یک شهید یک صلوات
فرازی از وصیتنامه سرلشگر شهید حاج حسین همدانی
"دشمنان نمی دانند و نمی فهمند که ما برای شهادت مسابقه می دهیم و وابستگی نداریم
و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمده ایم و به سوی او می رویم"
فرازی از وصیتنامه سرلشگر شهید حاج حسین همدانی
"دشمنان نمی دانند و نمی فهمند که ما برای شهادت مسابقه می دهیم و وابستگی نداریم
و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمده ایم و به سوی او می رویم"
در كوفه آدمى داشتیم به نام "شبث ابن ربعى" كه فرمانده پیاده نظام ابن سعد در كربلا بود كه برخى هم او را "شیث" خوانده اند، كه خیلى تیپ جالبى دارد و نماد آدم هایى است كه ایدئولوژى شان را مثل لباسشان عوض می كنند،
در سفینة البحار نقل میكند كه این آقا از پولدار هاى كوفه بود،
• قبل از اینكه مسلمان بشود، یك خانمى ادعاى نبوت كرد، به آن خانم ایمان آورد و شد مؤذن او،
• بعدا مسلمان شد ،
• بعد سر خلافت حضرت امیر جزء كسانى بود كه آمد و با امیر المؤمنین بیعت كرد و آمد در حكومت على،
• بعد كه جریان خوارج پیش آمد، جزء خوارج شد و با على(ع) درگیر شد،
• بعد كه مردم با امام حسن بیعت كردند، آمد با امام حسن بیعت كرد و طرف ایشان را گرفت،
• بعد كه حكومت امام حسن سقوط كرد، شبث شد جزء افسران معاویه،
• بعد در كوفه جزء كسانى بود كه نامه نوشتند به امام حسین كه آقا! بیایید قیام كنید و رهبر ما باشید تا علیه یزید اقدام كنیم،
حالا امام حسین به حرف اینها گوش كرده اند و آمده اند به سمت كوفه،
همین آدم یكمرتبه می بیند هوا پس شد و جو سیاسى كوفه یكمرتبه عوض شد و شایعات و جنگ روانى و حكومت نظامى شد ، با خودش گفت من از شهر فرار كنم بروم بیرون تا در این درگیرى نباشم، طرف حسین اگر باشم كه كشته می شوم، طرف اینها هم اگر باشم ، دستم به خون پسر پیغمبر آلوده می شود، بروم یك جایى گم و گور شوم،
ابن زیاد آدم زرنگى بود و دستور داد این تیپ آدم ها و بزرگان را كه رفته بودند در باغ هایشان مخفى شده بودند ، گوششان را بگیرند بیاورند و در كربلا فرمانده شان كنند، یعنى من نمی گذارم كه این وسط دست منِ ابن زیاد، به خون حسین آلوده شود و اینها همه پاك بمانند،
• شبث شد فرمانده یكى از پیاده نظام هاى ابن سعد،
• بعد كه سیدالشهداء شهید شدند و اینها حمله كردند به حرم پیغمبر و زن ها و بچه ها ، این آدم دلش می سوزد و با شمر درگیرى لفظى پیدا میكند،
• بعد میاید در كوفه چند مسجد می سازد به پاس خوابیدن فتنه حسین به علت نذرى كه كرده بوده بابت خوابیدن فتنه حسین و حفظ حكومت یزید،
• بعد مختار قیام می كند علیه یزید و ابن زیاد، شبث به مختار میپیوندد، توبه میكند از كارهایش و جزء فرماندهان قیام مختار میشود،
• بعد "مصعب ابن زبیر" برادر عبدالله میاید و مختار را می كشد و این میشود فرمانده پلیس مصعب بن زبیر در كوفه....
┘◄ حسن رحیم پور ازغدی
┘◄ "حسین عقل سرخ ١" سال٨٠
زینب (میترا) کمایی ، در هشتم خرداد ماه سال 1346 هنگام اذان مغرب در شهر آبادان به دنیا آمد. زینب فرزند ششم و چهارمین دختر خانواده بود. پدرش به خاطر علاقه اش به نام های اصیل ایرانی، نام بچه هایش را گذاشته بود: مهران، مهرداد، مهری، مینا، شهلا، میترا و شهرام.
قبل از انقلاب نه تنها نماز و روزه اش ترک نمی شد، بلکه در میان خانواده و دوستانش به رعایت حجاب مشهور بود.
همیشه از اینکه نامش میترا است، رنج می برد و پدرش را به این خاطر ملامت می کرد. بعد از انقلاب، با همفکری برخی از دوستان هم عقیده اش، نام زینب را انتخاب کرد. اگر کسی میترا صدایش می کرد، جواب نمی داد.
پس از پیروزی انقلاب، فعالیت های زینب به شکل مستمر آغاز شد. او علاوه بر شرکت در کلاس های مختلف عقیدتی، اخلاقی و دوره های نظام بسیج، در اکثر فعالیت های انجمن اسلامی مدرسه به طور فعال شرکت می کرد.
با شروع جنگ تحمیلی، به اصرار خانواده مجبور به ترک آبادان شد، اما دو خواهر بزرگترش در بیمارستان شهر آبادان برای امدادگری ماندند.
زینب علاقه شدید به مادرش داشت و به خاطر او بود که حاضر به ترک آبادان شد. آن ها به اصفهان رفتند.
در اواخر اسفند سال 1359، برای ادامۀ تحصیل در پایه سوم راهنمایی، در یکی از مدارس اصفهان ثبت نام کرد. با وجود اینکه سه ماه تا پایان سال تحصیلی مانده بود، با موفقیت، آن دوره را به پایان رساند.
در تابستان سال 1360، پدرش در شاهین شهر اصفهان خانه ای خرید و خانواده را به آنجا برد. زینب با آنکه تازه به آن شهر رفته بودند، فعالیت های خودش را آغاز کرد. جو غالب مردم شاهین شهر غیر مذهبی بود. گروهک های ضد انقلاب، بالاخص منافقین، در آنجا بسیار فعالیت می کردند.
زینب، مبارزات وسیع خود را علیه بدحجابی و ضد انقلاب آغاز کرد. سعی می کرد دوستان مدرسه ای خود را تا آنجا که می تواند ارشاد کند. اومعتقد بود انسان ها همه خوبند و این جامعه و محیط است که افراد را از فطرت خدایی شان دور می کند. می گفت: «با انجام کارهای فرهنگی و اخلاقی می توان فطرت خفتۀ این گونه افراد را بیدار کرد.»
پول تو جیبی اش را جمع آوری می کرد و با خرید گل و کتاب، به ملاقات مجروحان جنگ می رفت. در زمینه های مختلف، به ویژه حجاب و حمایت از امام با آنها مصاحبه می کرد و در صبحگاه مدرسه یا در روزنامۀ دیواری مدرسۀ شان، سخنان مجروحان را برای دانش آموزان بازگو می کرد.
زینب، علاوه بر فعالیت های متعدد فرهنگی، برنامه های خودسازی را نیز لحظه ای فراموش نمی کرد. کارهای خوبی را که انجام داده بود، در دفترش می نوشت و آخر هفته به خودش نمره می داد. بعد هم نمودار برنامۀ خودسازی یک هفته اش را ترسیم می کرد.
نماز شبش ترک نمی شد. در دل شب، چادر سفیدش را به سر می انداخت و به پهنای صورت اشک می ریخت و «العفو» می گفت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت و افطار، نام و نمک می خورد. می گفت: «می خواهم مثل اما علی افطار کنم.»
مادرش می گفت: «بعضی وقت ها دوستانش را برای افطار دعوت می کرد. برایشان سر سفره، نان و نمک و پنیر می گذاشت. هر چه می گفتم برایشان غذا درست کرده ام، غذا را نمی برد.»
از تجملات زندگی دوری می کرد. خانۀ ساده و بی آلایش را دوست داشت. در اتاقی فرش شده با موکت می خوابید.
زینب عاشق خدا بود. این جمله ها بر سر برگ تمام دفترهایش دیده می شد: «می خواهم لحظه ای فراموش نکنم که در محضر خداوند هستم و هیچ گاه گناه نکنم.»
عاشق امام (ره) بود. «حتی در وصیت نامه اش همگان را به دعا برای سلامتی... باید بروم، باید بروم.»
گویی او می دانست که عمر کوتاهی خواهد داشت و خود را برای سفر آخرت مهیا کرده بود. همیشه می گفت: «شهادت فقط در جبهه های جنگ نیست؛ اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد، شهید است.»
همیشه غسل شهادت می کرد. قبل از شهادتش نیز غسل شهادت کرده بود. در اسفند ماه سال 1360، در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به مادرش کمک کرده بود و از او خواسته بود که بگذارد روز آخری سال، برای خواندن نماز مغرب و عشاء به مسجد برود.
آن نماز، آخرین نماز زینب چهارده ساله بود. وقتی از مسجد برمی گشت، منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند.
خانوادۀ او بعد از دو روز جنازه اش را پیدا کردند. پزشک قانونی اعلام کرده بود که او به خاطر چثۀ ضعیفش، با همان فشار اول به شهادت رسیده است.
پیکر او را با پیکر سیصد و شصت شهید عملیات فتح المبین، در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند