پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:44 AM نظرات 1 | لينک مطلب
 

حاتم اصمّ  از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعیتى  که در میان مردم داشت از نظر معیشت با عائله اش در کمال سختى و دشوارى به سر مى برد ، ولى اعتماد و توکّل فوق العاده اى به حضرت حق داشت  . 
شبى با دوستانش ، سخن از حج و زیارت کعبه به میان آوردند ، شوق زیارت و عشق به کعبه و رفتن به محلّى که پیامبران خدا در آنجا پیشانى عبادت به خاک ساییده بودند ، دلش را تسخیر و قلبش را دریایى از اشتیاق کرد . 
چون به خانه برگشت ، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد که : اگر شما با من موافقت کنید من به زیارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا کنم . همسرش گفت : تو با این فقر و پریشانى و تهى دستى و نابسامانى و عائلهسنگین و معیشت تنگ ، چگونه بر خود و ما روا مى دارى که به زیارت کعبه روى ؟ این زیارت بر کسى واجب است که ثروتمند و توانا باشد . فرزندانش گفتار مادرشان را تصدیق کردند ، مگر دختر کوچکش که با شیرین زبانى خاص خودش گفت : چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهید عازم این سفر شود ؟ بگذارید هرجا مى خواهد برود ، روزى بخش ما خداست و پدر وسیله و واسطه این روزى است ، خداى توانا مى تواند روزى ما را از راه دیگر و به وسیله اى غیر پدر به ما برساند . همه از گفته دختر هوشیار ، متوجه حقیقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زیارت خانه حق رود و آنان را دعا کند . 
حاتم ، بسیار خوشحال شد و اسباب سفر آماده کرد و با کاروان حاجیان عازم زیارت شد . همسایگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش که گفتار دختر بود خبردار شدند به دیدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند که چرا با این فقر و تهى دستى اجازه دادى به سفر رود ، این سفر چند ماه به طول مى انجامد ، بگو در این مدت طولانى مخارج خود را چگونه تامین خواهید کرد ؟ 
خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر کوچک خانواده را در معرض تیر ملامت قرار دادند و گفتند : اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى کردى ما اجازه سفر به او نمى دادیم . 
دختر ، بسیار محزون و غمگین شد و از شدّت غم و اندوه اشکهاى خالصش به صورت بى گناهش ریخت و در آن حال ملکوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت : پروردگارا ! اینان به احسان و کرم تو عادت کرده اند و همیشه از خوان نعمت تو بهره مند بودند ، آنان را ضایع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مکن . 
در حالى که جمع خانواده متحیّر و مبهوت بودند و فکر مى کردند که از کجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند ، ناگهان حاکم شهر که از شکار برمى گشت و تشنگى شدید او را در مضیقه و سختى انداخته بود، عده اى را به در خانه آن فقیران نیازمند و محتاجان تهى دست فرستاد تا براى او آب بیاورند . 
آنان حلقه به در زدند ، همسر حاتم پشت در آمد و گفت : کیستید و چه کار دارید ؟ گفتند : حاکم اینجا ایستاده و از شما شربتى آب مى خواهد . زن با حالت بهت به آسمان نگریست و گفت : پروردگارا ! ما دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز حاکم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى خواهد !! 
سپس ظرفى را پر از آب کرد و نزد امیر آورد و از این که ظرف ظرفى سفالین است عذرخواهى نمود . 
امیر از همراهان پرسید : اینجا منزل کیست ؟ گفتند : حاتم اصم که یکى از زاهدان و عارفان وارسته است ، شنیده ایم او به سفر رفته و خانواده اش در کمال سختى به سر مى برند . حاکم گفت : ما به اینان زحمت دادیم و از آنان آب خواستیم ، از مروّت دور است که امثال ما به این مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ایشان بگذارند . این بگفت و کمربند زرّین خود را باز کرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت : هرکس مرا دوست دارد کمربندش را به این منزل اندازد . همه همراهان کمربندهاى زرین خود را باز کرده به درون منزل انداختند . هنگامى که مى خواستند برگردند حاکم گفت : درود خدا بر شما باد ، هم اکنون وزیر من قیمت کمربندها را مى آورد و آنها را مى برد . چیزى فاصله نشد که وزیر پول کمربندها را آورد و تحویل همسر حاتم داد و کمربندها را گرفت و برد !! 
چون دخترک این جریان را دید ، اشک از دیدگان ریخت . به او گفتند : باید شادمان باشى نه گریان ، زیرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنین گشایشى در زندگى ما ایجاد کرد . دخترک گفت : گریه ام براى این است که ما دیشب گرسنه سر به بالین نهادیم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى نیاز ساخت ، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد کرد ؟ سپس براى پدرش اینگونه دعا کرد : پروردگارا ! چنان که به ما مرحمت کردى و کارمان را به سامان رساندى ، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و کارش را به سامان برسان . 
اما حاتم در حالى با کاروان به سوى حج مى رفت که کسى در کاروان فقیرتر از او نبود ، نه مرکبى داشت که بر آن سوار شود ، نه توشه قابل توجهى که سفر را با آن به راحتى طى کند ، ولى کسانى که در کاروان او را مى شناختند کمک ناچیزى بدرقه راه او مى کردند . 
شبى امیر الحاج به درد شدیدى گرفتار شد ; طبیب قافله از معالجه اش عاجز شد ، امیر گفت : آیا در میان قافله کسى هست که اهل حال باشد تا براى من دعا کند ، شاید به دعاى او از این بلا نجات یابم . گفتند : آرى ، حاتم اصم . امیر گفت : هرچه زودتر او را به بالین من حاضر کنید . غلامان دویدند و او را نزد امیر آوردند . حاتم سلام کرد و کنار بستر امیر براى شفاى امیر دست به دعا برداشت ; از برکت دعایش امیر بهبود یافت ، به این خاطر مورد توجه امیر قرار گرفت ، پس دستور داد مرکبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند . 
حاتم از امیر سپاسگزارى کرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نیاز پرداخت ، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنید گوینده اى مى گوید : اى حاتم ! کسى که کارهایش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد ، ما هم لطف خود را شامل حال او مى کنیم ، اینک نگران همسر و فرزندانتمباش ، ما وسیله معاش آنان را فراهم آوردیم . چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از این همه عنایت حق شگفت زده شد . 
هنگامى که از سفر برگشت ، فرزندانش به استقبالش آمدند و از دیدن او خوشحالى مى کردند ، ولى او از همه بیشتر به دختر خردسالش محبت ورزید و او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت : چه بسا کوچک هاى ظاهرى که در باطن بزرگان اجتماع اند ، خدا به بزرگ تر شما از نظر سنّ توجه نمى کند ، بلکه به آن که معرفتش در حق او بیشتر است نظر دارد ، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او ، زیرا کسى که بر او توکل کند وى را وا نمى گذارد.


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در پنج شنبه 24 دی 1388  ساعت 12:40 AM نظرات 0 | لينک مطلب

در جزیره ای کوچک و زیبا تمام حواس آدمیان، با هم زندگی می کردند: ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ...

یک روز   خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود .

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:" ای ثروت   آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ "
ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد. و از تو چیزی به من نمی رسد "

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. شاید که غرور کمکش می کرد اما :

غرور گفت: "نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."   تو بهتر است اینجا بمانی .

نزدیکترین حس به عشق   غم بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بیایم ."

غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم ."

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان شده بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد ."

عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نامش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت تا نجات یابد و بتواند جزیره را ترک کند. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد .

عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: " آن پیرمرد که بود؟"آیا او را می شناسید؟

علم پاسخ داد:   "زمان "

عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟ "

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است ." 

گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است.

اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد .



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 1:16 AM نظرات 0 | لينک مطلب
معلم از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:

اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟

دانش آموز   جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.

در این هنگام دانش آموز مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن سخنان دانش آموز، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 1:13 AM نظرات 0 | لينک مطلب

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .

او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد .

مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند .
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !

در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 1:05 AM نظرات 0 | لينک مطلب
 

پل به مناسبت کریسمس یک اتومبیل سواری از برادرش بیل دریافت کرده بود.

شب سال نو او از دفتر کارش بیرون آمد و متوجه پسرکی شد که اطراف ماشین پرسه می زد.پسرک پرسید آقا این ماشین مال شماست؟ پل سری تکان داد و گفت بله.برادرم این ماشین را به عنوان هدیه کریسمس به من داده.پسرک متحیر گفت:یعنی شما بابت آن پولی پرداخت نکردید؟ای کاش.... و مکث کرد

پل میتوانست حدس بزند پسرک چه آرزویی دارد.حتما آرزو می کرد چنین برادری داشت.اما  چیزی که پسرک نوجوان گفت سرتاپای وجود پل را لرزاند.پسر گفت:ای کاش بتوانم برادری مثل او باشم. پل با حیرت به او مینگریست.بی اختیار پرسید:آیا مایلی یه دور بزنیم؟پسرک با خوشحالی گفت:آه بله.من عاشق این سواریم


بعد از یک سواری کوتاه پسر با چشمان هیجان زده پرسید:آقا امکان دارد جلوی درب منزل ما برویم؟؟؟


پل لبخند کوتاهی زد با خود اندیشید من میدانم که پسر میخواهد چه کار کند.منظور او اینست که به دوستانش نشان دهد که میتواند سوار چنین ماشینی شود.اما پل باز هم اشتباه میکرد.پل جلوی پله ها توقف کرد و پسرک از پله ها بالا دوید و چند لحظه بعد بازگشت.اما نه با سرعت اولی.بلکه خیلی آرام و با احتیاط قدم بر میداشت.زیرا برادر کوچک معلول خود را بغل کرده و حمل میکرد.

برادرش را روی آخرین پله نشانید و به ماشین اشاره کرد و گفت:ببین اینجاست.درست مثل اونی که بالای پله ها برات تعریف کردم.برادرش اونو براش هدیه داده و خودش یک سنت هم بابتش نداده.منم یه روزی مثل این رو برات هدیه میدم و تو خودت میتونی تمام چیزهای قشنگی رو که راجع به کریسمس گفتم ببینی

پل پیاده شد پسرک معلول را بغل کرده و روی صندلی جلوی ماشین گذاشت و برادرش هم کنار او نشست
آن شب پل به منظور مسیح پی برد که:

مقدس ترین کارها بخشش و صدقه است



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 12:47 AM نظرات 0 | لينک مطلب
‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتمآ. چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت كار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میكنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار.
پسر كوچک در حالی كه سرش پائین بود آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود كه پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری كاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه وقت ندارم.
پسر كوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی كند؟بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی تند و خشن رفتار كرده است. شاید واقعآ چیزی بوده كه او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول كند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر ، بیدارم.
- من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این كه خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول كردی؟
پسر كوچولو پاسخ داد: برای اینكه پولم كافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم.


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 12:30 AM نظرات 0 | لينک مطلب
روزی شیطان تصمیم گرفت از کار خود دست بکشد، بنابر این اعلام کرد: می خواهد ابزارش را با قیمت مناسب به فروش بگذارد۰
پس وسایلش را که شا مل خود پرستی، نفرت، ترس، خشم، حرص،حسادت شهوت، ۰۰۰ می شد را به نمایش گذاشت
اما یکی از ابزارش کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضرنبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد، کسی از او پرسید
این وسیله گران قیمت چیست؟
شیطان گفت این نو میدی و افسردگی است۰ چون این وسیله برای من از تمامی ابزارهای دیگر بیش تر موثر واقع شده از همه نیز گران تر است
هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند با این وسیله می توانم قلب انسانها را بگشایم۰ اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس نا امیدی و دلسردی کند
می توانم هر کاری با روح و جسم او انجام دهم


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 12:24 AM نظرات 0 | لينک مطلب
فردا روز جشن بود. زنی بسیار فقیر که سه فرزند داشت وشوهری فلج . به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسیاری تهیه کند.
او شب هنگام بر بالای سر شوهر بیمارش مدتی با خدای خود نجوا کرد وانچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بیرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که :« شرح حال من وزندگی من اینگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برایت دعا میکنم.»صاحب فروشگاه که هیچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت :« خواسته ات را روی کاغذی بنویس تا هم وزنش به تو چیزی بدهم»
زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در یک کفه ترازو گذاشت و یک کیسه برنج در کفه دیگر .اما کفه پایین نیامد. دوباره مرد خوراکی دیگر وباز هم کفه پایین نیامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه میخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت ، برداشت ورفت.
وقتی که زن از فروشگاه بیرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند ،اینطور نوشته بود«پروردگارا توتنهاپناه من هستی،خدایا از تومیخواهم که فردا من را پیش خانواده ام سر افراز کنی، الهی میدانم آنچه را که میخواهم فردا به من خواهی داد حتی بیشتر از آن و من تنها به اندازه نیازمان خواهم آورد.»
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شدو از عابدان عاشق گردید.


 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در چهارشنبه 23 دی 1388  ساعت 12:17 AM نظرات 0 | لينک مطلب

ادیسون در سنین پیری پس از كشف چراغ برق یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید كه پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:
پسر تو اینجایی؟
می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!
وای ! خدای من، خیلی زیباست!
كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت دارد در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟
چطـور می توانی؟
من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید.
مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند.
در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكــر می كنیم.
الان موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.



 نگاشته شده توسط رحمان نجفي در سه شنبه 22 دی 1388  ساعت 11:57 PM نظرات 0 | لينک مطلب


  • تعداد صفحات :5
  •    
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
Powered By Rasekhoon.net