگی و اجتماعی جامعه خویش از هیچ خدمتی فروگذار نكرد و با قلم و زبان و دست خویش هر آنچه كرد برای احیای فكر دینی و اندیشه الهی بود.او همچنین در پرداختن به برخی موضوعات اسلامی و پیراستن نقصها و خرافهها متون اصیل و استواری را عرضه كرد .
آرا و گرایشهای خاص : از خصوصیات محمد ابراهیم آیتی تحقیقهای نو و بدیع است. او در تاریخ به بررسی و كنكاشی ارزنده پرداخت و نكات ابهام و نقاط كور را شناسایی كرد و به بحث و بررسی در آن پرداخت. . معظم له دارای ملكات نفسانیه و جامع علوم عقلیّه نقلیّه، مروج طریقه جعفریه بود.
* آثار :
1 12افكار جاوید محمد
ویژگی اثر : این كتاب ترجمهای از متن انگلیسی
2 آندلس یا تاریخ حكومت مسلمین در اروپا
ویژگی اثر : به طوری كه ایشان در مقدمه كتاب ذكر میكنند این اثر حاصل تحقیق و تدریس سالهای 1337و 1338دوره لیسانس دانشكده معقول و منقول تهران است و ایشان در این كتاب تاریخ حوادث مهم هشت قرن حكومت مسلمین در اروپا را به تفصیل بیان كردهاند كه شامل تاریخ حكومتها، دست نشاندگان حكام عباسی و غیر آن میباشد. این كتاب در سال 1340در 357صفحه چاپ شده است.
3 آیینه اسلام
ویژگی اثر : ترجمهای است از متن عربی آن اثر نویسنده توانای مصری دكتر طه حسین كه در تهران وسیله شركت انتشار به چاپ رسیده است.
4 بررسی تاریخ عاشورا
ویژگی اثر : این خصلت او در كتاب بررسی تاریخ عاشورا به خوبی ظهور كرده است یعنی او در این قضیه مطیع و دنبالهرو هیچ كس نیست و آزادانه و زیبا بر اساس مبانی اصیل و اساسی قرآن و عترت و با عقل سلیم و ذهل جوال خویش به میدان آمده و به راستی به نقد احیاگری در جریان عاشورا دست زده است.خمیر مایه این كتاب را مجموعه هفده سخنرانی دكتر آیتی در رادیو ایران در سالهای 1343 - 1342تشكیل میدهد. این اثر به همت استاد علی اكبر غفاری تنظیم و چاپ شده و تاكنون در حدود 10نوبت تجدید چاپ شده است.
5 تاریخ پیامبر اسلام
ویژگی اثر : این كتاب تحقیقی است مستند، گسترده و دقیق بر اساس متون كهن در پیرامون حیات اشرف مخلوقات هستی حضرت رسول اكرم (ص)كه مؤلف در تنظیم آن زحمات فراوانی را متحمل شدهاند. این كتاب با تعلیقات و اضافاتی از دكتر ابوالقاسم گرجی از طرف دانشگاه تهران چاپ شده و چندین بار تجدید چاپ گردیده است.
6 ترجمه البلدان یعقوبی
ویژگی اثر : این كتاب نیز به وسیله بنگاه ترجمه و نشر كتاب در سال 1356در 211صفحه چاپ شده است.
7 ترجمه تاریخ یعقوبی
ویژگی اثر : این كتاب در دو جلد ضخیم چاپ شده است و از ترجمههای ارزشمند متون تاریخی به حساب میآید به طوری كه در سال 1342این ترجمه به عنوان كتاب سال شناخته شد. متخصصان ترجمه نسبت به ترجمههای دقیق و اصولی مرحوم آیتی اعتماد خاصی دارند. این اثر نیز چندین بار تجدید چاپ شده است.
8 تصحیح تفسیر شریف لاهیجی
ویژگی اثر : مرحوم استاد آیتی جلد 3و 4این تفسیر را به صورت زیبا و اصولی تصحیح نمودهاند و در سال 1340از طرف اداره اوقاف تهران به چاپ رسیده است.
9 خطبههای رسول اكرم(ص
ویژگی اثر : به زبان عربی نگارش یافته و تاكنون چاپ نشده است.
10 راه و رسم تبلیغ
ویژگی اثر : مقالهای است كه در كتاب گفتار ماه جلد دوم، ص 174 - 149به چاپ رسیده است.
11 سرمایه سخن
ویژگی اثر : این كتاب به انگیزه تقویت و غنی سازی سخنرانیهای اسلامی تهیه شده است و مجموعه 80مقاله درباره مناسبتهای مذهبی است كه سی مجلس آن درباره ماه مبارك رمضان، بیست و پنج مجلس درباره ماه محرم و صفر و بیست و پنج مجلس دیگر در مناسبتهای دیگر سال میباشد. این اثر به همت مرحوم آیتی و یكی از دوستانش به نام سید محمد باقر سبزواری تهیه و تنظیم شده و در سال 1339به چاپ رسیده است.
12 سیمای امیرالمؤمنین از مسجدالحرام تا مسجد كوفه
ویژگی اثر : این كتاب سخنرانی استاد در جلسه ماهانه دینی است كه ابتدا در كتاب گفتار ماه، ج 3ص 164 - 1296چاپ شده و سپس به صورت جداگانه به زیور طبع آراسته گردیده است.
13 شهدای اسلام
ویژگی اثر : به عربی است و تاكنون چاپ نشده است.
14 فهرست ابواب و فصول اسفار
ویژگی اثر : این مقاله در یادنامه ملاصدرا به چاپ رسیده است.
15 كتاب و سنت
ویژگی اثر : در كتاب گفتار ماه جلد اول، ص 225تا 252به چاپ رسیده است.
16 گفتار عاشورا
ویژگی اثر : با همكاری عدهای از اندیشه وران.
17 مجموعه سخنرانیها در مورد شخصیتهای برجسته عالم اسلام
ویژگی اثر : و مقالات و سخنرانیهای علمی و تحقیقی ارزشمندی كه براستی شایسته است در یك مجموعه ارزشمند گرد آید.فرازهایی از اندیشه استاد آیتی
18 مرجعیت و روحانیت
ویژگی اثر : این كتاب را نیز با همكاری عدهای از نویسندگان تألیف كرده است.
19 مقولات عشر
ویژگی اثر : این كتاب رساله تز دكترای آن مرحوم میباشد و در روزنامه 1371 / 6 /5مورد بررسی و تبیین قرار گرفته است.
20 همه مسؤول یكدیگریم
ویژگی اثر : مقالهای است در كتاب همه مسؤول یكدیگریم كه بحث زیبایی درباره امر به معروف و نهی از منكر نموده است. كتاب توسط انتشارات تشیّع در سال 1356به چاپ رسیده و مقاله در كتاب گفتار ماه، ج 1ص 76 - 45نیز چاپ شده است.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:28 PM | نظرات (0)
اینیاتسیو سیلونه که نام واقعی او سکوندو ترانکوئیلی است (Secondo Tranquilli)، روز اول مه سال 1900 میلادی در یکی از روستاهای استان عقبمانده آبروتس ایتالیا به دنیا آمد. پدرش خرده مالک و مادرش بافنده بود. به دنبال بحران باغداری ایتالیا در سالهای نخستین قرن بیستم، پدرش چندسالی به برزیل مهاجرت کرد و تمام دارایی خانواده در این سالها به فروش رفت. در 1915 زلزله بخش عمدهای از زادگاه سیلونه را ویران کرد تا او پدر و مادر و خانهاش را از دست بدهد.
اندکی پیش از پایان جنگ اول جهانی، سیلونه که تحصیلات دبیرستانی خود را در مدرسههای خصوصی و زیر نظر کشیشها گذرانده بود، ترک تحصیل کرد و به صحنه پرآشوب فعالیتهای سیاسی پا گذاشت.
در هفده سالگی به سوسیالیستهای ایتالیایی پیوست که با جنگ مخالف بودند و این آغاز مبارزههای سیاسی سیلونه بود که تا پایان عمر او ادامه یافت.
از همین تاریخ، فعالیتهایش را در زمینه روزنامهنگاری و ادبیات شروع کرد. نخستین نوشتههای سیلونه مقالاتی بود که برای روزنامه ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا نوشت تا سوءاستفادهها و تخلفات مقامات دولتی مأمور بازسازی مناطق زلزلهزده زادگاهش را افشا کند. در پی این مقالهها، هفتهنامه جوانان حزب سوسیالیست، سیلونه را برای خبرنگاری برگزید. اندکی پس از آن به دبیری فدراسیون کارگران روزمزد کشاورزی استان آبروتس رسید. یک سال بعد را در کنار این فعالیت، به رم رفت تا هم تحصیلات نامنظمش را ادامه دهد و هم دوست نزدیک و همکار "آنتونیو گرامشی" شود.
در سال 1921، در کنگرهای که برای بنیادگذاری حزب کمونیست ایتالیا تشکیل شد، پیوستن جوانان سوسیالیست ایتالیا را به حزب تازه اعلام کرد.
در حزب تازه بنیاد وظایف مهمی را به عهده گرفت؛ از جمله مدیریت یک روزنامه استانی و نیز رهبری سازمان مخفی حزب، حتی او را به عضویت کادر رهبری حزب نیز برگزیدند.
سیلونه پس از وضع «قوانین ویژه» رژیم موسولینی، که دیکتاتورانه بود و فعالیت احزاب و روزنامهها را محدود میکرد، باز هم در کشور ماند و در کنار گرامشی به فعالیتهای پرمخاطره حزب ادامه داد. سه بار در دادگاه ویژه امنیت کشور به طور غیابی محاکمه شد، اما پلیس به او دست نیافت. سرانجام برای قرار از دست نیروهای انتظامی رژیم موسولینی به خارج از کشور رفت؛ نخست به فرانسه، و سپس به ایتالیا و سرانجام به شوروی. او در خارج از ایتالیا نماینده حزب کمونیست ایتالیا در چندین کنفرانس بینالمللی بود.
در ماه مه 1927، همراه با "پالمیرو تولیاتی" در نشستهای کومینتون در مسکو شرکت کرد. این گردهمایی، که مقدمات اخراج "تووتسکی" و "بوخارین" و "زینووف" از حزب کمونیست شوروی در آن تدارک یافت، در تاریخ بینالمللی کمونیست اهمیت ویژهای پیدا کرد، زیرا در همین نشستها بود که استالین سلطهاش را بر قدرت قطعیت داد. بحران سیاسی در حزب کمونیست ایتالیا که به جدایی سیلونه از حزب کمونیست ایتالیا انجامید، از همین هنگام آغاز شد.
مخالفت با استالینیسم، سیلونه را بر آن داشت که از حزب جدا شود و فعالیتهای حزبی را کنار بگذارد، ولی با روی آوردن به ادبیات، به مبارزه عمیقی که بدان دلبسته بود ادامه دهد. اینگونه بود که نخستین رمان او یعنی «فونتامارا» پدید آمد.
سیلونه هنگامی «فونتامارا» را نوشت که برای درمان بیماری سل، که نزدیک بود او را بکشد، در دهکدهای در سوئیس به سر میبرد. در همین هنگام، واقعهای دیگر پیش آمد که به شدت بر سیلونه اثر گذاشت؛ برادرش که تنها بازمانده خانواده او بود، به اتهام واهی شرکت در یک سوءقصد دستگیر شد و در زندان درگذشت.
در پی این رویداد، سیلونه از مقامات سوئیسی تقاضای پناهندگی سیاسی کرد و چهارده سال در این کشور ماند.
دوران طولانی زندگی در سوئیس برای سیلونه بسیار پردرد و رنج بود. زیرا گذشته از بدرفتاری دائمی مقامات سوئیسی، جدایی از حزب و همرزمان و میهنش نیز شرایط روانی و مادی ناگواری را برای او پیش آورده بود. او برخلاف بسیاری از کسانی که همراه سیلونه از حزب کمونیست ایتالیا کناره گرفتند و به گروهها و دستههای سیاسی دیگری روی آوردند، از هرگونه تشکیلات دیگری کناره گرفت و تنها به نویسندگی پرداخت.
سیلونه پس از «فونتامارا» که محبوبیت و شهرت آنی و جهانی یافت، «نان و شراب» (1937)، مکتب دیکتاتورها (1938) و دانه ریز برف (1940) را نوشت که هرکدام مایه شهرت هرچه بیشتر او گشت. تمام کسانی که در آن سالها و حتی تا دهها سال بعد به انقلاب و حتی به اصلاحات میاندیشیدند، این کتابها را خواندند و چیز یاد گرفتند و یا حداقل انگیزه مبارزه و حرکت پیدا کردند.
پس از ده سال جدایی از سیاست و فعالیتهای حزبی، سیلونه دوباره در سال 1940 به صحنه مبارزه تشکیلاتی بازگشت و برای این که بخش عمدهای از نیروهای ضدفاشیستی ایتالیا را جمع کند که بر اثر جنگ و هجوم نیروهای نازی در خارج از کشور پراکنده بودند، پیشنهاد بازسازی و رهبری در کانون برونمرزی سوسیالیست را پذیرفت. در همین حال نشریه «آینده کارگران» را نیز منتشر میکرد که مخفیانه از سوئیس به ایتالیای اشغال شده میرفت.
سیلونه سال 1944 به ایتالیا برگشت و همچنان به فعالیتهای سیاسی ادامه داد. مدتی جزو کادر رهبری حزب سوسیالیست ایتالیا بود و مدیریت روزنامه آن را نیز برعهده داشت که در زمان مدیریت او پرتیراژترین روزنامه ایتالیا شد، به نمایندگی استان زادگاه خود در مجلس مؤسسان نیز انتخابش کردند؛ اما همه اینها چندان او را راضی نمیکرد. سال 1948، وقتی نامزدی در انتخابات را نپذیرفت و در مقالهای با عنوان «انتقاد از خود» نوشت: «رویدادهای ناگوار این دوران پس از جنگ به نحو قاطعی بر بیاعتمادی من به حزبهای سیاسی افزوده و اعتقاد و دلبستگیم به آزادی را مسختر نموده است.»
از آن پس سیلونه دوباره به نویسندگی روی آورد، هرچند که باز گهگاه به سیاست میپرداخت؛ فعالیتهایی که اغلب به گردآوری و سازماندهی نیروهای سیاسی محدود بود.
دیگر کتابهای سیلونه عبارتند از: «راز لوکا» (1956)، «روباه و گلهای کاملیا» (1960)، «خروج اضطراری» (1965)، «ماجرای یک مسیحی فقیر» (1968). سیلونه در 22 اوت 1978 در ژنو درگذشت. اما این گفته او برای نویسندگان سیاسی ماند که «جای واقعی نویسنده در درون جامعه است، نه در نهادهای سیاسی کشور.»
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:27 PM | نظرات (0)