::خاطراتی ناب از رزمندگان جنگ تحمیلی::
انتظار
وقتي وارد خانهي عليرضا شدم، صدايي از درد در درونم گفت: «چه دير!» بغض گلويم را فشرد پيرمرد مقابلم دو زانو بر زمين نشست.
گفتم: «من نميدونستم عليرضا شهيد شده» صدايم آشكارا لرزيد، پيرمرد پاسخ داد: نبودنش داغ سنگينيه. من و مادرش هنوز عادت نكردهايم. هنوز شبهاي جمعه منتظرش هستيم، اما حالا ديگر او نميآيد ما بايد سر مزارش برويم. خيلي سخت است كه سالها به جان براي فرزندت بكوشي، اما كينه و قساوت انساني گلت را در اوج شكوفايي پرپر كند.
منبع: كتاب نوازشگران جان
السلام عليك...
در لحظات اوليهي مرحلهي سوم عمليات بيتالمقدس يكي از بچههاي گردان مجروح شد. در تاريكي شب فرياد زد: «شما را به خدا مرا رو به قبله خاك كنيد تا دم آخر سلامي و نمازي داشته باشم.»
اما در ميان آن آتش هيچكس نميايستاد. نيروها بايد از معبر مين ميگذشتند، نميدانم چه شد كه بياختيار ايستادم. بدن بسيجي مجروح را به سمت قبله بازگرداندم. تمام توانش را جمع كرد و به صورت مقطع و بريده بريده شروع به صحبت نمود:
«السلام...عليك...يا ابا.....عبدالله....السلام....علي....ك...يابن...ر...سو...ل.... كلمهي آخر را نتوانست ادا كند.» آرام و ساكت رو به قبله خوابيد. چشمانش را براي هميشه بست. بغضي تلخ در جانم نشست. جوان به خيل عاشقان اباعبدالله پيوست.
منبع: كتاب روايت حماسه
امداد غيبي
دو روز بعد از عمليات فتحالمبين باد شديدي وزيدن گرفت. جهت وزش باد به سمت رزمندههاي ايران بود و با وزش باد ماسهها به سمت آنها به حركت درآمدند. ديد بچهها دچار مشكل شد. ربع ساعتي بچهها جلويشان را نميتوانستند ببينند. كاري از دست كسي ساخته نبود. اگر وضع به همان صورت ميماند، ديگر كسي زنده به عقب برنميگشت.
رزمندهها دست به دامن ائمهي اطهار شدند. دقايقي بعد جهت وزش باد به سمت مواضع عراق تغيير كرد و تانكهاي دشمن زمينگير شدند.
ايرانيها نيز توانستند آنها را محاصره كرده و به اسارت خود درآورند. آن روز همهي آن رزمندهها خدا را به پاس اين امداد غيبي شكر نمودند.
منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6
اسير مجاني
وقتي داشتيم عقبنشيني ميكرديم، جلوي ما يك ستون نيرو داشت ميرفت. علي شاليكار گفت: «ميرزايي! آن ستون، بچههاي لشكر نجف اشرف هستند، خوب است به آنها ملحق شويم»
كمي كه جلوتر رفتيم متوجه شديم آنها به زبان عربي صحبت ميكنند. سريع به بچهها گفتم: عقبنشيني كنيم. من و شاليكار عقبتر از همه بوديم. صداي برخورد اسلحه به گوشمان رسيد. به پشت سر نگاه كردم، ديدم عراقيها اسلحهها را روي هم ميچينند و با دستان بالا به سمت ما ميآيند. دقيقاً 49 نفر بودند و به گمان اينكه ما داريم آنها را دور ميزنيم تسليم ما شدند.
منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6
پرواز فرشته
انبوه مردم در كنار خانه پاسداران جمع شدند. آثار غم و درد بر همه چهرهها سايه افكند. دختر پرستار را با لباس سرخ از خانه خارج كردند، صحراي محشر بود. از پهلويش خون بر زمين ميريخت. نه پزشكي بود و نه دارويي.
چمران ايستاده به او مينگريست، و فرشته بيگناه در مقابل چشمان او جان داد. در هر گوشهي خانه، شهيد يا مجروحي بر زمين بود.
مردي دستان چمران را گرفت و فرياد زد: «چرا اهمال ميكنيد، چرا ارتش نميجنبد؟ چرا ساكت نشستهايد؟» و چمران با بغضي فرو خورده در گلو به آسمان نگريست و به يكباره مرد را در آغوش كشيد. آنقدر او را به سينهاش فشرد تا كمي آرام شد، مرد آرام گرفت، اما اين چمران بود كه از درد مردم تا صبح چشم بر هم نگذاشت، و مدام علي (ع) را صدا زد.
منبع: كتاب كردستان
روز موعود
ابراهيم حال و هواي عجيبي داشت. مدام در حال دعا و ذكر گفتن بود. درختان بوفلفل شاهد اين حال و هوا بودند. ابراهيم از شهيد محمدتقي خواسته بود كه قبل از عمليات والفجر8 او را مطلع كند. هيچكس دليل اين كار ابراهيم را نميدانست. محمدتقي فرماندهي گردان بود و اجازه نداشت زمان عمليات را به كسي اطلاع دهد، اما او هم نميدانست كه چرا قبول كرده 48 ساعت قبل از عمليات به ابراهيم خبر بدهد.
ابراهيم در حال نماز خواندن بود كه تلفن به صدا درآمد. محمد تقي بود گفت: « به ابراهيم بگوييد روز موعود فرا رسيده و خود را براي عمليات والفجر8 آماده كند». گوشي را روي دستگاه گذاشتم، ابراهيم در حال قرآن خواندن بود. به او پيام رساندم. اشك شوق از چشمان او جاري شد. چهقدر خالصانه اشك ميريخت.
48 ساعت حتي پلكي هم نزد و در زير درختان بوفلفل به مناجات پرداخت. روز موعود از همه حلاليت طلبيد، همه را بوسيد و رهسپار جنگ شد. محمد تقي عظيمي و ابراهيم كياني در عمليات والفجر8 به فيض بزرگ شهادت نايل شدند.
روحشان شاد
منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6
راوي: محمد كلبادي نژاد
سلام به امام رضا (ع)
در يكي از سنگرها دو رزمنده مشغول دعا و نيايش بودند، با ديدن من گفتند: «شهريار اين راه به كجا ختم ميشود.» گفتم: خب معلومه ديگه، به جنوب عراق.
يكي از آنها كه اسمش رضا بود با خنده گفت: «نه عزيزم اين راه به كربلا ميرسه.» اگر شهيد شدم به آقا امام رضا (ع) سلام ما را برسان و بگو در همين صحراي سوزان آقايم امام زمان (عج) را ديدم.
چند لحظه بعد با بستن حمايل قصد پريدن از خاكريز را داشت كه آسماني شد و در برابر رضاي حق تسليم گرديد.
منبع: كتاب مردان هور - صفحه: 87
راوي: شهريارحسن پور
صلوات
راه ميرفت ميگفت: «صلوات»
مينشست ميگفت: «صلوات»
ميدويد ميگفت: «صلوات»
ميخواست بخوابد ميگفت: «صلوات».
تو جزيرهي مجنون تو قايق تركش خورد تو سينه اش، دست گذاشت رو زخمش و گفت: «صلوات».
بچهها گفتند: «انشاالله با پيامبر (ص) محشور ميشود.
منبع: مجله جاودانه ها
نماز عشق
هوا هنوز روشن نشده بود كه توكلي كنار من نشست و گفت: «با اين تيربار سر عراقيها را گرم كن تا من نمازم را بخوانم. در حال اقامهي نماز بود دستهايش را براي قنوت بالا آورد، تيراندازي را قطع كردم تا ببينم چه دعايي ميخواند: «اللهم ارزقني شهاده في سبيلك... اللهم ارزقني شهاده في سبيلك...».
به حالش افسوس خوردم. چند لحظه بعد دوباره به او نگريستم. لباسش خوني بود. از زير لباسش جويي از خون آرام به زمين ميريخت. اما بيآنكه نالهاي كند نمازش را ادامه داد. ميخواستم به كمكش بروم. جملات آخر را به سختي ادا كرد: «السلام....علي....كم...و...رحمهالله......و بركا...ته».
به سمتش دويدم، ولي او بر سجده افتاد و آخرين نفس را رو به قبله در حال عبادت پروردگار كشيد.
منبع: كتاب جلوه هاي ايثار
يا مهدي (عج)
در ميانهي ميدان جنگ جواني فرياد زد قلبم سوخت، جگرم آتش گرفت. وقتي جلو رفتم، ديدم دل و رودهي او تقريباً بيرون ريخته و در وضعيت وخيمي قرار دارد. با وجود جراحت شديدي كه داشت يا مهدي (عج) گفتنش قطع نميشد.
با چفيهاش شكمش را بستم ولي او هر لحظه به شهادت نزديكتر ميشد. سعي كردم او را به عقب انتقال دهم، اما او گفت: من از حضرت زهرا (س) و امام مهدي (عج) كمك خواستهام، از تو ميخواهم اين پيام مرا به ديگر رزمندهها برساني كه اگر مجروحي را ديديد كه براي او كاري از شما برنميآيد، كاري به كارش نداشته باشيد.
نميخواستم رهايش كنم، اما او همانجا يا مهدي (عج) گويان چشمانش را براي هميشه بست.
منبع: كتاب سفر عشق