::داستان های کوتاه دفاع مقدّس::

به سوي دريا:

از خواب پريد و چشمانش به طرف پنجره خيره شد. سرش درد مي‌كرد و قلبش به شدت مي‌تپيد. بوي دريا مي‌آمد. دلش طوفاني شد. نزديك پنجره رفت. نگاهي به كودك يك ساله‌اش يوسف كرد و نفس عميقي كشيد. چهره‌ي معصوم يوسف، آرامشي عجيب در دلش به پا كرد و باز دوباره به سوي دريا.
حس عجيبي بر دلش چنگ مي‌زد. گويي اتاق با تمام وسعتش او را در خود مي‌بلعيد.
پاهايش سست شدند و بر زمين افتاد. تصويرهاي مبهم، مقابل چشمانش خودنمايي كرد: دريا طوفاني بود. موج‌ها به شدت به هم مي‌خوردند و صداي مهيبي مي‌دادند. چهره‌ي زرد يونس مقابل ديدگانش نمايان شد. سرخيِ خون، تنِ مجروحش را احاطه كرده بود و هر لحظه موجي مي آمد و خون‌ها را در خود مي‌بلعيد و باز دوباره خون در آب شناور مي‌شد. همراه موج‌ها بالا و پايين مي‌شد. با صداي خسته‌اي كه انگار صداي امواج تارهاي صوتي‌اش را در هم ريخته باشد، فرياد مي‌زد: ري ... ريحانه. تنم ! ريحانه تنم مي‌سوزد ! و با انگشتش جايي را نشانه گرفت. چشمان زن ردّ اشاره را گرفت.
موج نزديك و نزديك‌تر شد. لبخند شيريني بر لبان كبود يونس نشست و ميان موج‌هاي پرتلاطم دريا گم شد.
با نواختن ساعت، درياي دلش آرام گرفت و تصويرهاي خوابش محو شد. ساعت، هشتمين ضربه را نواخت و به دنبال آن صداي در آمد: تق، تق، تق.
دستان سرد و بي‌رمقش را به پنجره قلاب كرد و ايستاد. چادر آبيِ گل سفيدش را روي سر انداخت و به طرف حياط راه افتاد.
بوي دريا، شديد و شديدتر مي‌شد. شير حوض چكه مي‌كرد و با هر چكه كردنش، ماهي‌هاي سرخ را مي‌ترساند. قدم‌هايش را آهسته كرد.
دوباره صداي در بلند شد: تق تق ...
بوي دريا و تهوع، تنش را سلول‌‌به‌سلول سوزاند. پشت در رسيد. دستش را آهسته روي دستگيره‌ي در گذاشت و در را باز كرد. از لاي پلك‌هاي نيمه‌باز، چكمه‌هاي خاك خورده‌اي نمايان شد. تپش قلبش دوباره شدت گرفت. خود را روي زمين انداخت و دستانش را آرام‌آرام روي خاك‌هاي چكمه‌ها ماليد.
مرد متحير، قدمي به عقب برداشت و صداي مردانه‌اي بلندي شد:
- سعيد چرا برگشتي ؟!
زن سراسيمه سرش را بالا گرفت و گونه‌هاي خيسش را با گوشه‌ي چادر پاك كرد. مرد دوباره نزديك زن شد. زبانش بند آمده بود.
مرد كنارش نشست و نگاهش را از چشمان مضطرب زن دزديد و دستش را در جيب پيراهنش فرو كرد و چيزي بيرون آورد. زن با نگاهش، دست مرد را دنبال كرد و از پشت هاله‌اي از اشك، چشمانش برق زد و تنش سوخت.
پلاك در دستان مرد با نسيم آرام و آهسته مي‌رقصيد و صدا مي‌كرد و جلاي نقره‌اي‌رنگش را در چشمان خيسِ زن منعكس مي‌كرد. زن دست راستش را روي قلبش گذاشت و دستِ چپش را دور پلاك حلقه كرد و آن را از دستان مرتعش مرد گرفت.
صداي موج‌هاي دريا، قلبش را لرزاند. پلاك را با ولع بوييد.
بوي دريا مي‌داد !

نويسنده: مريم حيدري زاده

منبع: كتاب ستاره هاي سربي   -  صفحه: 27

تلاطم خاموش:

عجب سكوتي بر عرصه‌ي كربلا سايه افكنده است ! چه طوفان ديگري در راه است كه آرامشي اين‌چنين را به مقدمه مي‌طلبد ؟ سكون ميان دو زلزله ! آرامش ميان دو طوفان !
يك سو جنازه است و خاك‌هاي خون‌آلود و سوي ديگر تا چشم كار مي‌كند، اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشير و اين همه براي يك تن؛ امام كه هنوز چشم به هدايتشان دارد.
قامت بلندش را مي‌بيني كه پشت خيمه‌ها و رو به دشمن ايستاده است، دو دستش را بر قبضه‌ي شمشير تكيه زده و شمشير را عمود قامت خميده‌اش كرده است و با آخرين رمق‌هايش مهربانانه فرياد مي‌زند: « هل من ذابٍ يذُّب عن حرمِ رسول الله ... »
آيا كسي هست كه از حريم رسول خدا دفاع كند ؟ آيا هيچ خداپرستي هست كه به خاطر او فرياد مرا بشنود و به اميد رحمتش به ياري ما برخيزد ؟ آيا كسي هست ...
و تو گوش‌هايت را تيز مي‌كني و نگاهت را از سر اين سپاه عظيم عبور مي‌دهي و ... مي‌بيني كه هيچ كس نيست، سكوت محض است و وادي مردگان. حتي آنان كه پيش از اين هلهله مي‌كردند، بر سپرهاي خويش مي‌كوبيدند، شمشيرها را به هم مي‌ساييدند، عمودها را به هم مي‌زدند و علم‌ها را در هوا مي‌گرداندند و در اين همه، رعب و وحشت شما را طلب مي‌كردند، همه آرام گرفته‌اند، چشم به برادرت دوخته‌اند، زبان به كام چسبانده‌اند و گويي حتي نفس نمي‌كشند، مرده‌اند.
اما ناگهان در عرصه‌ي نينوا احساس جنب و جوشي مي‌كني، احساس مي‌كني كه اين سكون و سكوت سنگين را جنبش و فريادهاي محو، به هم مي‌زند.
هر چه دقيق‌تر به سپاه دشمن خيره مي‌شوي، كمتر نشاني از تلاطم و حرف و حركت مي‌يابي، اما اين طنين اين تلاطم را هم نمي‌تواني منكر شوي؛ بي‌اختيار چشم مي‌گرداني و نگاهت را مرور مي‌دهي و ناگهان با صحنه‌اي مواجه مي‌شوي كه چهارستون بدنت را مي‌لرزاند و قلبت را مي‌فشرد.
صدا از قتلگاه شهيدان است. بدن‌هاي پاره‌پاره، جنازه‌هاي چاك‌چاك، بدن‌هاي بي‌سر، سرهاي از بدن جدا افتاده، دست‌هاي بريده، پاهاي قطع شده، همه به تكاپو و تقلّا افتاده‌اند تا فرياد استمداد امام را پاسخ بگويند.
انگار اين قيامت است كه پيش از زمان خويش فرا رسيده است. انگار ارواح اين شهيدان، نرفته باز آمده‌اند، بدن‌هاي تكه‌تكه خويش را به التماس از جا مي‌كَنند تا براي ياري امام راهيشان كنند.
حتي چشم‌ها در ميان كاسه سر به تكاپو افتاده‌اند تا از حدقه بيرون بيايند و به ياري امام برخيزند. دست‌ها بي‌تابي مي‌كنند و بدن‌هات بي‌قراري و پاها تلاش مي‌كنند كه بدن‌هاي چاك‌چاك را بر دوش بگيردند و بايستانند.
مبهوت از اين منظره هول‌انگيز، نگاهت را به سوي امام برمي‌گرداني و مي‌بيني كه امام با دست، آنان را به آرامش فرا مي‌خواند و برايشان دعا مي‌كند. گويي به ارواحشان مي‌فهماند كه نيازي به ياوري نيست. مقصود، تكاندن اين دل‌هاي مرده است، مقصود، هدايت اين جان‌هاي ظلماني است.
هنوز از بهت اين حادثه درنيامده‌اي كه صداي نفس‌نفسي از پشت سر، توجّهت را بر مي‌انگيزد و وقتي به عقب برمي‌گردي، سجاد را مي‌بيني كه با جسم نحيف و قامت خميده از خيمه درآمده است، با تكيه بر عصا، به تعب خود را ايستاده نگه داشته است. خون به چهره‌ي زرد و نزارش دويده است و چشم‌هايش را حلقه‌ي اشكي آذين بسته است:
« شمشيرم را بياور عمه جان ! و ياري‌ام كن تا به دفاع از امام برخيزم و خونم را در ركابش بريزيم. »
ديدن اين حال و روز سجاد و شنيدن صداي تبدارش كه در كوير غربت امام مي‌پيچد، كافيست تا زانوانت را با زمين آشنا كند، صيحه‌ات را به آسمان بكشاند و موهايت را به چنگ‌هايت پرپر كند و صورتت را به ناخن‌هايت بخراشد، اما اگر تو هم در خود بشكني، تو هم فرو بريزي، تو هم سر بر زمين استيصال بگذاري، تو هم تاب و توان از كف بدهي، چه كسي امام را در اين برهوت غربت و تنهايي، همدلي كند ؟
اين انگار صداي دلنشين هم اوست كه: « خواهرم ! سجاد را درياب كه زمين از نسل آل‌محمد، خالي نماند. » فرمان امام، تو را بي‌اختيار از جا مي‌كند و تو پروانه‌وار اين شمع نيم‌سوخته را به آغوش مي‌كشي و با خود به درون خيمه مي‌بري.
- صبور باش علي جان ! هنوز وقت ايستادن ما نرسيده است. بارهاي رسالت ما بر زمين است.
تا تو سجاد را در بسترش بخواباني و تيمارش كني، امام به پشت خيام رسيده است و تو را باز فرا مي‌خواند:
« خواهرم ! دلم براي علي كوچكم مي‌تپد، كاش بياوريش تا يك بار ديگر ببينمش و ... هم با اين كوچك‌ترين عُلقه هم وداع كنم. »
با شنيدن اين كلام، در درونت با همه‌ي وجود فرياد مي‌كشي كه : نه !
اما به چشم‌هاي شيرين برادر نگاه مي‌كني و مي‌گويي: چشم !
آن سحرگاه كه پدر براي ضربت خوردن به مسجد مي‌رفت، در خانه‌ي تو بود. شب‌هاي خدا را تقسيم كرده بود ميان شما دو برادر و خواهر و هر شب بالش را بر سر يكي از شما مي‌گشود. تنها سه لقمه، تمامي افطار او در اين شب‌ها بود و در مقابل سؤال شما مي‌گفت: « دوست دارم با شكم گرسنه به ديدار خدا بروم.»
آن شب، بي‌تاب در حياط قدم مي‌زد، مدام به آسمان نگاه مي‌كرد و به خود مي‌فرمود: « به خدا دروغ نيست، اين همان شبي است كه خدا وعده داده است.»
آن شب، آن سحرگاه وقتي اذان گفتند و پدر كمربندش را براي رفتن محكم كرد و با خود ترنم فرمود: « كمربند عزمت را براي مرگ محكم كن كه مرگ به ديدار تو خواهد آمد و مرگ پريشانت نكند.
آن هنگام كه به حضورت خواهد رسيد.
حتي مرغابيان خانه نيز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوك‌هايشان را به رداي پدر آويختند و التماس‌آميز ناله كردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فرياد كشيدي كه « نه ! پدر جان ! نرويد. »
اما به چشم‌هاي باصلابت پدر نگاه كردي و آرام گفتي: « پدرجان ! جُعده را براي نماز بفرستيد. »
و پدر فرمود: « لا مَفَرّ من القدر » از قدر الهي گريزي نيست.
كودك شش ماه را گرم در آغوشت مي‌فشري. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غرق بوسه مي‌كني و او را چون قلب از درون سينه در مي‌آوري و به دست‌هاي امام مي‌سپاري.
امام او را تا مقابل صورت خويش بالا مي‌آورد، چشم در چشم‌هاي بي‌رمق او مي دوزد و بر لب‌هاي به خشكي نشسته‌اش بوسه مي‌زند.
پيش از آن كه او را به دست‌هاي بي‌تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش مي‌كند، جلو مي‌آورد، عقب مي‌برد و ملكوت چهره‌اش را سياحت مي‌كند.
اكنون بايد او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خيمه برگرداني كه مبادا آفتاب سوزنده‌ي نيمروزي، گونه‌هاي لطيفش را بيازارد.
اما ناگهان ميان دست‌هاي تو و بازوان حسين، ميان دو دهليز قلب هستي، ميان سر و بدن لطيف علي‌اصغر، تيري سه شعبه فاصله مي‌اندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرينش مي‌پاشد. نه فقط هرمله‌بن‌كاهل اسدي كه تير را رها كرده است، بلكه تمام لشكر دشمن، چشم‌انتظار ايستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستي و تسليم را در چهره‌هايتان ببيند.
اما با صلابت و شكوهي بي‌نظير، دست به زير خون علي‌اصغر مي‌برد، خون‌ها را در مشت مي‌گيرد و به آسمان مي‌پاشد. كلام امام انگار آرامشي آسماني را بر زمين نازل مي‌كند:
« نگاهِ خدا، چقدر تحمل اين ماجرا را آسان مي‌كند. اين دشمن است كه در هم مي‌شكند و اين تويي كه جان دوباره مي‌گيري و اين ملائكه‌اند كه فوج‌فوج از آسمان فرود مي‌آيند و بال‌هايشان را به تقدس اين خون، زينت مي‌بخشند؛ آن چنان كه وقتي نگاه مي‌كني يك قطره خون را بر زمين، چكيده نمي‌بيني.»

نويسنده: سيدمهدي شجاعي

منبع: مجله ديدار   -  صفحه: 8

چشم ديگر:

مادر هنوز سر سجاده است. زير چشمي نگاهش مي‌كنم، رو برگردانده و خيره شده به صفحه‌ي تلويزيون و آرام دانه‌هاي گلي تسبيح كربلايي‌اش را مي‌اندازد و ذكر مي‌گويد. به يكباره حالت چهره‌اش برمي‌گردد. چشم‌ها را مي‌فشارد و صورتش را غم مي‌گيرد. ذكر گفتنش به نفرين بدل مي‌شود:
_ خدا نسل‌شونو از روي زمين برداره... الهي كه به حق فاطمه‌ي زهرا، دست خودتون بره زير ساطور... اي ظالم‌هاي غاصب.
انشاالله كه به همين زودي‌هاي زود، خدا نابود بكنه، اون آمريكا رو كه به شما كمك مي‌كنه، اي لعنتي‌ها... .
قطره‌هاي اشك از گوشه‌ي چشم‌هاي مادر سرازير مي‌شود. سر بر مي‌گردانم و بر صفحه‌ي تلويزيون، پايان صحنه‌اي را مي‌بينم كه صهيونيست‌ها با آجر دست يك فلسطيني را مي‌شكنند. اين صحنه بارها نشان داده شده بود.
پسرم با پارچي آب و چند ليوان و سفره به اتاق مي‌آيد. ايستاده زل مي‌زند به صفحه‌ي تلويزيون. با ديدن درگيري جوان‌هاي فلسطيني با صهيونيست‌ها، دندان به هم مي‌فشارد و مي‌شنوم كه مي‌گويد: عجب نامردهايي!
از ظلمي كه بر مردم فلسطين مي‌رود. خشمگين و عصباني مي‌شوم. صداي گوينده‌ي اخبار را انگار نمي‌شنوم. مثل اغلب شب‌هاي ديگر محو تماشاي انقلاب سنگ جوان‌هاي فلسطيني‌ مي‌شوم. سربازي صهيونيست يك چشم خود را بسته و با چشم ديگر، فلسطيني‌ها را نشانه رفته است. در همان صحنه، نوجواني نارنجكي را كه گاز اشك‌آور با فشار از آن خارج مي‌شود، با لگد به طرف كماندوهاي اسرائيلي پس مي‌راند. نرسيده به چهار راهي، دود سياه سوختن لاستيك‌ها، خيابان محل عبور صهيونيست‌ها را غبارآلود كرده است. آن سوي دود و آتش. چند نوجوان، يك پيرمرد دشداشه‌پوش و دو سه زن. سنگ مي‌پرانند و در صحنه‌اي ديگر، يك زره‌پوش در حال حركت. آماج سنگ‌هاي رها شده از قلماسنگ‌هاست. لبخندي بر لب پسرم مي‌نشيند و دست گره كرده‌اش را بالا مي‌برد. زن و دخترم شام را آماده كردند. ميلي به شام ندارم. دلم مي‌خواهد به جاي يكي از نوجوان‌ها مي‌بودم...
فضاي اتاق دم كرده است. دخترم، مادر و زنم بهت زده مانده‌اند. سفره هنوز پهن نشده. پسرم روزنامه‌اي ورزشي در دست دارد. دوباره به حال خود برمي‌گردم. به ياد صحنه‌هاي غريب آن بعداز ظهر دوران نوجواني مي‌افتم. كه در بيداري چون كابوس از سر گذرانده بودم و اگر آن موج توفنده نبود و به دست ساواك بازداشت شده بودم، چه حال و روزي پيدا كرده بودم با چه سرنوشتي!
تصويرهاي محوي پس از سال‌ها، رفته رفته شفاف مي‌شد و صحنه به صحنه مقابلم مجسم مي‌شد!
تا بازي فوتبال ساعتي وقت بود و فرصتي تا از قسمت‌هاي ديگر مجموعه‌ي ورزشي ديدن كنم. مجموعه‌اي كه در هر جايي، از سال‌ها پيش از آن برايش تبليغ شده بود. جابه جا تابلويي بود با آرم بازي‌هاي آسيايي تهران كه تاريخ سال هزار و سيصد و پنجاه و سه و هزار و نهصد و هفتاد و چهار را داشت و از بس آن آرم و تابلوها را به شكل‌هاي گوناگون و در مكان‌هاي مختلف شهر ديده بودم، جاذبه‌اش را برايم از دست داده بود و نكته‌ي جالب براي من، چهره‌ي ورزشكارها بود. زردپوست‌ها كه هرگز به آن تعداد در جايي نديده بودم. هندوها و عرب‌هايي كه انگار روي آتش تنور، نيم‌سوزشان كرده بودند.
تن عرق كرده‌ام به رعشه افتاد. شمد را كشيدم روي شانه‌ام، خواب از سرم پريده بود. آواز خروسي از دور دست‌ها، در ميان بوق شيپوري كاميوني محو شد و از خانه‌هاي آن دست، شايد تشتي بود از روي بامي زمين افتاد كه صداي دنباله‌دار دنگ آن خانه‌هاي همسايه را برداشت.
روز سختي را از سر گذرانده بودم. با جمعيت كشيده شده بودم به سمت شمال غرب مجموعه. از علامت بالاي سر در فهميدم سالن بسكتبال است. بليت خريدم. از پله‌ها كه بالا مي‌رفتم، از صداي ايران _ ايران برشتابم افزودم. با صداي سوت دسته جمعي تماشاگرها، جلوي ورودي ايستادم. فضاي سالن گرفته و سنگين بود و نگاهم افتاد به تابلو و نتيجه. پنجاه و هفت بر سي و دو. با آن‌كه تيم ايران در ميدان نبود اما تماشاچي‌هاي جوان و نوجوان كه بيشتر دانشجو و دانش‌آموز بودند. فرياد ايران ايرانشان سالن ار برداشته بود. با نگاهي دوباره به تابلو، تيم فيليپين سي و هفت بود و اسرائيل سي و دو. بيشتر جايگاه‌ها در اشغال تماشاگرهايي بود كه شايد حتي از بسكتبال چيزي نمي‌دانستند. زن‌هايي كه فقط آمده بودند مدل لباس‌هايشان را به نمايش بگذارند! و مردهايي كه مرتب در جا مي‌لوليدند و هم‌صدا سوت مي‌زدند و پس از هر چند سوت فرياد مي‌كشيدند: «اسرائيل». در بقيه‌ي قسمت‌ها، تعدادي به صورت پراكنده و يا گروه‌هاي چند نفره، دست مي‌زدند و ايران _ ايران مي‌گفتند. روي سكو، نزديك ورودي، كنار مرد تنهايي نشستم و همان لحظه احساس كردم، برايش مزاحم هستم. مقابل پايم دو قوطي خالي نوشابه و يك بسته نيم خورده‌ي بيسكويت ديده مي‌شد. در ميدان مسابقه، بازي تندي در جريان بود. تيم اسرائيل ناشناخته بود و مرموز. اما در خبرها خوانده بودم: فيليپين تيم اول آسيا است. سوت دسته جمعي و فريادهاي گوشخراش تماشاچيان كه آمده بودند. فقط سوت بكشند و اسرائيل _ اسرائيل بگويند. با فرياد ايران _ ايران جوان‌هايي كه هرگز نمي‌خواستند اسرائيل برنده باشد، محو مي‌شد. عده‌اي از گوشه‌اي مي‌گفتند: «با اره بريدند سر موشه دايان را... عجب كره خري بود...»
جمعي ديگر جواب مي‌دادند:
« با قيچي بريدند دم موشه دايان را... عجب توله سگي بود...»
شعارها چقدر خاطره‌انگيز بودند، ياد چند سال پيش از آن افتادم كه تيم فوتبال ايران، اسرائيل را شكست داده بود و اين شعار مردم كوچه و بازار شده بود!
با هر شعار، طرفداران تيم اسرائيل، دچار تشويق مي‌شدند و ترس به جانشان مي‌ريخت و تماشاچي‌هايي كه پراكنده بودند و بي‌تفاوت، از شنيدن نام موشه دايان، به خنده مي‌افتادند. جهودها، هر بار از ديدن پليس‌هايي كه يك تاج فلزي بالاي نقاب كلاه‌شان بود و هواي آن‌ها را داشتند، جان مي‌گرفتند و باز هم سوت مي‌كشيدند. در ميدان بازيكنان توپ بزرگ و قرمز را توي سبد مي‌انداختند. يكباره بازيكنان ذخيره‌ي تيم اسرائيل از جا كنده شدند و به ميان زمين دويدند! قوطي‌هاي خالي نوشابه به ميدان كوبيده شد. جهودها، صدايشان بند آمده بود و پاسبان‌ها ديوانه‌وار هجوم برده بودند و با باتوم مي‌كوبيدند روي سر و صورت جوان‌هايي كه حالا ديگر همه از جا برخاسته بودند. چند قوطي به طرف تابلو و روي نام اسرائيل پرتاپ شد. يكي از قوطي‌ها هم به قاب عكس شاه خورد. هرچه طرفدارهاي تيم اسرائيل ساكت بودند، دانشجوها و دانش‌آموزها از هيجان سر از پا نمي‌شناختند. هرچه به دست مي‌آوردند، به ميدان يا توي سبد تيم اسرائيل مي‌انداختند.
« با اره بريدند سر موشه دايان را...»
«با قيچي بريدند دم موشه دايان را...»
هنوز از برق فلاش دوربين عكاس‌ها، چشم‌هايم آزرده بود. از جا بلند شدم و به حياط و به آسمان نگاه كردم. هنوز تا سر زدن سپيده وقت باقي بود. دوباره ميان بستر نشستم و سرم را گرفتم بين دست‌هايم.
آن روز عده‌اي دستگير شده بودند. جوان‌ها براي آن‌كه تعداد بيشتري از آن‌ها گرفتار نشود؛ به هم نزديك شده بودند و مانند گردابي تند تند جا به جا مي‌شدند. بعضي چند پله بالا رفتند و كساني پايين پريدند و عده‌اي به دو طرف. در آن موج پديد آمده، افراد شناسايي شده، ميان دوران جوان‌هاي جسور رد گم مي‌كردند و آن‌ها كه هنوز قوطي داشتند. به ميدان يا توي سبد اسرائيل پرت مي‌كردند. هيجان زده فقط فهميدم، يكي از قوطي‌ها را به ميدان پرتاب كرده‌ام. درون قوطي دوم مقداري نوشابه مانده بود و توي هوا بود كه باقي مانده‌ي محتوايش بيرون پاشيده شد و از ياد مرد تنها، دستم سست شد. لحظه‌اي نگاهش كردم. لبخندي از سر رضايت بر لبش ديدم. با هيجان بيشتري به بسته‌ي نيم‌خورده بيسكويت چنگ زدم و قوطي جلوي مرد تنها را هم برداشتم و آماده‌ي پرتاب بودم كه كسي گفت:
_ اينو هم ببرش پيش بقيه‌ي اخلالگرها!
تا به خود بيايم، پاسباني بازويم را در دست زمختش فشرد و رو به سمتي هلم داد. در موج جماعت يك‌بار ديگر بازويم را فشرد. از پله‌ها بالا رفتم. با نگاهي به پايين، جوان‌هاي به خروش آمده را ديدم كه بعد از به هم زدن جريان مسابقه، چون سيلي در حال خروج از سالن بودند. از غفلت مأمور، قاطي جوان‌ها از سالن خارج شدم.
تفسير سياسي خبر تلويزيون در مورد ادامه‌ي انتفاضه است. انگار قلوه سنگي از آن ربع قرن فاصله‌ي زماني، در دستم مانده، قلماسنگي بالاي سر نوجواني تاب مي‌خورد.
در خيالم قلوه سنگ توي دست من بود كه شهاب آسا از كپه رها شد و به گمانم رو به چشم ديگر سرباز صهيونيست نشانه گرفته شده بود.

نويسنده: محمدعلي گوديني_ ديپلم طبيعي متولد 1335 كنگاور

منبع: كتاب ستاره هاي سربي   -  صفحه: 137

خواب:

چمدان را بست. مادر هنوز بالاي سرش ايستاده بود. چشم‌هايش خيس بود اما لب‌هايش مي‌خنديد.
پدر شاهنامه مي‌خواند. چمدان سنگين را كنار در گذاشت. درد در پهلويش پيچيد. مادر چيزي زمزمه كرد. روسري را روي موهاي سياهش گرده زد. به ساعتش خيره شد. صداي بوق ماشين كه آمد، پدر بلند شد. مادر او را در آغوشش فشار داد. پدر سرش را بوسيد. مادر قرآن بالاي سرش گرفت. دست‌هايش مي‌لرزيد.
خودش را سر پا نگه داشت. جدايي از آن‌ها برايش سخت بود. با تنها پايي كه داشت، به طرف ماشين رفت. مادر آب پشت قدم‌هايش ريخت. پدر غزل خواجه را زمزمه كرد.
نتوانست اشك‌هايش را نگه دارد. از پشت شيشه براي هر دويشان دست تكان داد. بال‌هاي روسري‌اش را به چشم‌ها گذاشت؛ بوي مادر را مي‌داد. براي ماندن و تحمل غربت بايد اين بو را براي خودش نگه مي‌داشت.
سرش روي كتاب افتاد. باور نمي‌كرد به اين زودي خسته شود و دلتنگ. كشور غريب با مردماني كه با آن‌ها احساس تنهايي بيشتري مي‌كرد. روزها را شمرده بود. چند ماهي مي‌شد. مي‌دانست در چه روزي، به جايي كه دل‌بسته‌ي آن است، برمي‌گردد.
درس برايش سخت نبود. همه‌ي آن‌چه كه در اين‌جا مي‌خواند، او ديده بود و هر بار در خوابش تكرار مي‌شد.
سرش را روي نوشته‌هاي ريز و درشت كتاب جا به جا كرد. موهاي سياه و بلندش روي زمينه‌ي سفيد كتاب پيچ و تاب خورد.
بارها اين خواب را ديده بود؛ قفسه‌ي داروها. جعبه‌هاي باند و سرُم كه تا سقف روي هم چيده شده بودند. آه و ناله‌ي زخمي‌ها و صداي دكتر: « زود وسايل را آماده كنيد. »
دويده بود. آن روز هر دو پايش بودند. از ته سنگر تا جايي كه با جعبه‌هاي خالي مهمات، اتاق عمل درست كرده بودند. جوان بسيجي روي تخت افتاده بود. خون از سر و بازويش مي‌جوشيد. وسايل را از الكل بيرون آورد.
دكتر چشم دوخته بود به شكافي كه سر مجروح را چاك داده بود.
صداي توپ و شليك مداوم ضدهوايي برايش عادي شده بود. جوان ناله‌ي گنگي كرد. دست دكتر با خون يكي شده بود. كسي آمد و كنار دكتر ايستاد.
به اين جاي خواب كه مي‌رسيد، داد و فرياد مرد ميان‌سالي كه سر و صورتش را با چفيه پوشانده بود، ناخودآگاه تكانش داد: چرا مانده‌اي؟! اين بسيجي لحظه‌اي هم ترديد نكرد؛ اما شما... .
چهره‌ي مرد را نمي‌ديد. فقط صداي محكم و مطمئن را مي‌شنيد. دكتر نگاه نكرده بود: مي‌تواني بروي.
او نمي‌خواست. آمده بود و قصد ماندن داشت. به دست‌هاي دكتر كه سر جوان را مي‌دوخت، خيره شد.
مرد هنوز ايستاده بود و منتظر جواب.
- نمي‌توانيد زور بگوييد!
تنها توانسته بود همين را بگويد. عرق سرد از زير روسري‌اش سُر خورده بود و روي پيشاني بلند و لا به لاي ابروهاي سياهش گير كرده بود.
ناله‌هاي مجروح بلند و بلندتر شد. دكتر خون‌هاي دلمه بسته‌ي بازوي او را كنار زد. گوشت‌هاي پاره‌پاره را وارسي كرد و گفت: فقط بخيه مي‌خواهد.
مرد رو به رويش ايستاد. پوتين‌هاي خاكي‌اش هم اندازه‌ي پوتين‌هاي جوان كه روي تخت افتاده بود، كهنه بود.
گوشت سرخ و گرم جوان زير دستش مي‌لغزيدند. آن‌ها را به هم دوخت. بسيجي آرام خوابيده بود.
دستكش‌هاي خوني را درآورد و توي جعبه‌ي زير چتر انداخت.
حرف‌هاي فرمانده او را به ياد استادش مي‌انداخت. موقع آمدنش استاد خنديده بود و تا كنار درخت‌هاي سرو، بدرقه‌اش كرده بود و باز خنديده بود و همان شوخي هميشگي را گفته بود: « جبهه بهانه‌ي خوبي‌ست براي خلاص شدن از دست شما! »
در خواب همه‌ي اين‌ها را مي‌ديد و درد توي سرش مي‌پيچيد.
بيست و سه تخت كنار هم و در يك رديف. زخمي‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند. او حتي فرصت نمي‌كرد ملحفه‌هاي خوني را عوض كند. روزهاي اول كه آمده بود، از همه چيز مي‌ترسيد. از صداي گلوله‌هاي توپ؛ ضدهوايي و زخم‌هايي كه شكل‌هاي عجيب و غريب داشتند و فرصت نكرده بود در كتاب‌هاي دانشگاهي نظير آن‌ها را ببيند و بخواند.
دكتر پشت ميزش نشسته بود. سرش خم بود؛ از بالاي عينك به برگه‌اي نگاه مي‌كرد. چشم‌هايش روي خط‌هاي سياه آن مي‌دويد. پيرمردي لبه‌ي تخت نشسته بود. مرد ساكي مقابل پايش انداخت: « زود وسايلت را جمع كن. »
نبض پيرمرد را گرفت. رگ دستش به جاب قلبش مي‌تپيد.
يك‌دندگي فرمانده برايش عادي بود. روزي كه آمد، او برگه‌ي حضورش را امضا نكرد. اما او مانده بود. مرد سرش داد زد. پيرمرد از بين خون‌هاي خشكيده‌ي صورتش به او نگاه كرده بود. با ديدن روسري خاك گرفته و دست‌هاي خسته‌ي او به ياد دخترش افتاده بود. دكتر گفت: بايد بروي... با ...
حرف دكتر پيچيد و پيچيد و تمام خوابش را پر كرد. درد، سرش را بي‌حس كرد و تا پشتش خزيد و باز پهلويش را در لا به لاي تكه‌ي آهن‌ها نگه داشت. پيرمرد گفته بود: دخترم...
خم شد. ساك را برداشت. باد توي چادر پيچيد. زوزه‌ي توپ را شنيد. يكي فرياد زد: بخوابيد.
صورتش به خاك نرسيده بود كه هرم داغ و گرمي آتش را بر روي تنش حس كرد. خاك توي هوا موج مي‌خورد. بوي موي سوخته و گوشت، سنگر را پر كرد.
از جايش بلند شد. اول صورت دكتر را ديد. بين دو تخت مانده بود. خون از بين موهاي كوتاهش راه باز كرده بود.
چشم‌هايش به ملحفه‌ي سفيد كه در شعله‌ها سياه مي‌شد، خيره مانده بود.
سرخي و زردي آتش، غبار و دود سنگر را پوشانده بود. زخمي‌ها را نمي‌ديد. تنها پيرمرد را روي تخت ديد. انگار ترسي از آتش و گرما نداشت. ميله‌هاي تخت داغ بودند. به آن تكيه داد. دستش سوخت. بيست و سه تخت در غبار و دود فرو رفته بودند.
مي‌خواست به طرف دكتر برود؛ به نظرش رسيد چشم‌هاي دكتر براي لحظه‌اي تكان خورد. زوزه‌ي توپ آتش و دود را شكافت. فرصت نكرد كف سنگر را دوباره لمس كند. نفسش‌گير كرد؛ داغي و سوزش عجيبي در پهلويش حس كرد و پايش همراه باد تندي كه پيچيده بود، به ديوارهاي سنگر خورد.
چشم باز كرد. هر بار كه اين خواب را مي‌ديد، تركش‌ها تكان مي‌خوردند. درد مجبورش مي‌كرد بيدار شود. سرش را از روي كتاب بلند كرد. عرق روي صورت لاغرش راه مي‌رفت و موهاي بلند و سياهش را به هم چسبانده بود. عصايش را برداشت و از جايش برخاست. هواي اتاق دم كرده و سنگين بود. باد از پنجره‌ي نيمه‌باز، پرده را به بازي گرفته بود. تاريكي آسمان با نور ماه رنگ باخته بود.
از شدت درد دندان‌هايش را به هم فشار داد. احساس غربت نمي‌كرد. اولين بار بود كه بعد از مدت‌ها خواب آن روزها را مي‌ديد. دستش را به پهلو گذاشت. خوشحال بود كه با بودن اين‌ها، احساس دلتنگي نمي‌كند.
لبه‌ي پنجره را لمس كرد. باد بر صورت و موهايش دست كشيد. قرصي خورد. مي‌دانست تركش‌ها نمي‌گذارند او تنها بماند. به عكس مادر و پدرش نگاه كرد. روي تخت خوابيد. چشم‌هايش را بست. دوست داشت باز همان خواب را ببيند:
« قفسه‌ي داروها؛ جعبه‌هاي باند و سرم كه تا سقف روي هم چيده شده بود... . »

 

منبع: كتاب ستاره هاي سربي   -  صفحه: 65



 توسط محمد صالحی در سه شنبه 28 مهر 1388  ساعت 2:37 PM مسافر شلمچه 0


POWERED BY RASEKHOON.NET