شهید گمنام، فرزند روح الله...
یکی از فرماندهان لشگر 25 کربلا نقل می کند که:
در عملیات فتح المبین، به دلیل وسعت زیاد عملیات و پیش روی لحظه به لحظه رزمندگان در عمق موانع نیروهای عراقی، احتمال می رفت که عده ای در دام عراقی ها گیر بیفتند،یکی از این موارد ، نوجوانی بسیجی بود که با صدای آرام اینگونه از پشت بیسیـــم تعریف می کرد:
- عراقی ها دارند به بعضی از بچه ها تیر خلاص می زنند و دارن به من نزدیک میشن!
-حالا چیکار می کنی؟!
- یه نارنجک دارم، حاجی سلام ما را به امام برسان، امام را تنها نگذارید.
- (با صدای بغض آلود ، جوابش را دادیم) چیکار می خوای بکنی.
- حاجی شرمنده، دیگه نمتونم صحبت کنم ، خیلی نزدیک شدن، سلامتون به دوستان شهیدتان می رسانم.
مکالمه قطع شد...
روز بعد بچه ها به همان منطقه که گِراش داده بود رفتند ، به چند تا پیکر رسیدند که تیر خلاص خورده بودندو در کنارشان جسد متلاشی شده ای بود که جنازه چند عراقی هم کنارش افتاده بود،معلوم بود با نارنجک خود و عراقی ها را متلاشی کرده بود.
هیچ چیزی برای شناسائی او پیدا نکردیم، روی کفنش نوشتیم:
شهید گمنام، فرزند روح الله...
آماده ای؟؟
الاטּ اگر ملکوتالموت سررسد
وتو را به عالم باقے فراخواند،
هرچند با شهادت،آماده اے؟
【شهید آقا سید مرتضے آوینے 】
تاکسی داری دینی
صبح در مسیر محل کار سوار تاکسی شدم؛ قبل از من مسافری جلو نشسته بود و کمی جلو تر هم مسافر دیگری سوار شد.
از آن به بعد هر چه مسافران مسیر مقصد ما را می گفتند آقای راننده سوارشان نمی کرد!
مسافر عقبی: آقا گفت شهدا؛ چرا سوارش نکردی؟
آقای راننده: این خواهرمون معذب میشن دو تا نامحرم کنارشون بشینه؛ پولش صدقه سلامتی امام زمان!
پیاده که شدم در فکر و تعجب عمیقی بودم و به اندازه کرایه همان مسافر برای طول عمر راننده صدقه دادم…
مولای من! امام زمان !
عادت کرده ام هر وقت دیگر کاری نداشته ام یاد شما بیافتم ......
الان کجایی گل نرگس ؟
شاید در حال سجده ای........
شاید در حال گریه ای ...
شاید در بین الحرمین قدم میزنی...
شاید پیش مادرت زهرایی ...
جایی هق هق گریه هایتان بلند شده ....
قربانت شوم...
پرونده ی اعمال مرا زمین بگذار..
به چه امیدی هر دوشنبه و پنجشنبه مرورش میکنی ؟
من تمام امیدم به این است که به دست شما آدم بشوم ...
و چیزی ندارم غیر از اینکه مثل گذشته بگویم
شرمنده ام