ای همیشگی ترین
خیلی وقته از چشام بی تو بارون می باره

 

 

دل ناامید من ،‌تو رو آرزو داره

 

ای همیشگی ترین ، آه ای دورترین

 

سوختن كار من است

 

نگرانم منشین

 

راست می گفتی تو

 

دیگر اكنون دیر است دوستی و دوری

 

آخرین تقدیر است راست می گفتی تو

 

باید از عشق برید از چنین پایانی به سر آغاز رسید

 

شكستی و شكستم ، گسستی و گسستم

 

چه بودی و چه بودم ، چه هستی و هستم

 

تو رها از من باش ،‌ای برایم همه كس

 

زیر آوار قفس ، مانده ام من ز نفس

 

تو و خورشید بلند ، من و شب های قفس

 

بعد از این با خود باش

 

یاد تو ما را بس شكستی و شكستم

 

گسستی و گسستم

 

چه بودی و چه بودم

 

چه هستی و هستم



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 4:40 PM | نظرات (0)

از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ ، نیست یاری که مرا یاد کند

 

 

دیده ام خیره به ره ماند و نداد ، نامه ای که دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطایی کردم ، که ز من رشته ی الفت بگسست

 

در دلش  جایی اگر بود مرا ، پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم باز هم اوست ، که به چشمان ترم خیره شده

 

درد عشق است که با حسرت و سوز ، بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم ، بی گمان زودتر از دل برود

 

مرگ باید که مرا در یابد ، ور نه دیریست که از دل برود

 

شعر گفتم که ز دل بردارم ، بار سنگین غم عشقش را

 

شعر خود جلوه ای از رویش شد ، با که گویم ستم عشقش را

 

 

..::فروغ فرخزاد::..



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 4:39 PM | نظرات (0)

بشنوید از سهراب
شب هم آهنگی
لب ها می لرزند شب می تپد جنگل نفس می کشد
پروای چه داری مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به سقف جنگل می نگری ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بیاشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی رشته رمز می لرزد
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند دروازه ابدیت باز است آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم که مهتاب آنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند شب راکد می ماند جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 4:38 PM | نظرات (0)

اولین زنی که به زبان فارسی شعر گفته است
"رابعه قزداری" نخستین زن شاعر فارسی گوی، مشهور به مگس رویین و ملقب به "زین العرب"، دختر کعب، امیر بلخ و از اهالی قزدار (قصدار، خضدار، شهری قدیمی واقع میان سیستان، مکران و بست) و معاصر "رودکی" بود.

 

تذکره ها شرح حال و نمونه های شعر او را بعنوان نخستین زن شاعر فارسی گوی آورده و مقام بلند او را در طلوع شعر فارسی ستوده اند. "محمد عوفی" در لباب الالباب، از او چنین تجلیل میکند: «دختر کعب اگر چه زن بود اما به فضل بر مردان جهان بخندیدی. فارس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر فارسی به غایت ماهر بود.»

عطار نیشابوری، نخستین بار شرح احوال او را در 428 بیت شعر در "الهی نامه" خود آورده و تذکرده های بعدی همگی با کم و بیش تفاوتهایی و به صورت نظم و نثر به نقل زندگی و اشعار وی پرداخته اند. گرچه داستان عطار از اغراق و مبالغه گوییهای عارفانه تهی نیست اما تا حدودی مبین زندگی اوست.

به نوشته عطار، پس از کعب، پسرش حارث که به جای پدر امیر بلخ شده بود، سرپرستی رابعه را بر عهده گرفت و او در نزد حارث زندگی میکرد. رابعه دلباخته یکی از غلامان زیبا روی برادرش به نام "بکتاش" شد، اما عشق خود را پنهان داشت و رنجور گردید. پیرزن دنیا دیده ای دلیل رنجوری او را پرسید، وی ابتدا خودداری کرد و بالاخره راز خود را برایش آشکار نمود و توسط او اشعار عاشقانه ای برای بکتاش میفرستاد.

بکتاش نیز به عشق رابعه مبتلا شد. یک ماه بعد در جنگی که برای برادرش روی داد بکتاش زخمی شد و نزدیک بود اسیر شود که ناگاه زن روبسته ای خود را به صف دشمن زد و تنی چند از آنان را کشت و بکتاش را نجات داد و لشکر حارث پیروز شد.

زمانی نیز رودکی شاعر در حال عبور رابعه را دید. اشعارش را بر او خواند و رابعه نیز اشعار خود را برایش خواند. در جشن باشکوهی که "امیرنصر سامانی" در بخارا ترتیب داده بود، رودکی اشعار رابعه را خواند. امیرنصر پرسید که شعر از کیست و رودکی پاسخ داد که از دختر کعب است که دلباخته غلامی گردیده است و به سرودن شعر روی آورده و اشعارش را برای او میفرستد. حارث که در جشن حضور داشت به راز خواهرش پی برد و به اشعار او دست یافت. از این رو بکتاش را به چاهی و خواهر را نیز در گرمابه ای افکندند و رگ دست او را بریدند و در گرمابه را با سنگ و خشت و آهک بستند. رابعه با خون خود بر دیوارهای گرمابه اشعار خود را مینوشت تا اینکه ضعف بر او غلبه کرد و درگذشت.

تذکره نویسان پیرامون عشق رابعه به بکتاش اختلاف نظر دارند: "جامی" در نفحات الانس از قول "ابوسعید ابوالخیر" عشق رابعه را عشق مجازی نمیداند و داستان بکتاش را بهانه ای برای طرح عشق حقیقی دانسته است. "هدایت" نیز در روضةالصفا، رابعه را "صاحب عشق حقیقی و مجازی" میداند و داستان دلباختگی او را در "گلستان ارم" به نظم درآورده است. بسیاری از تذکره ها نیز عشق او را، صرفاً عشق مجازی دانسته اند.

از اشعار اوست:

ز بـس گـل کـه در بـاغ مـأوی گــرفــت                              چــمــن رنــگ ارتــنــگ مــــانــــی گــــرفـــت

صـبا نـــافــه مــشـک تـبـت نـداشــت                               جـهـان بــوی مـشــک از چــه مـعـنـی گرفت

مگر چشم مجنون به ابــر انــدر است                               کـه گـل رنـگ رخـسـار لـیـلــــی گـــــــرفــت

بـه مـی مــانـد انـدر عـقـیـق قـــــــدح                                سـرشـکـی کـه در لالـه مــأوی گــــــــرفـت



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 4:37 PM | نظرات (0)

فروغ بخش شب انتظار
فروغ بخش شب انتظار ،آمدنی ست
 

 

نگار ،آمدنی غمگسار آمدنی ست
 

به خاک کوچه دیدار آب  می پاشند
 

بخوان ترانه شادی که یار آمدنی ست
 

صدای شیهه رخش ظهور می آید
 

خبر دهید به یاران سوار آمدنی ست



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 12:34 PM | نظرات (0)

تعداد صفحات :9   1   2   3   4   5   6   7   8   9