از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ ، نیست یاری که مرا یاد کند

 

 

دیده ام خیره به ره ماند و نداد ، نامه ای که دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطایی کردم ، که ز من رشته ی الفت بگسست

 

در دلش  جایی اگر بود مرا ، پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم باز هم اوست ، که به چشمان ترم خیره شده

 

درد عشق است که با حسرت و سوز ، بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم ، بی گمان زودتر از دل برود

 

مرگ باید که مرا در یابد ، ور نه دیریست که از دل برود

 

شعر گفتم که ز دل بردارم ، بار سنگین غم عشقش را

 

شعر خود جلوه ای از رویش شد ، با که گویم ستم عشقش را

 

 

..::فروغ فرخزاد::..



نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 4:39 PM | نظرات (0)