داستاني واقعي

خانوادم بهم این اجازه رو دادن كه خودم راه زندگی مو انتخاب كنم،
منم از روی بی تجربه گی و به خیال خودم ازادی رو انتخاب كردم،

یادمه اون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ زدم،

خیلی زیبا شده بودم، تو خیابون به خیال اینكه بسیار زیبا هستم راه میرفتم كه نمیدونم یه خانوم مسلمانِ محجبه از كجا پیداش شد،" الان بعد از گذشت سالها متوجه نشدم كه اون زن از كجا پیداش شد اونروز، و منظورش از حرفی كه بهم زد چی بود،شاید یه نشونه بود از طرف خدا"

برگشت به زبان انگلیسی بهم گفت: خانوم، این كارت حرامه، حرام.....!!!

اون لحظه خیلی حرفش برام خنده دار و بی معنی اومد....و رد شدم ازش.

وقتی رسیدم كلاس، همه از زیبایی و رنگ موهام تعریف كردند،یكی از همكلاسیهام"پسر" اومد كنارم نشست و گفت:تو واقعا زیبا هستی و دستشو كشید رو موهام....از جام پریدم و
بهش گفتم: به من دست نزن، چه حقی داری تو كه به من.....

حرفمو قطع كرد و گفت: این چه برخوردیه؟؟؟ چرا مثه زنهای احمق مسلمان رفتار میكنی كه اجازه نمیدن كسی بهشون دست بزنه

واااای خدای من،
انگار اسمون رو سرم خراب شد، من مسلمانم، معلومه كه من مسلمانم،یعنی اون نمیدونست كه من مسلمانم و حق نداره ب من دست بزنه..؟؟!!

_نه، از كجا باید میدونست..؟؟ من كدوم رفتار و گفتار و ظاهرم به زن مسلمان شباهت داشت..؟؟كه خودمو مسلمان میدونستم..؟؟؟

اون روز نفهمیدم چطوری خودمو به خونه رسوندم،

هیچی تو خونه نداشتم كه بتونم باهاش سرمو بپوشونم،

فرداش رو میزی ناهار خوری رو سرم كردم و سر كلاس حاضر شدم،

بیشتر همكلاسیا و دوستام از اون روز به بعد باهام غریبه شدن،

ولی عوضش خدایی رو تو اون تنهایی یافتم كه جبران همه ی نداشته هام بود،

اون قضیه مثل یه انقلاب تو زندگی من بود، و تمام مسیر زندگی مو عوض كرد....درسته بعضی خوشیهای كاذب رو از دست دادم،
ولی در عوض تجربه كردم كه خداوند چقد حواسش به منه و دوستم داره،متوجه شدم كه حجاب محدودیت نیست،موهبته،
محجبه بودن و داشتن حجاب لیاقت میخواد كه هركسی دارای این لیاقت نیست،

باید انتخاب بشی، باید حضرت زهرا"سلام الله علیها" و مولا صاحب الزمان "عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام" بهت نظر بندازه تا بتونی محجبه باشی،باید قدرشو بدونی و حرمتش ونگهداری.

 



[ جمعه 22 خرداد 1394  ] [ 2:22 PM ] [ زارع-مرادیان ]