چیمن را من در یک روز داغ تابستانی دیده بودم. در حالی که کیف بر شانه راست و دست چپش را تند و تند تکان میداد از خیابان دم خانه شان سرازیر شده بود. کفش های پاشنه بلندش را تازگی ها خریده و هنوز به راه رفتن با آنها عادت نکرده بود. علی رغم پوشیدن آن مانتوی گل و گشاد و بلند که بر خلاف میل خود و تنها به سلیقه ی پدرش انتخاب کرده بود، هنوز تبسمی که نشان از خوش بختی داشت بر لبهایش جلوه نمایی می کرد.
ـ چیمن همان روز که به کوچه ی بنفشه پیچیده بود هژار را دیده بود. سرش را پائین انداخته و به پیش پایش خیره نگاه کرده بود. هژار گفته بود:«دختر بلند بالای زلف نگونسار، ای که گردنت مینای بی گرد و ای پنجه هایت افسون خامه ی دلداری...»چیمن سرش را بالا گرفته و عبوسانه به هژار زل زده بود. به تصور اینکه هژار دستش انداخته با خود می گفت:«من که بلند بالا نیستم، نه گردنم مینای بی گرد است و نه پنجه هایم به کار افسون دلداری می آید.» اما آنگاه که برق نگاه هژار را عمیقاً حس کرده بود، صداقت گفته هایش را از چهره اش دریافته بود. گذشته از اینها چنین می پنداشت که انسان عاشق در نظرش کاه مثل کوهی می نماید، بدین سان و بر اساس این فلسفه قامت کوتاه من قد کشیده و گردنم ...
ـ حق دارم اگر بگویم عشق آن پدیده ی خجسته است که همه کس را یارای مالکیت آن نیست. چه بسیار بودند آنهایی که برف پیری بر مویشان نشست و فرصت آن را نیافتند لب بر لبان دلداری گذارند. پندار و تبسم و تردید هرگز دری به رویشان نگشود. ره به منزلگه آفتاب نبردند و در مدار ظلمت فارغ از هر آرزویی، بیگانه با هر دل و دلداگی سر بر بالین نهادند و دیری نپائید به خواب فرو رفتند. چه بسیار بودند زنهایی که دین و ایمان را بهانه کرده، عشق و آرزو را در نطفه خفه کرده و نفس بریدند و دلهای سرگردانشان سوت و کور از هراس و گناه از تپیدن باز ماند و به زیر خاک فرو خفتند.
ـ نیست کسی چشم در چشم چیمن بدوزد و بگویدش چرا با این پسر چشم گوش بسته اینقدر بد تا می کنی؟ نکنه با آن دو وجب قامت و آن چشمهای ریغو و آن پوست تیره به سیاهی قطران خیال برت داشته که برای خودت کسی هستی؟ اگر ذره ای دین و ایمان داری به خیابان برو و در هرم گرمای سوزان ظهر به این پسره ی درمانده نگاه کن و دریاب چگونه و با چه حالی بر خط سفید وسط خیابان گام بر می دارد و پشت سر هم سیگار دود می کند. چنان عمیق به سیگار پک می زند که سوراخ های بینی اش به هم می چسبد، دریچه ی چشم هایش چنان تنگ می شود که انگار همین حالاست به کوری بنشیند. آتش سیگار گُر می گیرد و لای انگشتانش را می چزاند!
ـ زندگی برای من فصل زرد برگریزان است، مرا دیگر بهارانی نخواهد بود. چیمن، عشق من دوریت را طاقت نمی آورم. هر روز آنگاه که تنگ غروب فرا می رسد در میدان شهر با پرنده های آن کودک چُلمن و شوخ چشم فالی می گیرم. هر بار به من می گویند:«ترا خبر خوشی خواهد رسید. چشم به راه کسی مانده ای که به زودی به دیدارش شاد می شوی.» خسته شدم از بس در کوچه و پس کوچه ها و خیابانهای شهر پرسه زدم. کوچه و خیابانهایی که عطر و بوی تو را می افشانند. هر گاه از آنها گذر می کنم سرم را پائین می اندازم«آیا تا به حال چیمن با آن پاهای کوچک اش چند بار بر این موزائیک ها گذر کرده است؟» هیچ به یاد داری چیمن چند بار با هم قفل مغازه های شهر را شمردیم؟ هیچ وقت این چنین نبوده ام که صبح ساعت هفت بیدار شده و شتابان خود را به خیابان دم خانه تان برسانم و از دور با یک اشاره تو بر جا مانده و همراه تو برگ های زرد گشته را پایمال کرده و از صدای جیر و جیر در هم شکسته شدنشان لذت ببرم. خانه اش ویران باد آنکه...
ـ خاله کافیه آمده و در پیش خوان صدایش را بلند کرده می گوید:«فرزندم به حرف خاله ات گوش کن. عشق و عاشقی همه اش دروغ و نیرنگه. یک زن بلند بالا و رعنا بگیر، اگه قراره بر سرت برینن بذار یک زن خوش قد و قامت این کار و بکنه. حیف تو نیست، یک جوان برومند و خوش بر و رو با خانواده و دارای اصل و نسب، دختر سلطان هم منت اش را می کشد.» اشک از دیدگان مادرم سر ریز می کند و می گوید:«این دختره ی سلیطه و بی چشم و رو با آن هیکل تپاله مانندش، برای پسرم پیش شرط گذاشته که اگر زنت بشم به خانه ی پدرت نخواهم آمد، باید زندگی مستقل برایم ترتیب بدی، کارهای خونه رو دو نفری انجام میدیم، نباید از کار کردنم در بیرون جلو گیری کنی، به درس خوندن ادامه میدم و نمی تونم تحمل کنم که هر روز پدر و برادر دیگر اقوامت مزاحم زندگی مان بشوند و راحتی و آسایشمونو سلب کنند و هزار دنگ و فنگ دیگه. خواهر تصمیم گرفته همه ی این ها را نوشته و بدهد پسرم امضایش کند و بعداً با او ازدواج کند. نگاهی به پسرم بینداز ببین به چه حال و روزی افتاده و چگونه واله وشیدای این دختره شده. عقل از سرش پریده انگار، بگو به من خواهر جان چکار کنم؟
ـ چیمن و مادر هژار چنگ در گیسوی هم انداخته و هژار هم بر جا مانده و دارد نگاهشان می کند. هژار یک سره گیج شده و بر آن است به طرف یک یا هر دویشان خیز بردارد!؟ سر در گم گشته و سرسام گرفته است. چیمن از نای جان داد می زند و ناسزا گویان جد وآباد هژار را در گور می لرزاند. هژار طاقتش از کف بیرون شده، سرش را با هر دو دست گرفته و بزمین در غلتیده است.
ـ آخر پدر من، دختر که کفش و لباس نیست که بخواهی هر روز عوض کنی. مگر از یاد برده ای هنگام خواستگاری چه جوری تملق شان را می گفتی و التماسشان می کردی. با هر بار پدر و مادر جان گفتن، هزار پدرو مادر جان از دهانت بیرون می ریخت؟ نزدیک بود در خانه شان را از پاشنه در بیاوری. امروز روز حق و حقوق زن است. خیلی ها هم از حقوق زن دفاع می کنند! خیال کرده ای دختر مردم دستمال دست است که او را خواسته باهاش زندگی کنی و دست آخر هم که ازش خسته شدی طلاقش بدهی وبیاندازیش دور. مهریه اش را هم اگر داشتی بدهی و اگر هم نداشتی ندارم ندارم راه بیاندازی؟ میرم زندان!.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388 ساعت 9:31 PM | نظرات (0)