داستانی از انجيل

خدا جدعون رو از میون قوم بنی­اسرائیل انتخاب کرد تا قوم رو رهبری کنه و اونها رو از دست مدیانیان که همیشه قوم بنی­اسرائیل رو استعمار می­کردند و کشت و زرع اونها رو ازشون می­گرفت، نجات بده. هرچند که جدعون برای اینکه مطمئن بشه که خدا در این جنگ کمکش می­کنه خدا رو امتحان کرد. اما آخر وقتی متوجه شد توبه کرد و به امر خدا آماده جنگ شد. و اما ادامه داستان:

 

صبح روز بعد جدعون با همه مردمی که با او بودند رفت و در کنار چشمه حرود اردو زد. اردوگاه مدیانیان در شمال آنها، در دشت کوه موره، برپا بود.

 

خداوند به جدعون فرمود: تعداد افراد شما بسیار زیاد است تا من شما را بر مدیانیان پیروزی بخشم زیرا آن وقت خواهید گفت ما با قدرت و توان خودمان نجات یافتیم. به مردم بگو هر کسی که ترسوست و از جنگ می­ترسد باید از کوه جلعاد به خانه خود بازگردد.

 

بیست و دو هزار نفر از آنجا برگشتند و تنها ده هزار نفرشان باقی ماند.

 

خداوند به جدعون فرمود: هنوز تعداد شما زیاد است. آنها را به لب چشمه ببر و آنجا من به تو نشان می­دهم که چه کسانی بروند و چه کسانی بمانند. 

 

 

 

پس جدعون آنها را به کنار چشمه برد. خداوند به جدعون فرمود: آنها را با توجه به آب خوردنشان به دو دسته تقسیم کن. کسانیکه دهان خود را در آب گذاشتند و مثل سگها آب می­نوشند و آنهایی که زانو زده با دستهای خود آب می­نوشند.

 

کسانیکه با دستهای خود آب نوشیدند، سیصد نفر بودند و بقیه با دهان خود از چشمه آب نوشیدند.

 

خداوند به جدوعون فرمود: با همین سیصد نفر که با دستهای خود از چشمه آب نوشیدند، مدیانیان را مغلوب می­کنم. بقیه را به خانه­هایشان بفرست.

 

جدعون هم بقیه رو روانه کرد و اما ادامه داستان:

 

در همان شب خداوند به جدعون فرمود برو و به اردوی مدیانیان حمله کن و من آنها را به دست تو مغلوب می­کنم. اما اگر می­ترسی که حمله کنی، اول با خادمت به اردوگاه مدیانیان برو و گوش بده آنها چه می­گویند و آنوقت دلیر می­شوی و برای حمله جرآت پیدا می­کنی.

 

جدعون هم به مرز اردوگاه دشمن رفت. سپاه دشمن مانند دسته بزرگی از ملخ در دشت جمع شده بودند و شتران آنان به فراوانی ریگهای ساحل دریا بود.

 

وقتی جدعون به اردوگاه رسید دید یکی از مردان خوابی را برای دوستش تعریف می­کند که در خواب یک نان جو دیدم که در میان چادر اردوگاه افتاد و چادر بر زمین افتاد. دوستش گفت: تعبیر این خواب فقط یک چیز است. اینکه جدعون با شمشیر می­آید و خدا همه ما را به دست او خواهد سپرد.

 

جدعون با شنیدن این حرف سجده کرد. سپس به اردوگاه برگشت و دستور حمله رو صادر کرد و خدا هم بلایی به سر اونها آورد که خودشون به جون هم افتادن و همدیگر رو کشتند.

 

قصه جالبی بود اما من هدف دیگه­ای از این قصه داشتم. عده زیادی برای جنگ در سپاه جدعون بودن. اما خدا از بین اونها فقط سیصد نفر رو انتخاب کرد. نه کسانیکه می­ترسن، نه کسانیکه مثل سگ آب می­خورن(در واقع معنی انسان بودن خودشون رو نفهمیدن). بلکه تنها کسانی رو که که به شایستگی انسان آب خوردن. امروز هم خیلی­ها ادعای با خدا بودن رو دارن و ادعا می­کنن حاضرن در راه خدا حتی جونشون رو هم بدن. اما شایستگش رو ندارن. اما فقط خدا عده کمی از اونها رو انتخاب می­کنه تا ازشون استفاده کنه. کسانیکه از ته دل با خدا باشن و حاضر باشن هر بهایی رو به خاطر خدا بپردازن. پس بیادید تا سعی کنیم همیشه جزو اون عده­ای باشیم که خدا ازشون استفاده می­کنه.



نوشته شده در تاريخ دوشنبه 27 مهر 1388  ساعت 1:21 PM | نظرات (0)

به بهانه یک تولد
باز هم او. در تمام این سال‌ها فکر می‌کردم باز هم او را خواهم دید؟ در چه شرایطی؟ چه می‌کنم؟ نمی‌دانستم که او را نه فقط خواهم دید که حرف هم خواهیم زد و... در این شرایط. تصمیم نداشتم از او با تو بگویم. شاید اگر این دیدار پیش نمی‌آمد، هیچوقت به تو چیزی ‌نمی‌گفتم. همانطور که مدتهاست به او فکر نکرده بودم. مدتهاست؟ نه... از وقتی فهمیدم تو هستی و قسمتی از وجود من، به تو تبدیل خواهد شد. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم. سخت بود، بعد از تمام آن اتفاقات ولی در مقابل تو احساس مسئولیت داشتم، و دارم. امروز هم نمی‌دانم چرا می‌نویسم. شاید برای عذرخواهی. عذرخواهی از تو. که وقتی دیدم وارد دفتر شد و من حتی لحظه‌ای شک نکردم که شاید کس دیگری باشد و مثل همیشه یخ زدم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. نه من، که سعی کردم تو را نبیند. فکر کردم چرا لباس گشادتری نپوشیدم. فکر کردم اگر از جایم بلند نشوم، دیده نمی‌شوی. من را ببخش. ببخش که وقتی من را دید، و تو را، و لبخند زد و تبریک گفت و سر تکان داد که چه زندگی.... و من جمله‌اش را سعی کردم کامل کنم که غیرمنتظره‌ای و گفت نه! اجتناب‌ناپذیری! فقط سر تکان دادم و از تو دفاعی نکردم. باید می‌گفتم تو را دوست دارم و تو به دلیل اجتناب‌ناپذیر بودن زندگی به دنیا نمی‌آیی. که تو خواسته من بودی. خواسته ما. که بعد از تمام آن سال‌ها، تمام آن اتفاقات، من دوست داشتم کسی را داشته باشم از جنس خودم. کسی که مثل من به زندگی ادامه بدهد. کسی که از من باشد و با من. و منی که تا امروز تمام فکرم این بود که چطور مادر خوبی باشم، به همین زودی به تو خیانت کردم. شاید لغت خیانت زیاده‌روی باشد در نام‌گذاری احساس و کار من ولی احساس من همین است. اینکه در مقابل او، اویی که سعی کرده بودم وجودش را انکار کنم و ندیده بگیرم، از تو دفاع نکردم و تنهایت گذاشتم. من را ببخش...
از نوشته پیش، یک ماه می‌گذرد و نمی‌دانم که چرا دوباره برایت می‌نویسم. این کاغذ را بین نامه‌ها و دستورکارهای مختلف روی میزم پیدا کردم. از الان عادت کن که مادر شلخته‌ای داری! در این مدت به تو خیانت نکردم. گرچه نمی‌توانم با افتخار این را برایت بگویم چون اصلا موردی پیش نیامد که من بخواهم بین خیانت کردن یا نکردن به تو تصمیمی بگیرم و انتخاب کنم. همه چیز عادی بوده. او آمده و برای یک ماه در دفتر ما مشغول به کار است و معلوم نیست تا کی می‌ماند. تو بزرگ‌تر شده‌ای و دیگر تکان‌هایت را هم حس می‌کنم. وقتی مدت طولانی پشت میز بنشینم، با نارضایتی در وجود من تکان می‌خوری و لابد انتظار داری مدتی دراز بکشم. ولی من فقط می‌توانم چند دقیقه راه بروم و باید دوباره به پشت میزم برگردم. و هر بار باید بر وسوسه صحبت کردن با او غلبه کنم، باید مسیر راه رفتنم را طوری انتخاب کنم که او را نبینم. و هر بار که اتفاقی او را می‌بینم... نه! حقیقت این است که هر بار نمی‌توانم بر این وسوسه غلبه کنم و گاهی مسیرم از کنار میز او می‌گذرد و او هر بار با خوشحالی از این موضوع استقبال می‌کند و چندین دقیقه طلایی می‌توانم با او صحبت کنم. از همه چیز می‌پرسد. از اینکه تمام این سال‌ها چه کردم، اینجا چه می‌کنم، راضی هستم یا نه و حتی بار پیش، که همین چند دقیقه پیش بود گفت اگر کارم را دوست ندارم می‌تواند کمک کند تا کار دیگری، جای بهتری پیدا کنم. هنوز هم همانطور است، مثل قبل. من چقدر عوض شدم؟ من از کی عوض شدم؟
این بار هم نمی‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم، گرچه بعد از اتفاق دیشب فقط به نوشتن در این برگه فکر می‌کردم. وقتی با پدرت دعوا کردم و می‌دانستم دلیل دعوا کردن، بداخلاقی و بی‌حوصلگیم احمقانه است و پدرت ‌بی‌تقصیر است. می‌دانستم مقصر من هستم و باز حرف نمی‌زدم و به پدرت بی‌اعتنایی می‌کردم. پدرت مثل همیشه بود، هیچ کاری که من را ناراحت کند، نکرده بود. از سرکار برگشتیم، غذا درست کردم، در چیدن میز شام و جمع کردنش کمکم کرد و بعد چای سبز درست کرد. وقتی مثل همیشه پرسید کار چطور بود و اینکه به اندازه کافی میوه خورده‌ام یا نه، من عصبانی شدم و می‌دانستم نباید. پدرت نگران من و تو است، و بدون دلیل عصبانی شدم، که فکر می‌کند بیشتر از من مواظبم است و بیشتر از من نگران توست. فکر می‌کردم بچه نیستم و به کسی که مراقبم باشد نیازی ندارم و در عین حال می‌دانستم عصبانیتم بی‌دلیل است. یا شاید دلیلی دارد و من سعی می‌کنم به آن فکر نکنم، باور نکنم و آن را پس بزنم. با تمام وجودم در حال تلاشم که به تو خیانت نکنم ولی من چه؟ اگر قرار باشد روزی بین تو و خودم، بین خیانت به تو و خیانت به خودم یکی را انتخاب کنم، باید کدام را انتخاب کنم؟ من کدام را انتخاب خواهم کرد؟
این بار می‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم. نه برای تو است و نه برای خودم. شاید فقط برای این برگه سفید باشد تا بداند آخر داستان من چه شد. به یاد و در فکر درختان سبز و بلندی که روزی می‌خواستند به خورشید برسند و تبری آن‌ها را قطع کرد و بعد از تحمل درد، به این برگه سفید تبدیل شدند و من... من اینجا نوشتم و نوشتم و این بار بعد از نوشتن، با قیچی زردم، برگه را تکه تکه خواهم کرد. من مجبور به انتخاب نشدم. حالا که می‌دانم این برگه قرار نیست خوانده شود، بگذار اعتراف کنم که اصلا از خودم مطمئن نبودم. از انتخاب خودم. از اینکه چه خواهم کرد و چه خواهد شد. من خوش‌شانس بودم که اصلا در موقعیت انتخاب قرار نگرفتم اگرنه.... این برگه را تکه تکه خواهم کرد و بعدها فکر می‌کنم من به تو خیانت نکردم، نه به تو، نه به پدرت، نه به زندگی مشترک سه ساله‌مان و نه به قراردادهای اجتماعی. من یک مادر خوب، یه همسر خوب، یک دختر،خواهر و یک زن خوب ماندم. کاش تو دختر نباشی. کاش هیچوقت مجبور به انتخاب نشوی. کاش اصلا در موقعیتش قرار نگیری. و من چه خوشبختم که مجبور نشدم برگه امتحانم را برای تصحیح به کسی تحویل بدهم، برگه را پاره خواهم کرد و تمام. و سال‌ها بعد، شاید اصلا این امتحان را، این برگه و قیچی زردی که نجاتم داد را فراموش ‌کنم و برای تویی که بیست و چند ساله شده‌ای و عاشق، در مورد منطقی بودن و کنار گذاشتن عشق و احساسات سخنرانی کنم. کاش پسر باشی تا حق انتخاب همیشه با تو باشد و مجبور نباشی صبر کنی تا دیگری برای حرف زدن با تو پیشقدم شود و مجبور نباشی روزی با آرایش کردن و روزی با لبخند زدن و با مژه‌های بلند ریمل کشیده‌ات آرام پلک زدن، دل کسی را به دست بیاوری. مجبور نباشی عشقت را پنهان کنی چون دختری که عشقش را ابراز می‌کند، حتما دختر خوبی نیست! مجبور نباشی روزی کسی که زمانی عاشقش بوده‌ای را ببینی که دست زنی را می‌بوسد و سوار ماشینی می‌شود که زمانی به بهانه نداشتنش گفته بود نمی‌تواند با تو ازدواج کند، چون تو لایق بهترین‌ها هستی و تو نمی‌توانی به او بگویی که هیچ‌چیزی نمی‌خواهی جز او را چون عشق یک رویا است و با رویاها نمی‌توان زندگی کرد. من، مثل تمام مادران، آن روز این برگه را فراموش می‌کنم و به تو می‌گویم به یک زندگی منطقی فکر کن و برای اویی که تو را نمی‌خواهد صبر نکن و به خواستگار خوبی که داری جواب مثبت بده. من.... نه! کاش می‌توانستم فراموش کنم، آن لحظه خیانت به تو را، وقتی از تو دفاع نکردم، عذاب‌وجدانم را، وقتی قول دادم تا آخر عمر از تو دفاع کنم، بی‌حوصلگیم را و وقتی به لحظه انتخاب فکر کردم و تصمیم گرفتم نه به تو خیانت کنم و نه به خودم. چطور می‌توانم به تو، تویی که قسمتی از منی خیانت کنم؟ تو را همراه می‌بردم، هر جا که لازم بود.... کاش واقعا با تکه کردن این کاغذ می‌توانستم همه چیز را فراموش کنم، تمام خیالات و رویاهای این مدتم را. نمی‌توانم فراموش کنم و روزی به تو خواهم گفت که به خودت خیانت نکن، زمان و شرایط همیشه با تو همراه نیست، امروز که می‌توانی به خودت وفادار بمان که فردا حتی حق انتخاب هم نخواهی داشت برای خیانت کردن یا نکردن. باید تکه‌های این کاغذ را هم در یک سطل‌زباله نیندازم. امروز در راه برگشت تکه تکه‌هایش را در سطل‌های مختلف سر راهم می‌اندازم، برای پدرت گل می‌خرم و شیرینی و نمی‌گذارم در کارها هم کمکم کند.پس این قیچی کو؟ .....باورت می‌شود؟ روی میز اوست. باز هم او


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388  ساعت 9:34 AM | نظرات (1)

حق السکوت
امروز صبح به پنج نفر زنگ زد. صبح‌ها تلفن زدن کار هر روزش بود. دفتری داشت که تلفن‌های روزانه اش را در آن یادداشت می‌کرد. وقتی بچه‌ها از خانه بیرون می‌رفتند، بعد از جمع کردن میز صبحانه و آماده کردن ناهار، عینکش را به چشم می‌زد و دفترش را ورق می‌زد: دیروز پسر مریم پایش را عمل کرده، باید زنگ بزنم احوالپرسی. و زنگ می‌زد. پدربزرگ علی فوت کرده، باید زنگ بزنم و تسلیت بگویم. و زنگ می‌زد. لاله و همسرش خانه جدید خریدند، زنگ بزنم و ببینم چه روزی برای کمک به خانه شان بروم و ببینم اگر پول نیاز دارند، به آنها قرض بدهم. و زنگ می‌زد. همسر محبوبه شغلش را از دست داده، باید زنگ بزنم و بگویم اداره بیمه‌ای هست که به چنین کسانی کمک می‌کند، در این شرایط نمی‌پرسند اسم اداره بیمه چیست و چرا، کمکم را قبول خواهند کرد. و زنگ می‌زد. آخرین تلفن هر روزه در دفترچه‌اش نوشته نشده بود. دفترش را می‌بست و می‌گذاشت در کشو کنار تلفن. به آشپزخانه سر می‌زد و از غذا می‌چشید تا ببیند ادویه‌اش کم نیست، معمولا کمی نمک و فلفل و زردچوبه به غذا اضافه می‌کرد و برمی‌گشت سراغ تلفن. برای شماره گرفتن به دفترچه تلفن نیازی نداشت، شماره را حفظ بود. مثل همیشه اول یک خانم گوشی را برمی‌داشت، می‌گفت با چه کسی کار دارد و کمی صبر می‌کرد.
- سلام مامان!
صبر نمی ‌کرد تا مامان جوابش را بدهد. اگر صبر می‌کرد مامان می‌خواست اعتراض کند که چرا الان زنگ زده، الان وقت استخرش بوده، یا ماساژ، یا مانیکور یا دوره‌ای بوده با دوستانش. مثل همیشه.
- دیروز رفتم دکتر! باز مجبور شدم در مورد گروه خونم دروغ بگویم! می‌دونی که منظورم چیه!
مکث می‌کرد تا مامان متوجه منظورش بشود. خوب متوجه منظورش بشود و بعد ادامه می‌داد. خیلی آرام:
- می‌دونی که چقدر خطرناکه! ولی خب... چاره‌ای نداشتم!
باز مکث می‌کرد، پا روی پا می‌انداخت، انگشتر الماسش را در انگشت می‌چرخاند و با لبخند ادامه می‌داد:
- امشب جایی دعوتیم! وقت نکردم سرویس جدیدی برای خودم بخرم. فکر کردم بد نیست تو سرویس قدیمی مادربزرگ را، آن که فیروزه داشت نه، آن زمرده را به من بدهی! فکر بدی کردم؟
جمله آخر را معصومانه ادا می‌کرد. صدای مامان را می‌شنید که نفسش را در سینه حبس کرده. مثل روزهای پیش، مثل روزی که آینه و شمعدان نقره عتیقه را خواست، مثل روزی که انگشتر یاقوت را خواست، مثل روزی که گفت کتاب‌های کتابخانه قدیمی پدر را می‌خواهد، مثل روزی که گفت تابلو فرش را می‌خواهد، مثل روزی که گفت می‌خواهد به مسافرت برود و بچه‌ها باید یک هفته پیش او بمانند، مثل تمام شب‌هایی که زنگ می‌زد و می‌گفت بیاید مواظب بچه ها باشد چون می‌خواهد به مهمانی برود.
- ساعت سه بیا و بگیرش!
مثل تمام روزهای گذشته صدای تق قطع شدن تلفن، قبل از «مرسی مامان» گفتن در گوشش پیچید. انعکاس صدای خودش را در گوشی تلفن شنید:
- مرسی مامان!
گوشی را برای لحظه‌ای در دست نگه داشت و بعد یک شماره داخلی را گرفت:
- به راننده بگو ساعت سه بره از خونه مادرم یه بسته امانتی رو بگیره و بیاد. دیر نکنه!
تلفن را که سر جایش می‌گذارد، کشو کنار دستش را باز می‌کند و دفترش را بیرون می‌آورد تا نگاهی بیندازد فردا باید به چه کسانی زنگ بزند. هنوز لبخند می‌زند.


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388  ساعت 9:34 AM | نظرات (0)

خواستگاری / مهتاب كرانشه

همه جا تمیز و براق است. صدای قل قل کتری از آشپزخانه میاید. این صدا را دوست دارم .چای ٬چه چایی دم کرده ام!خوش عطر و خوش بو. دامن آبی راه راه و بلوز سرمه ای ام را پوشیده ام با جوراب های نایلون رنگ پا. چادر گل دار را هم سر کرده ام .
 ظرف میوه را روی میزگذاشته ام و پیش دستی های یک جوررا درکنارش.
کمی دلشوره دارم. تا آمدنشان وموعد قراریک ساعتی وقت هست. خودم را که در آینه می بینم ای... بد نیستم .
چرخی در دور و بر می زنم .چشمم به گوشه ی مبل می افتد که روکش اش حسابی نخ نما شده است .دو سالی است که اینها را از مغازه دست دوم فروشی سر کوچه خریده ام .دیگر وقت عوض کردن اشان شده است.اگر خدا بخواهد و معامله سر بگیرد این خانه ازاین کهنگی بیرون می آید ...
 صدای زنگ درکه می آید قلبم می خواهد از جایش کنده شود . دوباره خودم را در آینه نگاه می کنم .چرا این شکلی شدم ؟ چند نفس عمیق می کشم اما انگار فایده ای ندارد. به طرف در می روم تا بازش کنم. هل هستم ."ای بابا مگه دخترچارده ساله ای" . هزار بار دیگر هم که این را به خودم بگویم بازنمی دانم که چرا انقدر آشفته ام. موقع باز کردن در ناگهان انگشت پایم به در گیرمی کند و جورابم پاره می شود.ای وای... خدایا توهم شوخی ات گرفته! دوباره زنگ دررا می زنند. سریع جوراب را درمی آورم و پشت در اتاق خواب می اندازم ؟ عیبی ندارد بی جوراب بهتراست!!

توی این چادر که هی از سرم لیز می خورد و نمی توانم جمع و جورش کنم معذ بم.نمی دانم چرا چادر سر کردم . شاید به خاطراین بود که پوران خانم گفت طرف یک کم مذهبی است و یا شاید هم به خاطر اینکه مادرم گفته بوداین چادرازآب گذشته است!
روبرویم نشسته است و تا نگاهش می کنم سرش را زیرمی اندازد.صورتش٬کمی شکسته تراز آن چیزی است که فکرمی کردم. ظاهرش مثل بچه ها خجالتی است. به ظرف میوه  زل زده است.
 - ببخشید مزاحم شدیم. 
این را او می گوید و نگاهم می کند.می گویم مزاحمتی نیست و بشقاب های پیش دستی را روی میزمی گذارم .صدای تق و توق و برخورد بشقاب ها با میز سکوت اتاق را می شکند.
پوران خانم که کنارم نشسته  سرش را به گوشم نزدیک می کند ومی گوید:
 - چایی ...اگه داری بردار بیار.
بلندمی شوم و با عجله به آشپزخانه می روم و پشت پیشخوان می ایستم.از این فرار به موقع کمی حالم جا می آید.از دور نگاهش می کنم. به نظرم چهره ای ساده دارد .گاهی از روی چهره افراد می توانم بشناسم اشان و گاهی هم نه .این یکی را ... نمی دانم.
چادرهی از سرم لیز می خورد. کلافه شده ام .آن را به دندان می گیرم تا نیفتد. به خودم هزاربارلعنت می فرستم  که دیگر از این غلط ها نکنم.
چای را دراستکان های کریستال ژاپونی ٬که همین تازگی ها٬ قسطی از مغازه ی آقا جلال خریده ام می ریزم .اتفاقا همان جا هم با پوران خانم آشنا شدم.سر صحبت را باز کرد و انقدر سوال کرد تا از زیر و بالای من خبردار شد و بعد با آهی عمیق و صوتی سوزناک گفت:
 - بسوزه پدر تنهایی!
دستم می لرزد .کمی از چای می ریزد توی سینی . چای را می گیرم جلواش. در همین گیر و دار چادر از سرم می خواهد بیفتد که با هر جان کندنی هست جمع و جورش می کنم .نگاهی کوتاه به صورتم می اندازد و لبخند می زند. فکرکنم فهمیده چادری نیستم . یک چای برمی دارد. بعد هم یکی به پوران خانم تعارف می کنم ومی نشینم.
اتاق ساکت است که یک دفعه پوران خانم در می آید ومی گوید:
 - آقای بداغی کارمند بازنشسته ی دولته.‏ یک مغازه ی پارچه فروشی هم داره.من دیدم از شما بهتر نمی تونم بهش معرفی کنم. سه تا دختر دارن که همگی ازدواج کردن. نمی خوان در و همسایه چیزی بفهمن.می خوان یه زندگی بی سر وصدا داشته باشن. مردم و که می شناسین. حرف زیاد می زنن.
با صدایی خفه و آرام  می گویم :
 - بله
 ازشنیدن صدای خودم خنده ام می گیرد.
پوران خانم همینطور پشت سرهم حرف می زند و آقای بداغی هم با سر تائید می کند. فکرمی کنم نکند مردک لال است که همه اش پوران خانم به جایش حرف می زند. اما بعد یادم می آید که موقع وارد شدن  صدایش را شنیدم .
 - مهریه و نفقه و این چیزها هم با توافق. رو مادیات زیاد مشکلی نیست.
با شنیدن این حرف یاد بدهکاری هایم می افتم و نیش ام باز می شود.
ادامه می دهد :
- فقط ایشون دوست ندارن کسی چیزی بفهمه. یعنی یه وقت کسی تو کوچه و خیابون دید اگه ظاهری انکار کردن ناراحت نشین. یک شب در میون میان خونه .در مورد شما هم گفتم که سه ساله طلاق گرفتید.
 ازشنیدن کلمه ی طلاق یک طوری می شوم. مثل اینکه هنوز به این کلمه عادت نکرده ام.
 - همسرشون چند ساله فوت کردن؟ این را من با صدایی آرام می گویم .
مثل اینکه حرف نامربوطی زده باشم یکهومی بینم پوران خانم خنده روی لب هایش می ماسد. آقای بداغی هم کمی سر جایش جابه جا می شود ودل دل می کند چیزی بگوید که پوران خانم می پرد وسط حرفش :
 - شما به این چیزاش کار نداشته باش.آقای بداغی نمی خوان زیاد حرفی رد و بدل بشه.
تو دلم می گویم  گور بابای تو و آقای بداغی...
حس می کنم صورتم داغ شده. می دانم حالت صورتم کمی عصبی است. اما اهمیتی ندارد. یک کم سینه ام را صاف می کنم ومی گویم:
- اینطوری که نمی شه.درسته عقد موقته. ولی بالاخره ما نباید یک کم هم و بشناسیم؟
پوران خانم نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و لب اش را گاز می گیرد  که یعنی ساکت شو! ویا اینکه... ای بد بخت! بدجوری داری نون خودتو آجر می کنی !
 به نگاهش اهمیتی نمی دهم ومی گویم:
- بالاخره بعد از جاری شدن صیغه که باید با هم حرف بزنیم.
تا پوران خانم می آید خودش را لوس کند و حرفی بزند بداغی می پرد توی حرفش ومی گوید:
 - خانوم راست می گن.این حقشونه بدونند با کی دارن وصلت می کنن...
با شنیدن این حرف یک جورایی از این  بداغی خوشم می آید.
زنیکه ی بی کلاس !انگاراومده پرتقال بخره.این ونگو اونو نپرس ...
 رویم را به طرف بداغی می کنم همراه بالبخندی که یعنی بقیه اشو بگو جانم ...
او هم با لبخند نمکینی جواب نگاهم را می دهد. حس می کنم  یک خرده توی دلش جا باز کردم !! چه موفقیتی !!!
- زن من چهار – پنج سالیه که زمین گیره. دکترا می گن از رماتیسمه. برا همین نمی تونه زیاد از جاش تکون بخوره. براش پرستار گرفتم .هیچی کم نذاشتم .خدا خودش می دونه ...
بداغی این را می گوید و ساکت می شود.لابد می خواهد تائیدش کنم .حرفی نمی زنم.
فکر می کردم پوران خانم فقط برای زن مرده ها و یا زن طلاق داده ها زن جور می کند اما مثل اینکه اشتباه می کردم .
زیر چشمی نگاهی به پوران خانم می کنم .از این نمایش استهزاآمیزبد جوری دمغ شده ام .فکرمی کنم باید چیزی بگویم :
 - من فکرکردم همسر شما فوت کردن .
آقای بداغی چیزی نمی گوید.اما پوران خانم درمیآ ید ومی گوید:
-زیاد سخت نگیر شهلا جون. والا من دیدمش .همچی دست کمی هم از مرده نداره .
 این را می گوید و بعد قاه قاه  می خندد.
چیزی نمی گویم . نگاهم ناخودآگاه چرخی در دور و بر می زند چه نوکردنی !! فکر کنم باید بی خیال نو کردن خانه شوم.
 سرم زیراست سنگینی نگاهی راحس می کنم. بداغی است که نگاهم می کند.
چند دقیقه ای می گذرد میوه تعارفشان می کنم تا کاری کرده باشم.آقای بداغی سیبی پوست می کند وبعد بشقاب را به طرفم می گیرد . زیر چشمی نگاهم می کند.حس می کنم  با نگاهش می گوید:جان من قبول کن بقیه اش با من!
در حال خوردن سیب از ته گلو چیزی می گوید :
 - می دونین من تواین مدتی که خانومم مریض شده به خاطر بچه ها هیچوقت به فکراین کارا نبودم.
 "این کارها" را با لحنی خجالت زده ادا می کند.خنده ام می گیرد.
- اما تازگی آ احساس تنهایی می کنم. خانومم زن خوبیه اما حوصله ی خودشم نداره . آخه طفلکی مریضه. منم دلم می خواد یه همدم داشته باشم. اما شما مطمئن باش که آب تو دل شما تکون نمی خوره ...
همه ساکت ایم .حس می کنم جو اتاق سنگین است .می آیم حرفی بزنم که صدای زنگ در توجه همه امان را جلب می کند. در را که باز می کنم  پسر بچه هشت - نه ساله ای پشت دراست که منتظر حرفی از من نمی شود و تندی می گوید:
 - می شه به آقای بداغی بگی بیاد
با تعجب می گویم:
- اسم شما چیه؟
- من شاگردش ام. خودش می دونه .
می گویم که بیاید تو اما نمی آید.ترسی ته چهره ی بچه دیده می شود.
- چیکار داری پسر؟
این رابداغی با تندی در حالی که پشت سر من ایستاده می گوید.
با شنیدن صدایش برمی گردم به طرفش. با لبخند می گوید:
  -  شاگردمه.
و بعد دوباره با همان غیض به پسرنگاه می کند و سرش را تکان می دهد که یعنی چه کار داری؟ پسرک نگاهی به من می اندازد و چیزی نمی گوید.
برمی گردم پیش پوران خانم. گرم صحبت هستیم که صدای بداغی می آید:
 -خاک بر سرت .چرا گفتی ؟
من و پوران خانم نگاهمان به سمت در می رود. پسررفته و بداغی ایستاده و به نقطه ای خیره شده. صورت اش مشوش و عصبی ست و کمی تیره شده است. حس می کنم اتفاقی افتاده...
بداغی تقاضای یک لیوان آب می کند . به آشپزخانه می روم تا برایش آب بیاورم. از آشپزخانه صدای پچ پچ اشان را می شنوم.
آب را که می آورم لاجرعه سرمی کشد. وبعدهردوتند وتند خداحافظی می کنند و می روند. قرارمی شود فردا زنگ بزنم و نظرم را بگویم.
خانه ساکت است.من بی قرارم.  باید فکر کنم . تا فردا خیلی مانده ...



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388  ساعت 9:33 PM | نظرات (0)

دختر ِباتوم‌خور

گفتم: «همین جا تشریف داشته باشید، الان صدایش می‌کنم» و از پله‌ها آمدم بالا. با لباس راحت رفته بودم پائین؛ شلوار ورزشی و زیر پیراهنی. با آن شلوار کثیف مهدی پاک آبروم رفته بود. خواستم شلوار درست و حسابی بپوشم، روی زیر پیراهنی، پیراهنی بپوشم، تنبلی کردم، نپوشیدم. من از کجا می‌دانستم که کی آن پائین منتظرم نشسته است. گفتم حتما مثل همیشه، یکی از بچه‌هاست. تعارفی که با آن‌ها نداشتم. وقتی شماره‌ی اتاق ما از بلندگو بلند شد، گفتند که یکی از اعضای اتاق 309 بیاید پائین، همین‌جوری که در خوابگاه می‌چرخیدم، رفتم پایین. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که همچون کسی آن پائین منتظرم نشسته باشد.
لباس پوشیدم. موهایم را مرتب کردم، به موهایم روغن زدم. دستی به سر و روی کفشم کشیدم و، رفتم پائین. به کسی هم چیزی نگفتم که کجا می‌روم، با کی می‌روم. خیلی هم به سرعت لباس پوشیدم. نمی‌خواستم کسی بپرسد که کجا می‌روم. به ارسلان هم که خوابیده بود، چیزی نگفتم. بیدارش نکردم تا همه چیز را برایش بگویم، یا حتا ازش اجازه بگیرم؛ گفتم بگذار بخوابد، گفتم بگذار یک بار هم که شده ما هم نامردی کنیم.
رفتم پایین. مرا که دید از پله‌ها می‌آیم پائین، بلند شد. جلوش ایستادم. گفتم برویم. با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «چرا ایستاده‌اید؟ مگر نگفتید که بروم و صدایش کنم؟» لبخند زد. آمدیم بیرون. گفت: «آدم شوخی هستید؟» گفتم حالا کجایش را دیده‌اید. گفتم: «کدام وری برویم، برویم بالا، یا برویم پائین؟» با دستم بالا و پائین خیابان را نشان دادم. گفت که برویم بالا، خلوت‌تر است. راه افتادیم.

همان مانتویش را پوشیده بود، سفید. روسری سبزی هم سرش بود. روسری‌اش کوچک بود، اندازه‌ی یک دستمال. موهای گردنش پیدا بود، نرم و طلائی. خیلی دلم می‌خواست کسی مرا با او ببیند. هیچ بدم نمی‌آمد که یک آشنایی مرا با او ببیند، ببیند که من با کی راه می‌روم. تا به حال با دختری به خوشگلی او راه نرفته بودم. پسرها و مردهایی که از کنارمان می‌گذشتند، نگاهش می‌کردند، بعضی از پیرمردها هم نگاه می‌کردند. از صورتش شروع می‌کردند به دیدزدن تا پاهایش. بعضی‌ها هم فقط پاهایش را نگاه می‌کردند؛ سفیدی پاچه‌هایش را که از شلوار کوتاهش بیرون مانده بود. خیلی کیف می‌کردم. همه به او نگاه می‌کردند و من کیف می‌کردم. همه او را نگاه می‌کردند، تماشا می کردند، به من حسودی می‌کردند و من کیف می‌کردم.
خیلی حرف نمی‌زدیم. مانده بودیم که چه‌طوری شروع کنیم. اگر حرفی هم می‌زدیم، خیلی کش نمی‌دادیم، نمی‌توانستیم کش بدهیم، هم او، هم من. هر چیزی که از هم‌دیگر می‌پرسیدیم، خیلی کوتاه جواب می‌دادیم.
گفت: «تو، آن شب چرا نیامده بودی پائین؟»
گفتم: «در خوابگاه را بسته بودند، نمی‌شد بیایم پائین.»
گفت: «خوب از همان اول می‌آمدی پائین، می‌ماندی و نمی‌رفتی بالا.»
گفتم من خواب بودم، آن شب خسته بودم، زود رفتم، گرفتم خوابیدم؛ سر و صدایی آمد، می‌شنیدم که ماشین‌ها دارند بوق می‌زنند، خیلی هم بوق می‌زنند، گفتم حتما عروس می‌برند، نه یکی دو تا، که چند تا عروس می‌برند. گفتم حتما شب تولدی، عیدی، چیزی‌ست که همه عروسی راه انداخته‌اند این شب. خسته بودم، خوابیدم. خوابم نمی‌برد، سر و صدا نمی‌گذاشت، ولی بلند هم نمی‌شدم. مهدی آمد و بیدارم کرد. گفت، بلند شو، چرا خوابیدی، پتو را کشید کنار، گفت بیا کنار پنجره، ببین چه خبر است، دارند انقلاب می‌کنند، مردم دوباره ریخته‌اند خیابان، ولی این دفعه نه پیاده، سوار ماشین‌هاشان شده‌اند، شعار هم نمی‌دهند، بوق می‌زنند.
هر چند قدمی که می‌رفتیم بازویم به بازویش می‌خورد، بازویش نرم بود. تنش بو می‌داد، بوی خوبی می‌داد. عطر خوبی زده بود، بوی درخت می‌داد، بوی صحرا، بوی علف. صورتش را خوب نمی‌دیدم، فقط نصف صورتش را خوب می‌توانستم ببینم. گفتم جایی بنشینیم. اگر می‌نشستیم، خوب می‌دیدم‌اش. گفت: «کجا؟» گفتم، همین نزدیکی‌ها، یک پارک هست، پارک کوچکی‌ست، برویم آن‌جا. گفت: «باشد». به اولین نیمکت که رسیدیم، گفت همین جا خوب است. گفتم: «نه»، گفتم نزدیک خیابان است، سر و صدا زیاد است، برویم جای دیگری بنشینیم. می‌خواستم رو به روی هم بنشینیم، تا همه‌ی صورتش را خوب ببینم؛ ابروهای نازکش را (که وسط‌شان را برداشته بود)، چشم‌های عسلی‌اش را (که وقتی نور می‌افتاد، سبز می‌شد) و چال روی گونه‌هایش را (وقتی که می‌خندید).
زیاد می‌خندید. خوش‌خنده بود. با دهان باز می‌خندید. مثل بعضی‌ها الکی ادای خندیدن در نمی‌آورد یا کلاس نمی‌گذاشت و جلوی خنده‌اش را نمی‌گرفت. دهانش را باز می‌کرد و دندان‌های سفید سفیدش برق می‌زد. چند نفری که آن دور و اطراف بودند، به صدای خنده‌اش بر می‌گشتند و ما را نگاه می‌کردند. وقتی دیدم که چه خوب می‌خندد، چند جوک دیگر هم گفتم. باز خندید. جوک‌ها همه جدید بودند و هیچ‌کدام‌شان را نشنیده بود، دوتایش را هم خودم ساخته بودم. کارمان همین بود؛ شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماندیم و جوک می‌ساختیم. چرت و پرت می‌گفتیم و از هر چیزی حرف می‌زدیم. بیش‌تر هم درباره‌ی دخترها حرف می‌زدیم. مهدی هم خوب جوک می‌ساخت، جوک‌های مهدی بیش‌ترشان بومی بود، درباره‌ی شهرشان بود. تازه خیلی از جوک‌هایی را که بلد بودم، یا خودم ساخته بودم، نگفتم؛ نمی‌شد بگویم، رویم نمی‌شد.
دو آرنجش را گذاشته بود روی خانه‌های شطرنجی روی میز و چانه‌اش را گذاشته بود روی دست‌هایش. گفتیم و خندیدیم، بیش‌تر هم من می‌گفتم و او می‌خندید. خنده‌ها که تمام شد، شروع کرد به حرف زدن. دست‌هایش را از زیر چانه‌اش برداشته بود و تکان می‌داد. دست‌هایش که بالا می‌رفت، آستین مانتویش می‌آمد پائین، ساعد قشنگ و خوش‌تراش‌اش دیده می‌شد. کرک‌های نرم و طلائی ساعدش دیده می‌شد. جدی که حرف می‌زد، اخم می‌کرد. تند تند حرف می‌زد، بد و بیراه می‌گفت. انگشت‌های باریکش را نشانه می‌گرفت و می‌گفت: «آزادی». سرخ می‌شد ـ بیش‌تر، لپ‌هایش سرخ می‌شد ـ می‌گفت: «استبداد». موهای سیاهی را که روی چشمش می‌ریخت می‌زد کنار، یا می‌برد زیر روسری و از دموکراسی حرف می‌زد.
چشم‌های عسلی ـ سبزش را می‌دوخت به چشم‌های من، بازی می‌داد، می‌برد بالا، به سوی شاخه‌های بیدی که تا سر ما پائین آمده بود، یا می‌انداخت روی خانه‌های شطرنج، روی کیف سفیدش و از قانون و حق انسان حرف می‌زد. از من پرسید: «تو اصلا آن شب فهمیدی که چرا مرا زدند؟» تو هم نگفت، گفت شما. نمی‌خواستم چیزی از من بپرسد، دوست داشتم حرف بزند؛ حرف که می‌زد داغ می‌شد، گونه‌هایش قرمز می‌شد، قشنگ می‌شد.
گفتم: «من نشنیدم که شما چی به آن‌ها گفتی، من فقط صدای داد و بیداد شنیدم، با یک خانم از عرض خیابان رد می‌شدی.»
گفت: «مامانم بود.»
گفتم: «از خیابان که رد می‌شدی، چیزی گفتی، آن‌ها سرتان داد زدند، آن‌ها سه نفر بودند، هر سه چاق بودند، کت و کلفت بودند؛ یکی گفت: «برو گم شو، آشغال!» تو برگشتی، چیزی گفتی و لگدی پراندی، خورد به یکی از آن سه نفر، نفهمیدم به کدام یکی، شاید هم به هیچ‌کدام نخورد.»
گفت: «خورد.»
گفتم: «تاریک بود، من از آن بالا خوب نمی‌دیدم. بعد یکی از آن‌ها با باتوم زد به پشت‌ات، شالاپ صدایش پیچید، ما همه شنیدیم. من دلم سوخت، عصبانی شدم، کاری هم نمی‌توانستم بکنم، خیلی سخت است جلوی چشم یک مرد زنی را کتک بزنند، کم‌تر کسی تحمل می‌کند.»
نگاه می‌کرد به من. چشم‌هایش خیس شده بود. خیلی قشنگ شده بود. داشت گریه‌اش می‌گرفت، ولی جلوی خودش را گرفته بود. بالاخره هم نتوانست و، یک قطره از دستش در رفت و، غلطید روی صورتش. سرم را انداختم پایین، گفتم شاید خوش‌اش نیاید گریه کردنش را ببینم. گفت: «من را نگاه کن.» سرم را بالا آوردم. باز گریه کرده بود. چند قطره‌ی دیگر اشک ریخته بود.
گفت: «تو کار بزرگی کردی.» این بار گفت «تو»، نگفت «شما». بغض کرده بود. صدایش جور خاصی شده بود، مثل صدای هنرپیشه‌ها شده بود. گفت، خوب هم زدی‌اش، حق‌اش را گذاشتی کف دست‌اش. من رسیده بودم آن‌طرف خیابان، برگشته بودم و نگاه می‌کردم. دیدم کسی از پنجره سرش را آورد بیرون و بطری را زد توی سرش، خوب هم زد، درست خورد به سرش. یارو افتاد. دلم خنک شد. دیدم که زود چراغ‌ها خاموش شد، پنجره بسته شد. ندیدم چند نفر بودید، آن‌ها هم بالا را نگاه کردند، ولی دیگر دیر شده بود. نفهمیدند از کدام پنجره بود. ولی من دیدم، دیدم که از کدام پنجره بود، پنجره‌ی کدام اتاق بود.
مدتی حرف نزد. فقط نگاه کرد. چشم دوخت به من، به برگ‌های بید، به درخت‌هایی که دور و برمان بود، چند بچه‌ای که تاب بازی می‌کردند و مادرهای‌شان کنار تاب، روی نیمکت‌ها نشسته بودند. من هم حرفی نمی‌زدم. نگاه می‌کردم به خورشید که از پشت سرش داشت می‌رفت پشت خانه‌ها. نگفتم که غروب را تماشا کند؛ که چه غروب قشنگی است. از هوای خوب امروز هم حرفی نزدم که بعد از مدت‌ها آسمان آبی شده است، حتا از باد آرامی که می‌وزید و موهایش را می‌ریخت روی پیشانی‌اش و او هی می‌برد عقب یا جا می‌کرد زیر روسری، حرفی نزدم.
گفت: «دانشگاه چه خبر؟ دانشجویان چی کار می‌کنند؟» گفتم صبح می‌روند دانشگاه، می‌روند کلاس، جزوه می‌نویسند، چرت می‌زنند، بعد می‌آیند بیرون، می‌آیند تو راهروها، تو حیاط. پسرها می‌روند از دخترها جزوه می‌گیرند، با دخترها حرف می‌زنند، بعضی‌ها بیرون قرار می‌گذارند، می‌روند سینما، می‌روند تو سینما می‌نشینند و بعضی وقت‌ها فیلم هم می‌بینند. بعد دست در دست هم در کوچه‌های خلوت راه می‌روند. بعضی ها هم ازدواج می‌کنند، بعضی‌ها نمی‌کنند. بعضی‌ها دل‌شان می‌شکند، افسرده می‌شوند، در عشق شکست می‌خورند، بعضی‌ها هم خودکشی می‌کنند.
دوباره خندید. ساکت شد. اخم کرد. جدی که می‌شد، اخم می‌کرد. پرسید: «کار سیاسی چی؟ نظرشان درباره‌ی وضع کشور چیست؟ درباره‌ی آزادی بیان و دموکراسی چه می‌گویند؟» گفتم، نمی‌دانم. می‌گوید: «مسخره‌ام نکن، لطفاً، دارم جدی می‌پرسم، تو که خودت مثلاً مبارزی.» این‌ها را می‌گوید و هیچ هم نمی‌خندد، لبخند هم نمی‌زند، دارم لجش را درمی‌آورم. می‌گویم: «من مبارزم؟» می‌گوید؛ «تو مگر آزادی نمی‌خواهی؟» خنده‌ام می‌گیرد، ولی نمی‌خندم، می‌ترسم بگذارد و برود. می‌گویم: «نه خانوم، من فقط یک بطری زدم تو سر یک پلیس، همین. آن هم دلیل خیلی روشنی داشت، چون با باتوم زده بود تو کون یک دختر خانم.»
عصبانی شد، داد زد سرم، نباید می‌گفتم کون، باید می‌گفتم باسن یا پشت. بعد گفت: «تو در برابر مملکتت، سرزمینت، احساس مسئولیت نمی‌کنی؟ تو نگران آزادی نیستی؟» گفتم من از آزادی،‌ یک سهمی دارم، سهم کوچکی دارم، فقط نگران آن هستم، البته آن سهم کوچکم را گرفته‌ام. گفت: «چی هست؟ به من هم نشانش می‌دهی؟» ساکت شدم، ترسیدم سهم‌ام را نشانش دهم. دوباره پرسید، مجبورم کرد. گفتم: «تو.» گفت: «چی؟» گفتم: «تو، سهم من از آزادی تو هستی.» سرش را تکان داد، پیشانی‌اش را گذاشت روی دست‌هایش. کفرش را درآورده بودم. خیلی کیف دارد که کفر دختری را در بیاوری.
سرش را از روی دست‌هایش برداشت. زل زد تو چشم‌هایم. هوا تاریک شده بود و نمی‌شد دید که لپ‌هایش قرمز شده یا نه. بلند شد، کیفش را برداشت، من بلند نشدم. گفت: «خداحافظ، ممنون که آمدی، مرسی که آن شب به خاطر من بطری به سر پلیس زدی.» خواست که برود، گفتم یک لحظه صبر کنید. بلند شدم. می‌دانستم که می‌رود. گفتم: «یک چیزی هست که باید بدانی» گفت: «گفتنی‌ها را گفتی.» گفتم، همه‌اش را نگفتم .سرم پایین بود، دست‌هایش را نگاه می‌کردم. گفتم راستش آن شب من آن بطری را نزدم، دوستم زد. ما هر دو پشت پنجره ایستاده بودیم.
جا خورد. چند بار پلک زد. گفت: «چرا نگفتی خودش بیاید؟» گفتم من به‌اش گفتم. گفتم که دخترِ آن شب آمده سراغت. گفت، کدام دختر، گفتم همان که باتوم خورد. خوشحال شد. بلند شد که لباس بپوشد، ولی من ازش خواهش کردم که اجازه بدهد من بیایم. گفتم ارسلان ـ اسمش ارسلان است ـ تو دوست دختر زیاد داری، این یکی را بده به من، گفتم، خودت که می‌دانی من چقدر تنها هستم. ارسلان هم نامردی نکرد، گفت برو، دادمش به تو . گفت تو که نمی‌توانی دختر تو دستت نگه داری، ولی من گوش نکردم، صورتش را ماچ کردم، پیراهنش را پوشیدم، همین پیراهن را، (ارسلان پیراهن‌های خوشگلی دارد).
مانده بود، نمی‌دانست چه بگوید، کمی نگاهم کرد، گفت: «خیلی بیچاره‌ای» و رفت.
کاش می‌ماند. کاش عرضه‌اش را داشتم و نگه‌اش می‌داشتم. اگر نمی‌پراندم‌اش، اگر می‌ماند، اگر با من دوست می‌شد، لااقل می‌فهمیدم جایی که باتوم می‌خورد چه شکلی می‌شود، چه رنگی می‌شود.



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388  ساعت 9:32 PM | نظرات (0)

چیمن و زندان

 چیمن را من در یک روز داغ تابستانی دیده بودم. در حالی که کیف بر شانه راست و دست چپش را تند و تند تکان میداد از خیابان دم خانه شان سرازیر شده بود. کفش های پاشنه بلندش را تازگی ها خریده و هنوز به راه رفتن با آنها عادت نکرده بود. علی رغم پوشیدن آن مانتوی گل و گشاد و بلند که بر خلاف میل خود و تنها به سلیقه ی پدرش انتخاب کرده بود، هنوز تبسمی که نشان از خوش بختی داشت بر لبهایش جلوه نمایی می کرد.
ـ چیمن همان روز که به کوچه ی بنفشه پیچیده بود هژار را دیده بود. سرش را پائین انداخته و به پیش پایش خیره نگاه کرده بود. هژار گفته بود:«دختر بلند بالای زلف نگونسار، ای که گردنت مینای بی گرد و ای پنجه هایت افسون خامه ی دلداری...»چیمن سرش را بالا گرفته و عبوسانه به هژار زل زده بود. به تصور اینکه هژار دستش انداخته با خود می گفت:«من که بلند بالا نیستم، نه گردنم مینای بی گرد است و نه پنجه هایم به کار افسون دلداری می آید.» اما آنگاه که برق نگاه هژار را عمیقاً حس کرده بود، صداقت گفته هایش را از چهره اش دریافته بود. گذشته از اینها چنین می پنداشت که انسان عاشق در نظرش کاه مثل کوهی می نماید، بدین سان و بر اساس این فلسفه قامت کوتاه من قد کشیده و گردنم ...
ـ حق دارم اگر بگویم عشق آن پدیده ی خجسته است که همه کس را یارای مالکیت آن نیست. چه بسیار بودند آنهایی که برف پیری بر مویشان نشست و فرصت آن را نیافتند لب بر لبان دلداری گذارند. پندار و تبسم و تردید هرگز دری به رویشان نگشود. ره به منزلگه آفتاب نبردند و در مدار ظلمت فارغ از هر آرزویی، بیگانه با هر دل و دلداگی سر بر بالین نهادند و دیری نپائید به خواب فرو رفتند. چه بسیار بودند زنهایی که دین و ایمان را بهانه کرده، عشق و آرزو را در نطفه خفه کرده و نفس بریدند و دلهای سرگردانشان سوت و کور از هراس و گناه از تپیدن باز ماند و به زیر خاک فرو خفتند.

ـ نیست کسی چشم در چشم چیمن بدوزد و بگویدش چرا با این پسر چشم گوش بسته اینقدر بد تا می کنی؟ نکنه با آن دو وجب قامت و آن چشمهای ریغو و آن پوست تیره به سیاهی قطران خیال برت داشته که برای خودت کسی هستی؟ اگر ذره ای دین و ایمان داری به خیابان برو و در هرم گرمای سوزان ظهر به این پسره ی درمانده نگاه کن و دریاب چگونه و با چه حالی بر خط سفید وسط خیابان گام بر می دارد و پشت سر هم سیگار دود می کند. چنان عمیق به سیگار پک می زند که سوراخ های بینی اش به هم می چسبد، دریچه ی چشم هایش چنان تنگ می شود که انگار همین حالاست به کوری بنشیند. آتش سیگار گُر می گیرد و لای انگشتانش را می چزاند!
ـ زندگی برای من فصل زرد برگریزان است، مرا دیگر بهارانی نخواهد بود. چیمن، عشق من دوریت را طاقت نمی آورم. هر روز آنگاه که تنگ غروب فرا می رسد در میدان شهر با پرنده های آن کودک چُلمن و شوخ چشم فالی می گیرم. هر بار به من می گویند:«ترا خبر خوشی خواهد رسید. چشم به راه کسی مانده ای که به زودی به دیدارش شاد می شوی.» خسته شدم از بس در کوچه و پس کوچه ها و خیابانهای شهر پرسه زدم. کوچه و خیابانهایی که عطر و بوی تو را می افشانند. هر گاه از آنها گذر می کنم سرم را پائین می اندازم«آیا تا به حال چیمن با آن پاهای کوچک اش چند بار بر این موزائیک ها گذر کرده است؟» هیچ به یاد داری چیمن چند بار با هم قفل مغازه های شهر را شمردیم؟ هیچ وقت این چنین نبوده ام که صبح ساعت هفت بیدار شده و شتابان خود را به خیابان دم خانه تان برسانم و از دور با یک اشاره تو بر جا مانده و همراه تو برگ های زرد گشته را پایمال کرده و از صدای جیر و جیر در هم شکسته شدنشان لذت ببرم. خانه اش ویران باد آنکه...
ـ خاله کافیه آمده و در پیش خوان صدایش را بلند کرده می گوید:«فرزندم به حرف خاله ات گوش کن. عشق و عاشقی همه اش دروغ و نیرنگه. یک زن بلند بالا و رعنا بگیر، اگه قراره بر سرت برینن بذار یک زن خوش قد و قامت این کار و بکنه. حیف تو نیست، یک جوان برومند و خوش بر و رو با خانواده و دارای اصل و نسب، دختر سلطان هم منت اش را می کشد.» اشک از دیدگان مادرم سر ریز می کند و می گوید:«این دختره ی سلیطه و بی چشم و رو با آن هیکل تپاله مانندش، برای پسرم پیش شرط گذاشته که اگر زنت بشم به خانه ی پدرت نخواهم آمد، باید زندگی مستقل برایم ترتیب بدی، کارهای خونه رو دو نفری انجام میدیم، نباید از کار کردنم در بیرون جلو گیری کنی، به درس خوندن ادامه میدم و نمی تونم تحمل کنم که هر روز پدر و برادر دیگر اقوامت مزاحم زندگی مان بشوند و راحتی و آسایشمونو سلب کنند و هزار دنگ و فنگ دیگه. خواهر تصمیم گرفته همه ی این ها را نوشته و بدهد پسرم امضایش کند و بعداً با او ازدواج کند. نگاهی به پسرم بینداز ببین به چه حال و روزی افتاده و چگونه واله وشیدای این دختره شده. عقل از سرش پریده انگار، بگو به من خواهر جان چکار کنم؟
ـ چیمن و مادر هژار چنگ در گیسوی هم انداخته و هژار هم بر جا مانده و دارد نگاهشان می کند. هژار یک سره گیج شده و بر آن است به طرف یک یا هر دویشان خیز بردارد!؟ سر در گم گشته و سرسام گرفته است. چیمن از نای جان داد می زند و ناسزا گویان جد وآباد هژار را در گور می لرزاند. هژار طاقتش از کف بیرون شده، سرش را با هر دو دست گرفته و بزمین در غلتیده است.
ـ آخر پدر من، دختر که کفش و لباس نیست که بخواهی هر روز عوض کنی. مگر از یاد برده ای هنگام خواستگاری چه جوری تملق شان را می گفتی و التماسشان می کردی. با هر بار پدر و مادر جان گفتن، هزار پدرو مادر جان از دهانت بیرون می ریخت؟ نزدیک بود در خانه شان را از پاشنه در بیاوری. امروز روز حق و حقوق زن است. خیلی ها هم از حقوق زن دفاع می کنند! خیال کرده ای دختر مردم دستمال دست است که او را خواسته باهاش زندگی کنی و دست آخر هم که ازش خسته شدی طلاقش بدهی وبیاندازیش دور. مهریه اش را هم اگر داشتی بدهی و اگر هم نداشتی ندارم ندارم راه بیاندازی؟ میرم زندان!.



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388  ساعت 9:31 PM | نظرات (0)

عکسش نرود در اینترنت

چند روزی بود که خسته از کار برمی گشت. همیشه وقتی می رسید خانه، منور خانم اول یک استکان چای تازه دم جلویش می گذاشت و بعد می رفت که بساط شام را علم کند. در آن فاصله بچه ها می ریختند دور پدرشان و از سر و کولش بالا می رفتند. وحید نقل مدرسه شان را می گفت و این که تیمشان چند تا گل زده به تیم مدرسه قریب، حمیده برایش تعریف می کرد که خانم ناظمشان را چقدر بچه ها اذیت می کنند. اما آن شب انگار در هیچ کدامشان حال و حوصله نبود.
یک اتاق بزرگ داشتند و یک اتاق کوچک، در بالاخانه ای در خیابان نایب السلطنه. زمستان ها که می شد همه زندگیشان در همان اتاق بزرگ بود، همان جا را گرم نگاه می داشتند، منورخانم حتی المقدور نمی رفت آشپزخانه پائین که سرد بود و حوصله روگرفتن موقع آشپزی هم نداشت. در همان اتاق روی چراغ خوراک پزی غذا را گرم می کرد یا اگر ساده بود همان جا می پخت. اتاق کوچک هم بسته بود، رختخواب ها در آن بود و زمستان سرما چنان در آن لانه داشت که به جای یخچال به کار می رفت. هندوانه و خربزه ای که گاهی مرد خانه با خودش می آورد آن جا بود و همین طور غذاهای شب قبل. منور خانم صرفه جوئی می کرد و اسراف را نجس می دانست. همه شان می دانستند که دارند پول جمع می کنند که سرپناهی بخرند یا بسازند.
ولی همان جا هم خوش بودند، خانه شان گرم بود، یعنی جز همان یک اتاق که چراغ آلادین کنارش بود هیچ جا گرم نبود اما دلشان گرم بود. صاحبخانه شان هم آدم بدی نبود. شاید رعایت آقا ناصر را می کرد که می گفتند در نخست وزیری کار می کند.

حمیده کلاس دوم بود که یکی از این شب ها، بعد شیرین زبانی موضوع انشایش را گفت "می خواهید چه کاره بشوید". کلاف سخن از آن جا باز شد که دخترک پرسید بابا تو چه کاره ای. پدر به جای جواب گفت کار من به درد زن ها نمی خورد، یک چیز دیگر بنویس. خیاطی، معلمی، اصلا چرا خانم دکتر نخواهی بشوی. وحید گفت با این درس خواندنش. و این را به مسخره گفت. حمیده گفت از تو که نمره هام بهتره. و جدال شروع شد. مادر همان طور که داشت سفره را پهن می کرد نهیب زد که خیلی خوب. از کجا به کجا رسیدید. جواب بابات را بده بگو که می خواهی پرستار بشوی و به مریض ها و پیرها کمک کنی. مگه همیشه نمی گوئی. حمیده پذیرفت اما در ذهنش چه می گذشت که گفت بابا در اداره شما هیچ زنی کار نمی کند. پدر نگاهش را از تلویزیون برگرفت و در حالی که پیدا بود دنبال جواب مقتضی می گردد گفت چرا ولی به درد تو نمی خورد نظافت و امرو نهی.
منورخانم داشت معذب می شد از این گفتگو. پس فرمانی کوتاه صادر کرد: بنویس می خواهم دکتر بشوم و بلند شو برو آن کاسه ماست را بیار، امشب نرگسی داریم. همه گفتند به به و گفتگوی آزار دهنده قطع شد. اما زخمش به تن اتاق ماند.
مدتی بود که پدر دیر وقت می آمد. گاهی اصلا شب ها نمی آمد. در این شب ها امیرعلی پسر صاحب خانه از پائین زنگ می زد و از همان پائین پله ها به وحید می گفت آقایت تلفن کرد و گفت منتظر من نباشید شب کارم. چنین بود که مشق ها نوشته می شد و شام خورده می شد و رختخواب ها پهن. تلویزیون روشن می شد. منور خانم پایش به بافتنی مشغول، بچه ها به تماشای مرد شش میلیون دلاری یا پیتون پلیس و سال های زندگی. و خواب. و درست یکی از همین شب ها بود که صدای تک تک تیراندازی وحیده را از خواب پراند و رفت چسبیده به مادر.
اول شبی هم که مردم رفتند به پشت بام و الله اکبر گفتند، یکی از همان شب ها بود که امیرعلی خبر داد که بابایت نمی آید. وحید هم بلند شده بود که برود پشت بام، منور خانم گفت بگذار بابات بیاید از او بپرس اگر گفت باشد برو. وحید گفت همه بچه ها هستند بزرگ ها هم هستند تو هم بلند شو بیا. مادر گفت من باید مراقب غذا باشم نسوزه. و دیگر نتوانست جلو پسر را بگیرد. مثل همیشه حمیده خواست از برادر عقب نماند بلند شد اما مادر با عتاب گفت تو بشین درست را بخوان. لب و لوچه های دختر جمع بود اما مادر محکم گفت او کلاس نهم است و تو کلاس دومی. درس و تکلیفش را هم تمام کرده. تازه تا تو به خودت بجنبی برگشته. و بعد مهربان تر گفت بعدش مادر در این تاریکی من تنها می مانم.
اما اوج حکایت آن شبی شد که بعد دو روز کشیک بابا ناصر به خانه آمد. منور خانم که می دانست وقت حمام او دو روز گذشته اسباب حمامش را آماده گذاشته بود. مرد بی حرف حوله و لباس زیرهایش را برداشت و رفت حمام ایران وقتی برگشت سفره پهن بود اما او بی حوصله می نمود. سر شام بودند و داشتند کتلت ها را با ماست خیکی و نان سنگک لقمه می کردند که با صدای اولین الله اکبر وحید با دهان پر پرید و کفش را برداشت و خواست از در بیرون برود که پدر با نگاه پرسید کجا. منور خانم فقط گفت الان می آید. و وحید چرخی به خود داد اما هنوز لای در بود که صدا بلند تر شد:گفتم کجا میروی. حالا دیگر صدای الله اکبر کوچه را پر کرده بود. وحید دید که حالا پدرش بلند شده و ایستاده و صدایش هم بلند بود. منور خانم اشاره ای کرد به وحید و گفت خیلی خوب نمی رود... شامت را بخور جانم. اما انگار مرد بشکه اش از جای دیگر پر شده بود که سرزیر کرد. با دومین جمله اش منور خانم در را کیپ کرد و با نگاه از او خواست صدایش را بلند نکند. آن شب به سکوت گذشت.
فردا صبجش مرد آن قدر دست دست کرد که بچه ها رفتند مدرسه و فرصت گرفت تا با منور خانم حرف بزند. می گفت شاید مجبور شود برود ماموریت باید مراقب باشی ... اما جمله اش ناتمام ماند چرا که شنید زن می گوید من هیچ جور نمی توانم جلویش را بگیرم، یا با خودت ببرش یا بسپارش به امید خدا و حلالش کن، عادتش نده بی اجازه ات کاری بکند. بابا ناصر اول گفت غلط می کند. اما بعد به یادش افتاد کسی در اتاق نیست و رجزخوانی جائی ندارد. صدایش را آورد پائین انگار که دارد خبر محرمانه ای را ابلاغ می کند گفت ممکن است دستور تیر بیاید. بزننش. یک باره دیدی بدبخت شدیم.
ناگهان آواری بر سر مرد ریخت وقتی شنید: باشد خونش که از بقیه رنگین تر نیست.
نمی دانست از کی همسرش داخل این کارها شده. اصلا از کی این همه جسور شده. سرش را انداخت پائین و فقط گفت منور. یعنی پرسید منور. کتش را کشید تنش و کفشش را در راهرو پوشید. دسته ای پول از جیبش بیرون کشید و گذاشت جلو آینه و رفت. اولین روز در همه زندگیشان بود که بی خداحافظی رفت. و نشنید که منور خانم سرش را کرد توی بالش و زار زد. چنین بود که پرده پرده بالا رفت. هیچ وقت یک باره چادر از سرحقیقت نمی افتد.
پائیز شده بود و هوا سرد می شد و اگر مرد شب کاری نداشت و به خانه می آمد هم دیگر بچه ها نمی ریختند دورش. موضوع انشایش را نمی گفتند با هم. مرد شش میلیون دلاری نگاه نمی کردند. بلکه شام خورده نخورده رختخواب می انداختند، بچه ها کتابشان را می بردند در رختخواب و خوابشان می برد تا منور کتاب را از زیر دستشان آرام می کشید. چراغ هم که خاموش می شد حتی در پچ پچ زن و مرد که هر گوش بدان نامحرم است نیز انگار زمستان لانه کرده بود.
و پرده آخر شبی سرد از روی حقیقت کنار رفت. بابا ناصر بعد دو روز غیبت سر شب به خانه آمده با چشمان گودافتاده. برق خیابان نایب السلطنه رفت، تاریکی بر ابهام افزود، هزاران الله اکبر لحافی بر سر شهر کشید، هنوز به این وضع خو نکرده بود که دید وحید و حمیده در اتاق نیستند منور هم چادر سر کرده جلو در اتاق ایستاده و ملتمس او را نگاه می کند. نور گرد سوز سایه روشنی به چهره زن انداخته بود، انگار مجسمه ای از برنز یا سنگ با اراده و وقار. مرد زیر بار این همه داشت خم می شد. صدای خسته اش به گوش رسید و گفت برو، تنهایشان نگذار.
وقتی برق آمد و خانه روشن شد هر سه شان در اتاق بودند انگار این میزانسن داده شده بود تا وحید آرام و با خجالت اما محکم سخنش را بگوید.
- برویم یک محله دیگر، یک شهر دیگر...
نفس در سینه ها حبس بود. صداهای دور می آمد. منور سفره را انداخته منتظر جواب بود. صدای حرکت تانک می آمد، صدای خشک زنجیر و صدای کنده شدن آسفالت. و مرد زیر لب پرسید برویم جائی. و بعد توضیح داد:
- که من را نشناسند، برویم جائی که خجالت نکشید برای باباتان.
اول حمیده تاب این گفتگو را نیاورد و چانه اش چرخید. بعد منور بی صدا گریست و با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. و چه بود که به پسر چنین قدرتی را داد که بلند شد و خودش را انداخت روی پاهای پدر و هی گفت: بابا بیائید مادر و حمیده را بردارید و بروید. خواهش می کنم.
کسی نپرسید چرا می گوئی بروید، پس تو چه می کنی پسر. دیگر کسی هیچ نگفت. رختخوابی پهن نشد آن شب، هر چهار در آغوش هم خفتند. منور با احساس سرما در اتاق بلند شد و لحاف و پتو روی هر چهارشان انداخت.
صبح بچه ها به کار هر روزه رفتند، مرد وقتی داشت می رفت به منور گفت: برو از بانک پول بگیر و بروید شهباز یا ژاله تهران نو، سیصد دستگاه خانه پیدا کنید. به آقای قناعتی هم بگو خانه اش را تخلیه می کنیم. بگو من مامور شهرستان شده ام و همین ماه می رویم. گفتگو ها تمام شد.
سه روز یا شاید چهار روز بعد، وقتی بچه های محل آمدند تا خبر را به آن ها برسانند منور و حمیده بغل دست راننده کامیونتی نشسته بودند که داشت زندگی کوچک آن ها را به خانه اجاره ای تازه می برد. خانه ای که وحید هرگز ندید. نام و یادش به کوچه صدر خیابان نایب السلطنه داده شد.
و حالا سی سال گذشته. روز صدای گلوله می آید، شب بانک الله اکبر در گوش شهر می پیجید. حمیده خود مادر سه نوجوان است، شوهرش غلامرضا جای پدرش را گرفته. باز صدا می آید، الله اکبر. یکی از پسرها آمده تا نقش وحید را بازی کند. اما زمانه دیگرگون شده، دیگر با تغییر خانه دردی چاره نمی شود.
آگر عکسش را در اینترنت بگذارند، اگر او تیر انداخته باشد، اگر این شب هائی که نمی آید خانه ...
حمیده بقیه حرف های پسر را نشنید، انگار از پیش می دانست دنباله این حرف به کجا می رسد. یک بار این ها را شنیده بود. ته حلقش خشک شد از تصور تکرار. به جای هر چه گفت: بچه ها فردا بریم بهشت زهرا دیداری از مادربزرگ بکنیم و فاتحه ای هم برای برادرم بخوانیم. و با خودش گفت یادم باشد شب با غلامحسین صحبت کنم. برایش بخوانم که وحید برای پدر نوشته بود باورم نمی شود که تو کسی را تیر بزنی . باورم نمی شود تو بد باشی.



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388  ساعت 9:30 PM | نظرات (0)

حكایت مردی كه پس از مرگ حقه ای زر او باز مانده بود
حقه ای زر داشت مردی بیخب            چون بمرد و زو بماند آن حقه زر 
 بعد سالی دید فرزندش به خواب          صورتش چون موش دو چشمش پر آب
 پس در آن موضع كه زر بنهاده بود        موشی اندر گرد آن می گشت زود
 گفت فرزندش كزو و كردم سوال          كز چه انیجا آمدی بر گوی حال
 گفت زربنهاده ام این جایگاه                 من ندانم تا بدو كس یافت راه
 گفت: آخر صورت موشت چراست         گفت هر دل را كه مهر زر بخاست
 صورتش اینست و در من می نگر         پند گیر و زر بیفكن ای پسر
 (منطق الطیر – عطار نیشابوری)


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 1 مهر 1388  ساعت 4:53 PM | نظرات (0)