چرا حجاب.............

 
حجابـــــــ ـ...

قربة الی الله ...

کنیزی ...

خانم فاطمة الزهــــــرا ...


و دیگر هیچـــــ ...

 

 


[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 2:30 PM ] [ زارع-مرادیان ]

داستاني واقعي

خانوادم بهم این اجازه رو دادن كه خودم راه زندگی مو انتخاب كنم،
منم از روی بی تجربه گی و به خیال خودم ازادی رو انتخاب كردم،

یادمه اون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ زدم،

خیلی زیبا شده بودم، تو خیابون به خیال اینكه بسیار زیبا هستم راه میرفتم كه نمیدونم یه خانوم مسلمانِ محجبه از كجا پیداش شد،" الان بعد از گذشت سالها متوجه نشدم كه اون زن از كجا پیداش شد اونروز، و منظورش از حرفی كه بهم زد چی بود،شاید یه نشونه بود از طرف خدا"

برگشت به زبان انگلیسی بهم گفت: خانوم، این كارت حرامه، حرام.....!!!

اون لحظه خیلی حرفش برام خنده دار و بی معنی اومد....و رد شدم ازش.

وقتی رسیدم كلاس، همه از زیبایی و رنگ موهام تعریف كردند،یكی از همكلاسیهام"پسر" اومد كنارم نشست و گفت:تو واقعا زیبا هستی و دستشو كشید رو موهام....از جام پریدم و
بهش گفتم: به من دست نزن، چه حقی داری تو كه به من.....

حرفمو قطع كرد و گفت: این چه برخوردیه؟؟؟ چرا مثه زنهای احمق مسلمان رفتار میكنی كه اجازه نمیدن كسی بهشون دست بزنه

واااای خدای من،
انگار اسمون رو سرم خراب شد، من مسلمانم، معلومه كه من مسلمانم،یعنی اون نمیدونست كه من مسلمانم و حق نداره ب من دست بزنه..؟؟!!

_نه، از كجا باید میدونست..؟؟ من كدوم رفتار و گفتار و ظاهرم به زن مسلمان شباهت داشت..؟؟كه خودمو مسلمان میدونستم..؟؟؟

اون روز نفهمیدم چطوری خودمو به خونه رسوندم،

هیچی تو خونه نداشتم كه بتونم باهاش سرمو بپوشونم،

فرداش رو میزی ناهار خوری رو سرم كردم و سر كلاس حاضر شدم،

بیشتر همكلاسیا و دوستام از اون روز به بعد باهام غریبه شدن،

ولی عوضش خدایی رو تو اون تنهایی یافتم كه جبران همه ی نداشته هام بود،

اون قضیه مثل یه انقلاب تو زندگی من بود، و تمام مسیر زندگی مو عوض كرد....درسته بعضی خوشیهای كاذب رو از دست دادم،
ولی در عوض تجربه كردم كه خداوند چقد حواسش به منه و دوستم داره،متوجه شدم كه حجاب محدودیت نیست،موهبته،
محجبه بودن و داشتن حجاب لیاقت میخواد كه هركسی دارای این لیاقت نیست،

باید انتخاب بشی، باید حضرت زهرا"سلام الله علیها" و مولا صاحب الزمان "عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام" بهت نظر بندازه تا بتونی محجبه باشی،باید قدرشو بدونی و حرمتش ونگهداری.

 



[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 2:22 PM ] [ زارع-مرادیان ]

واي كاش بيايي ....

 
 
 
 
 
 
 
     پس از قرن و هزاره
    هنوزم كه هنوز است
    دو چشمش
    به راه است
    و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش
    زیاد است
    كه گویند
    به اندازه یك « بدر » علمدار ندارد!
    و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او چرا یار ندارد!
    تو خودت! مدعی دوستی و مهر شدیدی!
    كه به هر شعر جدیدی،
    ز هجران و غمم ناله سرایی، تو كجایی؟
    تو كه یك عمر سرودی «تو كجایی؟» تو كجایی؟
    باز گویی كه مگر كاستی ای بُد ز امامت،
    ز هدایت،
    ز محبت،
    ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
    تو پنداشته ای هیچ كسی دل نگران تو نبوده؟
    چه كسی قلب تو را سوی خدای تو كشانده؟
    چه كسی در پی هر غصه ی تو اشك چكانده؟
    چه كسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
    چه كسی راه به روی تو گشوده؟
    چه خطرها به دعایم ز كنار تو گذر كرد،
    چه زمان ها كه تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر كرد...
    و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی كجایی!؟
    و ای كاش بیایی!
    هر زمان خواهش دل با نظر یار یكی بود، تو بودی ...
    هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی.
    خواهش نفس شده یار و خدایت،
    و همین است كه تاثیر نبخشند به دعایت،
    و به افاق نبردند صدایت،
    و غریب است امامت.
    من كه هستم،
    تو كجایی؟
    تو خودت! كاش بیایی.
    به خودت كاش بیایی...


[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 2:03 PM ] [ زارع-مرادیان ]

عاشقانه

 

در دیار ما که هرکالا به هرجا ،درهم است
گرخریدار کند ،کالای خوب از بد جدا
با تشر گوید فروشنده:که آقا درهم است!
 
یا مهدی،
یاران خوبت را مکن از بد جدا;
رو سیاه و رو سفیدش ،جان مولا درهم است.

 


[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 2:01 PM ] [ زارع-مرادیان ]

نامه اي براي او

به نام خدایی که زمین را از حجت خود خالی نمی کند
سلام ، سلام من به سلطانی که سالیانی است سلطنش به خاطر سیاهی دلهایی به سالی بعد افتاده است .
سلام ، سلام من به مولایی که بندگان همچون مَنَش ، عنان خودخواهی را به دست گرفته اند و زَرِ دل را با زَنگاری معاوضه می کنند وخبرندارند درکوچه ها ، دلبری به امید دلی نشسته است.
سلام ، سلام مولای من
بر اُوراق گنجانده تاریخ ورقهایی از آنانی ، که با صورت بی سیرتی صدای رهگذری که ندای آشنا را بر زبان داشت و نوای آشنا را به گوشهای دل نوا می داد نمی شنیدند ونمی دیدند که یوسف شدن در زیبایی صورت نیست ، بلکه زیبا شدن در یوسف سیرت بودن است  و ای آقای من بهانه ی دلم از نوایی است که باید یوسف شد ، و دید که کارد به استخوان اثر نمی کند.
آقای من ؛ هنوز نمی دانم  که جمعه ها بها هستند یا بهانه و هنوز نمی دانم که ندبه ها ندا هستند یا نشانه وکُمِیتِ کمیلم که بر سبزه زارهای دل به تندی می تازد ، راه را گم کرده است یا نه آنکه شاه راه را می داند و به بیغوله می رود و هر جمعه که می گذرد سر در زندان می گذارم و در زندان دل خویش ، با زنده ای زمزمه می کنم .
ای آقای من و ای مولای ، زبان ، بهانه ای دوباره از امام زمان خویش دارد و ای شهسوار شبهای بدون سحر ، و ای مونس همدم یتیمان بدون پدر ، ای آقای من جاده ی سبز انتظار با استقبال دلهایی همراه است که کُمِیتِ کمیلشان لنگ می زند و نوای ندبه شان دلی را به چنگ نمی زند.
آقای من ، مهدی من ، دوست دارم در سرزمین دل خبر از آشنایی گیرم که با او آشتی کنم و بگویم که دگر گناه نمیکنم ، حرام را نگاه نمی کنم ، پا به هرجایگاه نمی کنم و پناه به هر پناهگاه نمی کنم .
ای آقای من و ای سیدِ من ، حق داری ، ادعای شیعه شیفتگی می زنیم و حرم ، و پاکی دل را که جای نامحرمان نیست به هر نامحرمی ، محرم می کنیم و با خبرداری ، خود را به بی خبری می زنیم ، و پاکی دل را که قدوم انتظار ، باید محرمش باشد به هر ناشایستی ، شایسته می پنداریم و با این حال ، باز می گوییم ؛ منتظرت هستیم  .
ای مولای من و ای سرور من ؛ انتظار ، واژه ای است که دل را به انقلاب وا می دارد ، که در برابر اهریمن ها و وسوسه های درونی به پا می خیزد و نشان می دهد انتظار ، واژه ای است پاک و مقدس و مدال و تاج و تختی بی مانند که فقط منتظر ، می تواند ازآن بهره ببرد .
ای مولای من ، می دانم اگر علم عشق را برپا می کنی و باز دلت را اَلمِ می کنی و ما باز پاکی دل را به ناپاکان می سپاریم ، و به روی خود نمی آوریم که می بینی و می دانی احوالمان را ، و تو خود را مدهوش می کنی .
ای آقای و مولای من ، این  صخره های گناه ، دل را به سُخره می گیرند و شمیم انتظار را که جز بر منتظران ، شادابی و طراوتی ندارد ، به باد وزانی تشبیه می کند که از سرزمین خزان می وزد.
ای آقای من و ای مولای من ، جویبار اشک ، دیگر دریا را می طلبد که شاید امید رمیده ی دل غایبی ، بشکسته و به ناخدای دریا برسد و بگوید جویبار هم به دریا می ریزد ، و عطر یار را از سرزمین آشنایی به مشام جان برساند .
ای آقا و ای مولا ، خوب شدن و با تو بودن سرمایه می خواهد ، که سرزمین دل به دنبال آن  است  ، ولی هرکجا که می نگرد از عطشناکی خود به سرابی می رسد و باز تشنه تر از قبل به امیدی ، دوباره می گردد و اما نمی داند این سرمایه کلمه ای است که عشق تو را در درون خود گنجانده است.
ای آقا و مولای من ، می دانم دیدن این چنین یوسفی ، دل یعقوبی را می خواهد که با نابینایی چشم ، با روشنی دلی ، پر نور بگردد و کنعانی می خواهد تا نسیم بوی یوسف را از سرزمین های دور بر مشام آن پیر کنعان برساند و بگوید که انتظـار ، کلیدِ برگشت یوسف به شهر کنعان بُوَد.
ای آقای من و ای مولای من ، پنجره دل را به سوی خورشید انتظار باز می کنیم ، تا شاید خبری از آشناترین ، آشنای هستی ، که در دل سیه و تاریک ما گم شده است ، دریابم و ندایی را که از آهنگ خوش ندبه ی جمعه ها ، با مضمونی با ذکر « یابن الحسن یابن الحسن » است به تو هدیه کنم .
ای آقا و مولای من ، چشمانم بهانه می گیرند ، که چقدر به جاده ی انتظار نگه کردیم و هر روز از نسیم دل خبر زآشنا گرفتیم و خیره شدیم ، باز هم جز آن نسیم که خبری  از انتظاری دوباره داشت ندیدیم .
ای آقای من ، ای مولای من و ای شادی دُوران ها و آرزوی دل مؤمنان ، جمعه را میعادگاهی می دانم که وعده یار درآن میعادگاه به تحقق می پیوندد .
سلامتی و تعجیل در امر فرج یوسف زهرا «عج»......صلوات



[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 1:44 PM ] [ زارع-مرادیان ]

اما امروز

آقای من..

قرار نیست فقط غروبهای پنجشنبه تا غروب جمعه

سراغت را بگیریم..

قرار نیست فقط جمعه ها انتظار ظهورت را بکشیم..

آری..

شنبه هم میشود از دوریت ناله سر داد..

یکشنبه هم میشود انتظارت را کشید..

دوشنبه هم میشود دنبال گمشده گشت..

سه شنبه هم میشود با آقا درد دل کرد..

چهارشنبه هم میشود به خاطر آقا گناه نکرد..

یا بن الحسن

دوریت درد بی درمان است

ای پسر فاطمه

امروز جمعه نیست اما دلم برایت تنگ است..

 

 

 



[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 1:31 PM ] [ زارع-مرادیان ]