در اين بخش به معرفي جانبازان جنگ تحميلي اقدام شده است.
جانباز غلام علي آذرافشار:
خدا خواست كه تو را به معركهي عشق بكشاند و گرنه تو كجا و عشقبازي مستانه كجا. او بود كه تو را به بهانهي تعمير ماشينهاي سنگين با چمران همراه كرد. به تو سهمي از فتح آبادان و عمليات والفجر8 داد و آنقدر عشقت را آزمود تا پير مغان شوي و سالك كوي دوست....
تو غلامعلي آذرافشار از سال 1360 به جمع ياران روحالله پيوستي و در اين راه زخم خوردهي عشق گشتي. بعد از اين همه طول درمان و سفر به آلمان، هنوز درد در وجودت ريشه دارد و در تمام ريهها و مجاري تنفسيات رخنه كرده و هيچ راه درماني برايت باقي نگذارده است. كنج تنهايي خانه را دور از هياهوي شهر برگزيدهاي تا بلكه كمي آرام گيري. همسرت تنها ياور و تكيهگاه توست.
خودت گفتي كه هر روز براي او از خدا طلب خير ميكني، چرا كه تمام بار سنگين مشكلات بر دوش اوست، جا به جا كردن كپسولهاي سنگين اكسيژن و پختن غذاهاي بدون نمك، بدون روغن، بدون بو و بدون .... و به همين خاطر از پذيرش مهمان و مهماني رفتن معذوري. تنهايي و سكوت بين تو و همسرت آنقدر سخن در خود گنجانده كه بار سنگينش كمر هركس را كه گوشهاي از عظمتت را درك كرده باشد مي شكند.
توي اي پرستوي عاشق زخمي، اي كسي كه گامهايت براي اسلام هنوز پررنگ و پرتداوم است، دعاي خير ما را براي سلامتت بپذير.
منبع: مجله الغديريان
جانباز محمدصادق احمدي:
نوزدهمين روز از مردادماه سال 1345 بود كه محمدصادق در شهر خمين ديده به جهان گشود.سالها گذشت و نداي حقطلبي ملتي بزرگ ديوستم را به زانو درآورد و دست يدالهي خميني كبير ايران و ايرانيان را از جور رژيم ستمشاهي آزاد ساخت.
محمدصادق آن روزها محصلي پرتلاش بود كه چشم به آيندهاي روشن داشت، اما به ناگاه در افق زيباي دوردستهاي سرزمينش بال هاي آهنين هواپيماهاي دشمن خودنمايي كرد و حمله ي رژيم بعث عراق مرزهاي جنوبي و غربي كشور را آغشته به خون عزيزان ميهن نمود.احمدي دانشآموز سال اول دبيرستان بود اما مردانگي در بندبند وجودش خروشيد و او را شاگرد مكتب عشق نمود.
جبهه مدرسهاي شد براي تعليم و تدريس ايثار و او دل در گروي مهر رهبر نهاد و در مقابل خصم سينه سپر كرد. نخستين بار در چهارمين روز از اسفندماه سال 1362 (دومين روز از عمليات خيبر) زخم عشق بر جان نشاند و در اثر انفجار خمپاره زخمي شد و يكسال بعد در اسفندماه سال 1363 در جريان عمليات بدر مجروح شد و مدتها در بيمارستانهاي فيروزگر، آريا، 15 خرداد و شهيد مصطفي خميني مورد مداوا قرار گرفت.
امروز او در ميان ماست و سر و دست و گردن و ريه و پاي مجروح او يادگاري از ايام ايثار و شهادت است.محمدصادق احمدي از مردم ميخواهد كه «هيچگاه ايام 8 سال دفاع مقدس را از ياد نبرند و هميشه به ياد داشته باشند كه براي[به ثمر رسيدن ] اين انقلاب چه عزيزاني به شهادت رسيدند، چه كساني به اسارت رفتند و چه كساني قطع نخاع و [ جانباز] شدند]. او خطاب به رهبر معظم انقلاب ميگويد:«از حق مردم كه در حال حاضر دستيابي به انرژي هستهاي است دفاع كنيد.اين حق تمامي مردم ايران و حق خون شهيدان و حق تمام جانبازان است، ما تا آخرين نفس و آخرين قطره ي خون خود از شما حمايت خواهيم كرد».
محمدصادق احمدي امروز پدر سه فرزند است. فرزنداني كه به مدد ايثار او و بسياري چون او وارث سرزميني آزاد و آبادند.
جانباز اسماعيل انصاري:
روز جمعه بود، جمعه اي زيبا از روزهاي فروردين ماه سال 1346. هوا در بستان آباد از توابع استان آذربايجان شرقي هنوز آنقدر گرم نشده بود كه شكوفه ها توان شكفتن داشته باشند اما در خانواده ي انصاري گلي شكفت كه اسماعيل نام گرفت. ايام كودكي او در كوچه پس كوچه هاي زادگاهش سپري شد و آموختن علم را تا سال پنجم ابتدايي تجربه كرد.
موج انقلاب او را نيز به خروش آورد و پيروزي قيام خميني كبير (ره) نهال اميد در دلش كاشت. اما عفريت جنگ بر كشور سايه افكند و او كه جواني غيور بود به ارتش جمهوري اسلامي پيوست تا مرزبان سرزمينش باشد. لشگر 28 كردستان، اسماعيل را به ميدان نبرد خواند و او راهي ميمك شد. خطه اي از خاك وطنش كه ميزبانش شد تا او را به اوج قله ي ايثار رساند. اسماعيل بر اثر انفجار خمپاره ي 60 در مقابل سنگري كه جان پناهش بود، بينايي هر دو ديده ي خود را هديه كرد تا ميهنش سر بلند بماند.
بيست و نهمين روز از شهريور ماه سال 1366 بود كه او آخرين تصاوير را در قاب ديدگان خود نشاند و پس از آن هرگز چشم باز نكرد. دو سال بعد در پانزدهمين روز از خرداد ماه سال 1368 پيمان ازدواج با دوشيزه اي مؤمنه بست كه به تمنا آمده بود تا شريك زندگيش باشد. گرچه اسماعيل صورت همسر خود را نديد اما شيفته ي سيرت الهي او شد.
چندي بعد تحصيلات خود را تا سال اول دبيرستان ادامه داد و خداوند با اعطاي دو فرزند، كانون خانواده ي او را گرمايي مضاعف بخشيد. امروز او در ميان ماست؛ صبور و سربلند و سندي است بر افتخاري بزرگ و پيامش رسالتي مي آورد براي هر آن كه گوشي شنوا دارد وقتي كه ميگويد : « ما [ ايثارگران ] قهرمان ملي هستيم و جوانان بايد [ به تأسي از گذشتگان ] در حفظ ايران عزيزمان كوشا باشند. »
منبع: مطالب ارسالي ازمدرسه روشنگرشاهد
جانباز ام ليلا جاني:
اينك برايم بازگو كه بر بال كدام فرشته نشستي و تكبير كدام مؤذن بهشتي را شنيدي كه اين چنين به سوي ابديت گام برميداري.ام ليلا چشمهايت را به كدام ملك سپردي تا آنها را از سوي تو تقديم خداوند كند؟ برايم بگو در خلصهاي كه در تركش آن نارنجك به چشمهايت خورد عكس خدا را چه طور ديدي؟
تو كه هم دانشآموز اين مكتب و هم آموزگارش هستي.
ام ليلا شيرزني هم چون تو نديده بودم كه اين گونه در 15 سالگي حافظ سنگرهاي اسلام و مواضع رهبرش باشد. تو برايم بازگو كه چگونه بدون نور چشمهايت با ديدهي جان به نونهالان جامعه درس ايثار ميدهي؟ هنور روز دوازدهم خردادماه مركز آموزش بسيج را به ياد دارم، كه موج انفجار سوي چشمانت را گرفت و تو براي هميشه روشن دل، قلبهاي بيقرار ما شدي. ام ليلا .... سكوت كن، كه ديدن چهرهات خود درسي است براي تمام آنهايي كه هنوز شمع دلشان سوسو ميزند، تو كه قصد زيارت خانهي خدا را داري و هيچ كارواني تاب عظمت چون تويي را ندارد. برايم شرح ده كه چه طور جور زمانه را مينگري و تاب ميآوري و استوار ادامه ميدهي؟!
ميگويند آموختن را بعد از 70% جانبازي آغاز كردي و اكنون دبير نمونه ي شهر بابلسر هستي. چه ايماني تو را اين گونه مقاوم و صبور به ما معرفي كرد.
تو كه خودت ميگويي تكليفت با زندگي روشن است و آگاهانه تصميم گرفتهاي و ياد خدا را عظمت بخش ميداني ..... هرچند كه چشمانت بسته است اما من خدا را در آنها ميبينم.
منبع: ماهنامه سبزسرخ
جانباز طاهره صياد:
در پنجمين روز از آبانماه سال 1329 در بندرانزلي چشم به جهان گشوده بود. 31 سال از زندگيش ميگذشت و معلمي فداكار بود كه شب هنگام منافقين كوردل به خانهاش هجوم آوردند. ترس سراپاي وجود طاهره را فرا گرفت. همان لحظه متوجه شد آنها قصد جان همسرش حجهالاسلام خداداي را دارند. بيتأمل به ياري مرتضي برخاست. اما آنان در شب يازدهم شهريورماه سال 1360 او را مجروح بر زمين انداختند و «حجهالاسلام خداداي» را به شهادت رساندند. طاهره نگران بود، نگران 5 فرزند و همسرش، اما ديگر كاري از دستش برنميآمد. روزها از پي هم گذشت.
طاهره چراغ اميد به خدا را در دلش روشن كرد و با وجود مشكلات جسمي بسيار به تربيت فرزندانش همت گماشت. حالا هر 5 فرزند با تلاش او پلههاي موفقيت را طي كردند و امروز با علم و ايمانشان مشتي بر دهان استكبار ميزنند.
منبع: ماهنامه ستارگان درخشان
جانباز مصطفي آهنگري:
مصطفي از جمله همان مريداني است كه دل به ولايت خميني كبير سپرده و در اوج جواني و زيستن از زندگي گذشت و راهي ميدان جنگ شد. تازه سال چهارم دبيرستان را تمام كرده بود و مادر برايش هزاران آرزو داشت كه همراه نيروهاي ژاندارمري از شهر اليگودرز راهي شد و در همان ماههاي اول جنگ اسفند ماه سال 1359 در گيلانغرب بر اثر اصابت خمپارهي 60 مجروح شد. او را به بيمارستان صحرايي رساندند و سپس به اسلام آباد انتقال دادند. او از ناحيهي شكم، بازوي چپ، كتف راست مجروح بود و پزشكان بعد از معاينه تشخيص دادند او به بيماري لامپزاتومي و كوستومي كه از بين رفتن طحال، تغيير مسير روده از معده، برش 40 سانت از رودهي كوچك و 40 سانت از رودهي بزرگ است ،دچار شده. ديگر كاري از كسي ساخته نبود. اما مصطفي دست از جهاد نكشيد. او اينبار همراه بسيجيان به جبهه اعزام شد. سال 1365 مسئوليت فرهنگي بنياد شهيد شهرستان اليگودرز، سال 1367 مسئوليت فرهنگي و ستاد شاهد بنياد شهيد شهرستان كامياران، سال 1368 مسئوليت ادارهي كار و امور اجتماعي شهرستان درود را پذيرفت. آهنگري از تحصيل غافل نشد و تا اخذ مدرك كارشناسي ارشد علوم كتابداري و اطلاعرساني درس خواند.
سال 1361 ازدواج كرد و صاحب 2 فرزند شد. اما تقدير بر آن بود كه از همسرش جدا شود. سال 1366 مصطفي بار ديگر ازدواج كرد و اينبار صاحب 3 فرزند ديگر شد. او اكنون كارشناس طرحهاي پژوهشي دانشگاه تهران است و هنوز هم دلش براي اسلام و انقلاب ميتپد و معتقد است، رابطهي بين جانباز با رهبري رابطهي عاشق و معشوق است. 45 سال از روز تولد او كه بيست و دوم مردادماه سال 1340 بود ميگذرد، اما هنوز در سال 1385 اميد و ايمان به خدا در چشمانش موج ميزند.
منبع: مطالب ارسالي ازمدرسه روشنگرشاهد