عشق لالایی بارون تو شباست / نم نم بارون پشت شیشه هاست / لحظه ی شبنم و برگ گل یاس / لحظه ی رهایی پرنده هاست / لحظه ی عزیز با تو بودنه / آخرین پناه موندن منه

Love is lullaby of rain at nights/ is sprinkle of rain behind windows/ is moment of dew & petal of Yas/ is the moment of extrication of the birds/is the moment of being with you/ is the last refuge of me


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 3 بهمن 1388  ساعت 11:16 PM نظرات 0 | لينک مطلب
در كوچه های عشق دنبال تو می گشتم / حقیقت شب بود ترسیدم و برگشتم!

In the alleys of love I was searching you / in fact it was night I feared and came back!



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 3 بهمن 1388  ساعت 11:15 PM نظرات 0 | لينک مطلب
مهم نبوده سوختنم، دور از تو پرپر زدنم، مهم تو بودی عشق من، نه قصه شكستنم، به افتخار عشق تو میگم كه بازنده منم...

It wasn"t important that I felt so grief, I flicker away of you, you was important o my love! Not my breaking story, I tell you with honor of your love that: I AM THE LOSER


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 3 بهمن 1388  ساعت 11:14 PM نظرات 0 | لينک مطلب
عطر حرفات واسه من بوی گل شقایقه . تو رو دیدن واسه من قشنگ ترین دقایق

Your words smell is like a smell of corn poppy, & meeting you is the most beautiful moments of me


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 3 بهمن 1388  ساعت 11:13 PM نظرات 0 | لينک مطلب
تمام امید آسیابان به وزش باده تا آسیابش از کار نیافته ، قلبم آسیاب ، خودم آسیابان و نفسهایت باد...!

All hope of miller is wind that his mill can work always, my heart is mill, I am the miller & your breathe is wind...


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 3 بهمن 1388  ساعت 11:12 PM نظرات 0 | لينک مطلب
غیر از غم عشق تو ندارم غم دیگر / شادم كه جز این نیست مرا همدم دیگر .

I have no other grief except your grief / I am happy that I have no other comate


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 3 بهمن 1388  ساعت 11:10 PM نظرات 0 | لينک مطلب

بسم اله الرحمن الرحیم

 

القدوس - The Holy


الملك - The Sovereign Lord


الرحیم - The Mercifull


الرحمن - The Beneficent


الله - The Name Of God


الجبار - The Compeller


العزیز - The Mighty


المهیمن - The Protector


الممن - The Guardian Of Faith


السلام - The Source Of Peace


الغفار - The Forgiver


المصور - The Fashioner


البارئ - The Evolver


الخالق - The Creator


المتكبر - The Majestic


العلیم - The All Knowning


الفتاح - The Opner


الرزاق - The Provider


الوهاب - The Bestover


القهار - The Subduer


المعز - The Honourer


الرافع - The Exalter


الخافض - The Abaser


الباسط - The Expender


القابض - The Constrictor


العدل - The Just


الحكم - The Judge


البصیر - The All Seeing


السمیع - The All Hearing


المذل - The Dishonourer


الغفور - The All-Forgiving


العظیم - The Great One


الحلیم - The Forbearing One


الخبیر - The Aware


اللطیف - The Subtle One


المغیث - The Maintainer


الحفیظ - The Preserver


الكبیر - The Most Great


العلی - The Most High


الشكور - The Appreciative


المجیب - The Responsive


الرقیب - The Watchfull


الكریم - The Generous One


الجلیل - The Sublime One


الحسیب - The Reckoner


الباعث - The Resurrector


المجید - The Most Glorious One


الودود - The Loving


الحكیم - The Wise


الوصی - The All-Embracing


المتین - The Firm One


القوی - The Most Strong


الوكیل - The Trustee


الحق - The Truth


الشهید - The Witness


المعد - The Restorer


المبدئ - The Originator


المحصی - The Reckoner


الحمید - The Praiseworthy


الواجد - The Finder


القیوم - The Self-subsisting


الحی - The Alive


الممیت - The Creator Of Death


المحیی - The Giver Of Life


القادر - The Able


الصمد - The Eternal


الاحد - The One


الواحد - The Unique


الماجد - The Noble


الاخیر - The Last


الاول - The First


المؤخر - The Delayer


المقدم - The Expediter


المقتدر - The Powerful


البار - The Source Of All Goodness


المتعالی - The Most Exalted


الولی - The Governor


الباطن - The Hiddeen


الظاهر - The Manifest


ملك الملك - The Eternal Owner Of Sovereignty


الرؤف - The Compassionate


العفو - The Pardoner


المنتقم - The Avenger


التواب - The Acceptor Of Repentance


المغنی - The Enricher


الغنی - The Self-Sufficient


الجامع - The Gatherer


المقسط - The Equitable


ذو الجلال والاكرام - The Lord Of Majesty and Bounty


الهادی - The Guide


النور - The Light


النافع - The Propitious


الضار - The Distresser


المانع - The Preventer


الصبور - The Patient


الرشید - The Guide To The Right Path


الوارث - The Supreme Inheritor


الباقی - The Everlasting


البدیع - The Incomparable

 

 



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 1 دی 1388  ساعت 10:01 PM نظرات 0 | لينک مطلب

A beautiful Prayer

از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم بدهد .

خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی.

I ask God to take away my bad habit .

God said , no

It is not for me to take away , but for you to give it up .

از او خواستم روحم را رشد دهد .

فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی .

من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس می کنم تا بارور شوی .

I asked God to make my spirit grow .

God said, no.

  You must grow on your own!

  But I will prune you to make you fruitful .

از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند .

فرمود : صبر حاصل سختی و رنج است .

 عطا کردنی نیست ، آموختنی است .

I ask God to grant me patience .

God seaid , no

Patirnce is a byproduct of tribulation .

It isn't granted , it is learned .

گفتم : مراخوشبخت کن .

 فرمود :  نعمت " از من خوشبخت شدن ازتو .

I asked God to give me happiness .

God seaid , no .

I give you blessings ;

Happiness is up to you .

  از او خواستم مرا گرفتار درد وعذاب نکند .

 فرمود : رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیک ترت می کند .

I askesd God to spare me pain .

God said , no .

Suffering draws you apart from worldly cares and brings you closer to

me . 

  از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست

 بدارم .

خدا فرمود : آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد !

I asked God to help me love others , as much as He loves me .

God said : Ahah , finally you have the idea .

همه با هم بگویید : خدایا مرا ده ، که آن به .

 آمین یا رب العالمین




 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 1 دی 1388  ساعت 9:52 PM نظرات 1 | لينک مطلب
 


My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
 
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه 
I ignored her, threw her a hateful look and ran out

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one

  روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو

LHN



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در دوشنبه 30 آذر 1388  ساعت 11:33 AM نظرات 0 | لينک مطلب

The children of humanity areeach others limbs

That shares an origin in theircreator

When one limb passes its daysin pain

The other limbs can not remaineasy

You who feel no pain at thesuffering of others

It is not fitting you be calledhuman

 

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در شنبه 21 آذر 1388  ساعت 12:06 AM نظرات 0 | لينک مطلب


  • تعداد صفحات :2
  •    
  • 1  
  • 2  
Powered By Rasekhoon.net