۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

كسى توى لشكر كاهو نداره:

كنار جاده صفى آباد دزفول، مزرعه هاى كاهو برق مى زد. گفت «وايسا بخريم.»

چندتايش را همان جا شستيم و دوباره راه افتاديم. چند برگ كاهو خورده بود كه گفت

«كسى توى لشكر كاهو ندار ه . يادت باشه رسيديم اهواز، به تداركات بگم واسه همه بخره.».

با اينا كارى نداشته باشين:

 مى گفت «اطلاعاتى بايد آموزش ببينه. جورى كه كار با قطب نما و دوربين مادون و گراگيرى و از اين حرفا، ملكه ذهنش بشه.»

بچه ها را برديم بيابان. بيست كيلومترى قرارگاه. خودشان برگشتند. براى اين كه ثابت كنند كارشان را بلدند، دو تا موتور و وسايل تداركات و يك ضبط صوت هم از تداركات برداشتند; بى سر و صدا.

به مسوول تداركات كارد مى زدى، خونش در نمى آمد. آقا مهدى هم خوشحال بود و مى خنديد. گفت «با اينا كارى نداشته باشين.»

 

اصلاً نمى خواد بياى عمليات:

از موتور افتاده بودم. پايم شكسته بود. حاجى كه ديد گفت «مى رى خونه استراحت مى كنى! هفته اى يه بار بيش تر نمى تونى بيايى اردوگاه.»

خانه مان اهواز بود; نزديك اردوگاه.

*

مى ترسيدم اگر توى جلسه با پاى گچ گرفته ببيندم، نگذارد بروم عمليات. خودم گچ پايم را باز كردم. هنوز درد مى كرد. يكى از بچه ها كمكم كرد تا بروم جلسه. همه تعجب كرده بودند. مى گفتند «پات زود خوب شده!»

آخر جلسه گفت «چرا گچ پات رو باز كردى؟»

گفتم «خوب شده. مى تونم راه برم.»

پايم را كه زمين گذاشتم از زور درد چشم هام سياهى رفت. گفت «مگه اين مال خودته كه باهاش اينجورى مى كنى؟ اين امانته دست تو. فردا روز بايد باهاش بجنگى.»

بعدش گفت «اصلاً نمى خواد بياى عمليات.»

التماسش كردم. گفت «مى رى پات رو دوباره گچ مى گيرى.»

*

توى اهواز در به در مى گشتم پى دكتر تا پايم را دوباره گچ بگيرد.

اين اولين نفرتون بود كه اومد جلو:

توى قرارگاه تاكتيكى بوديم. دو نفر اسير عراقى آوردند. تا آقامهدى ديدشان، گفت «به خدا اون يكى تيربارچى شونه. اولين كسى بود كه آتيش رو شروع كرد.»

عراقيه هم آقامهدى رو شناخت. گفت «اين اولين نفرتون بود كه اومد جلو.»

گفت:پس يا على:

بهش گفت «پاشو حميدآقا. پاشو. الان وقت نشستن نيست.»

بى سيم چيش گفت «راستش حميدآقا توى كمرش تير خورده. اگه اجازه بدين استراحت كنه.»

آقامهدى خنده اى كرد و رو به حميد گفت «دو تا گروهان بايد الحاق بشن. بايد عراقى ها رو بِكِشن پايين. مى تونى راه برى؟»

حميد گفت «آره.»

گفت «پس يا على.»

ما با هم قرارداد بستيم:

- اخوى; بيا يه دستى به چراغاى ماشين بزن.

- شرمنده، كار دارم. دستم بنده. برو فردا بيا.

- بايد همين امشب برم خط. بى چراغ كه نمى شه.

- ميبينى كه، دارم لباس هام رو مى شورم. الآنم كه ديگه هوا داره تاريك ميشه. برو فردا بيا، مخلصتم هستم، خودم درستش مى كنم.

- اصلاً من لباس هاى تو رو مى شورم. تو هم چراغ ماشين من رو درست كن.

*

هرچقدر بهش گفت «آقامهدى! به خدا شرمندم. ببخشيد. نمى خواد بشورى.»

گفتم «ما با هم قرارداد بستيم. برو سرِ كارِت بذار منم كارم رو بكنم.»

من نمى فهميدم; هرچى شما بگين!:

حدود پنج ساعت باهام حرف زد. قبول نمى كردم. مى گفتم «كار من نيست. نمى تونم انجامش بدم.»

آخرش گفت «روز قيامت كه شد; من رو مى كشن پاى ميز محاكمه; پرونده ام رو باز مى كنن و از اول شروع مى كنن; بهم مى گن اين كار رو كردى. اينجا اين اشتباه رو كردى. اونجا اين كار رو كردى. خلاصه ميگن و ميگن تا مى رسن به اينجا كه من بهت گفتم.»

بعدش گفت «منم جواب مى دم هرچى تا حالا گفتين قبول، اما توى اين يه مورد، من فلان روز پنج ساعت با فلانى حرف زدم. فكر مى كردم اگه قبول كنه، جلوى تمام اين حيف و ميل ها كه گفتين گرفته مى شه، اما اون بابا قبول نكرد كه نكرد.»

اين ها رو كه مى گفت دست و پاهام مثل چوب خشك شده بود. بغض كرده بودم. گفتم «من نمى فهميدم; هرچى شما بگين!»

مى خوام يه يادگارى ازش داشته باشم:

توى قيافه همه مى شد خستگى را ديد. دو مرحله عمليات كرده بوديم. آقا مهدى وضع را كه ديد، به بچه هاى فنى مهندسى گفت جايى درست كنند براى صبحگاه. درستش كردند; يك روزه. همه نيروها هم موظّف شدند فردا صبحش توى صبحگاه جمع شوند.

*

صحبت هاى آقامهدى جورى بود كه كسى نمى توانست ساكت باشد. آنقدر بلند بلند شعار مى دادند و فرياد مى زدند كه نگو. بعد از صبحگاه. وقتى آقامهدى مى خواست برود، بچه ريختند دور و برش. هر كسى هر جور بود خودش را بهش مى رساند و صورتش را مى بوسيد. بنده خدا توى همين گير و دار چند بار خورد زمين. يك بار هم ساعتش از دستش افتاد. يكى از بچه ها برش داشت. بعد پيغام داد «بهش بگين نميدم. مى خوام يه يادگارى ازش داشته باشم.»

من و حميد خودمون دو تايى مى مونيم:

بعضى از بچه ها خسته شده بودند. بهم گفتند «برو به آقا مهدى بگو كار ما تموم شده. مى خواهيم برگرديم عقب.»

گفتم «كى گفته كارتون كه تموم شد برمى گردين عقب؟»

گفتند «فرمانده گروهانمون. حالا هم خودش زخمى شده، بردنش.»

با حميد توى يه سنگر نشسته بودند و ديده بانى مى كردند. بهشان گفتم كه بچه ها چه پيغامى داده اند. گفت «جاده راهش بازه. هر كى ميخواد بره بره. من و حميد خودمون دو تايى مى مونيم.»

 

::التماس دعا...::



 توسط محمد صالحی در سه شنبه 28 مهر 1388  ساعت 2:42 PM مسافر شلمچه 0

::خاطراتی ناب از رزمندگان جنگ تحمیلی::

انتظار

وقتي وارد خانه‌ي علي‌رضا شدم،‌ صدايي از درد در درونم گفت: «چه دير!» بغض گلويم را فشرد پيرمرد مقابلم دو زانو بر زمين نشست.
گفتم: «من نمي‌دونستم علي‌رضا شهيد شده» صدايم آشكارا لرزيد،‌ پيرمرد پاسخ داد: نبودنش داغ سنگينيه. من و مادرش هنوز عادت نكرده‌ايم. هنوز شب‌هاي جمعه منتظرش هستيم، ‌اما حالا ديگر او نمي‌آيد ما بايد سر مزارش برويم. خيلي سخت است كه سال‌ها به جان براي فرزندت بكوشي، اما كينه و قساوت انساني گلت را در اوج شكوفايي پرپر كند.
   

منبع: كتاب نوازشگران جان

السلام عليك...

در لحظات اوليه‌ي مرحله‌ي سوم عمليات بيت‌المقدس يكي از بچه‌هاي گردان مجروح شد. در تاريكي شب فرياد زد: «شما را به خدا مرا رو به قبله خاك كنيد تا دم آخر سلامي و نمازي داشته باشم.»
اما در ميان آن آتش هيچ‌كس نمي‌ايستاد. نيروها بايد از معبر مين مي‌گذشتند، نمي‌دانم چه شد كه بي‌اختيار ايستادم. بدن بسيجي مجروح را به سمت قبله بازگرداندم. تمام توانش را جمع كرد و به صورت مقطع و بريده بريده شروع به صحبت نمود:
«السلام...عليك...يا ابا.....عبدالله....السلام....علي....ك...يابن...ر...سو...ل.... كلمه‌ي آخر را نتوانست ادا كند.» آرام و ساكت رو به قبله خوابيد. چشمانش را براي هميشه بست. بغضي تلخ در جانم نشست. جوان به خيل عاشقان اباعبدالله پيوست.
   

منبع: كتاب روايت حماسه  

امداد غيبي

دو روز بعد از عمليات فتح‌المبين باد شديدي وزيدن گرفت. جهت وزش باد به سمت رزمنده‌هاي ايران بود و با وزش باد ماسه‌ها به سمت آن‌ها به حركت درآمدند. ديد بچه‌ها دچار مشكل شد. ربع ساعتي بچه‌ها جلويشان را نمي‌توانستند ببينند. كاري از دست كسي ساخته نبود. اگر وضع به همان صورت مي‌ماند، ديگر كسي زنده به عقب برنمي‌گشت.
رزمنده‌ها دست به دامن ائمه‌ي اطهار شدند. دقايقي بعد جهت وزش باد به سمت مواضع عراق تغيير كرد و تانك‌هاي دشمن زمين‌گير شدند.
ايراني‌ها نيز توانستند آن‌ها را محاصره كرده و به اسارت خود درآورند. آن روز همه‌ي آن رزمنده‌ها خدا را به پاس اين امداد غيبي شكر نمودند.

   

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

اسير مجاني

وقتي داشتيم عقب‌نشيني مي‌كرديم، جلوي ما يك ستون نيرو داشت مي‌رفت. علي شاليكار گفت: «ميرزايي! آن ستون، بچه‌هاي لشكر نجف اشرف هستند، خوب است به آن‌ها ملحق شويم‌»
كمي كه جلوتر رفتيم متوجه شديم آن‌ها به زبان عربي صحبت مي‌كنند. سريع به بچه‌ها گفتم: عقب‌نشيني كنيم. من و شاليكار عقب‌تر از همه بوديم. صداي برخورد اسلحه به گوشمان رسيد. به پشت سر نگاه كردم، ديدم عراقي‌ها اسلحه‌ها را روي هم مي‌چينند و با دستان بالا به سمت ما مي‌آيند. دقيقاً 49 نفر بودند و به گمان اين‌كه ما داريم آن‌ها را دور مي‌زنيم تسليم ما شدند.
   

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6

پرواز فرشته

انبوه مردم در كنار خانه پاسداران جمع شدند. آثار غم و درد بر همه چهره‌ها سايه افكند. دختر پرستار را با لباس سرخ از خانه خارج كردند، صحراي محشر بود. از پهلويش خون بر زمين مي‌ريخت. نه پزشكي بود و نه دارويي.
چمران ايستاده به او مي‌نگريست، و فرشته بي‌گناه در مقابل چشمان او جان داد. در هر گوشه‌ي خانه، شهيد يا مجروحي بر زمين بود.
مردي دستان چمران را گرفت و فرياد زد: «چرا اهمال مي‌كنيد، چرا ارتش نمي‌جنبد؟ چرا ساكت نشسته‌ايد؟» و چمران با بغضي فرو خورده در گلو به آسمان نگريست و به يك‌باره مرد را در آغوش كشيد. آن‌قدر او را به سينه‌اش فشرد تا كمي آرام شد، مرد آرام گرفت، اما اين چمران بود كه از درد مردم تا صبح چشم بر هم نگذاشت، و مدام علي (ع) را صدا زد.


منبع: كتاب كردستان

 روز موعود

ابراهيم حال و هواي عجيبي داشت. مدام در حال دعا و ذكر گفتن بود. درختان بوفلفل شاهد اين حال و هوا بودند. ابراهيم از شهيد محمدتقي خواسته بود كه قبل از عمليات والفجر8 او را مطلع كند. هيچ‌كس دليل اين كار ابراهيم را نمي‌دانست. محمد‌تقي فرمانده‌ي گردان بود و اجازه نداشت زمان عمليات را به كسي اطلاع دهد، اما او هم نمي‌دانست كه چرا قبول كرده 48 ساعت قبل از عمليات به ابراهيم خبر بدهد.
ابراهيم در حال نماز خواندن بود كه تلفن به صدا درآمد. محمد تقي بود گفت: « به ابراهيم بگوييد روز موعود فرا رسيده و خود را براي عمليات والفجر8 آماده كند». گوشي را روي دستگاه گذاشتم، ابراهيم در حال قرآن خواندن بود. به او پيام رساندم. اشك شوق از چشمان او جاري شد. چه‌قدر خالصانه اشك مي‌ريخت.
48 ساعت حتي پلكي هم نزد و در زير درختان بوفلفل به مناجات پرداخت. روز موعود از همه حلاليت طلبيد، همه را بوسيد و رهسپار جنگ شد. محمد تقي عظيمي و ابراهيم كياني در عمليات والفجر8 به فيض بزرگ شهادت نايل شدند.
روحشان شاد
   

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6

راوي: محمد كلبادي نژاد  

سلام به امام رضا (ع)

در يكي از سنگرها دو رزمنده مشغول دعا و نيايش بودند، با ديدن من گفتند: «شهريار اين راه به كجا ختم مي‌شود.» گفتم: خب معلومه ديگه، به جنوب عراق.
يكي از آن‌ها كه اسمش رضا بود با خنده گفت: «نه عزيزم اين راه به كربلا مي‌رسه.» اگر شهيد شدم به آقا امام رضا (ع) سلام ما را برسان و بگو در همين صحراي سوزان آقايم امام زمان (عج) را ديدم.
چند لحظه بعد با بستن حمايل قصد پريدن از خاكريز را داشت كه آسماني شد و در برابر رضاي حق تسليم گرديد.
   

منبع: كتاب مردان هور   -  صفحه: 87

راوي: شهريارحسن پور

صلوات

راه مي‌رفت مي‌گفت: «صلوات»
مي‌نشست مي‌گفت: «صلوات»
مي‌دويد مي‌گفت: «صلوات»
مي‌خواست بخوابد مي‌گفت: «صلوات».
تو جزيره‌ي مجنون تو قايق تركش خورد تو سينه اش، دست گذاشت رو زخمش و گفت: «صلوات».
بچه‌ها گفتند: «انشاالله با پيامبر (ص) محشور مي‌شود.
   

منبع: مجله جاودانه ها  

نماز عشق

هوا هنوز روشن نشده بود كه توكلي كنار من نشست و گفت: «با اين تيربار سر عراقي‌ها را گرم كن تا من نمازم را بخوانم. در حال اقامه‌ي نماز بود دست‌هايش را براي قنوت بالا آورد، تيراندازي را قطع كردم تا ببينم چه دعايي مي‌خواند: «اللهم ارزقني شهاده في سبيلك... اللهم ارزقني شهاده في سبيلك...».
به حالش افسوس خوردم. چند لحظه بعد دوباره به او نگريستم. لباسش خوني بود. از زير لباسش جويي از خون آرام به زمين مي‌ريخت. اما بي‌آن‌كه ناله‌اي كند نمازش را ادامه داد. مي‌خواستم به كمكش بروم. جملات آخر را به سختي ادا كرد: «السلام....علي....كم...و...رحمه‌الله......و بركا...ته».
به سمتش دويدم، ولي او بر سجده افتاد و آخرين نفس را رو به قبله در حال عبادت پروردگار كشيد.
   

منبع: كتاب جلوه هاي ايثار  

يا مهدي (عج)

در ميانه‌ي ميدان جنگ جواني فرياد زد قلبم سوخت، جگرم آتش گرفت. وقتي جلو رفتم، ديدم دل و روده‌ي او تقريباً بيرون ريخته و در وضعيت وخيمي قرار دارد. با وجود جراحت شديدي كه داشت يا مهدي (عج) گفتنش قطع نمي‌شد.
با چفيه‌اش شكمش را بستم ولي او هر لحظه به شهادت نزديك‌تر مي‌شد. سعي كردم او را به عقب انتقال دهم، اما او گفت: من از حضرت زهرا (س)‌ و امام مهدي (عج) كمك خواسته‌ام، از تو مي‌خواهم اين پيام مرا به ديگر رزمنده‌ها برساني كه اگر مجروحي را ديديد كه براي او كاري از شما برنمي‌آيد، كاري به كارش نداشته باشيد.
نمي‌خواستم رهايش كنم، اما او همان‌جا يا مهدي (عج) گويان چشمانش را براي هميشه بست.
   

منبع: كتاب سفر عشق      



 توسط محمد صالحی در دوشنبه 20 مهر 1388  ساعت 6:19 PM مسافر شلمچه 0


POWERED BY RASEKHOON.NET