دو برادر که لحظاتی قبل از ما به اسارت در آمده بودند، یکی مرد میانسالی بود که دو دستش بسته بود و از صورتش خون می چکید … برادر دیگری حدوداً ۲۶ سال داشت و در لباس تکاوری … بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود. با دیدن این دو برادر مجروح در یک لحظه موقعیت خودم را فراموش کردم و اسارتم را از یاد بردم … .
با دندان دست هایم را باز کردم، سپس دست های خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هر چه سرباز فریاد می زد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم … با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ … تکاور هر لحظه رنگ پریده تر می شد، اسمش را از رو ی لباسش خواندم « میر احمد میر ظفرجویان» از شدت بغض داشتم خفه می شدم … دل و روده هایش پیدا بود … بر سر سرباز فریاد می زدیم و در خواست آمبولانس می کردیم.
برادر میر ظفرجویان می گفت: « از آنها چیزی نخواهید» … مستأصل شده بودم، چند متر آنطرف تر یکی از منازل شرکت … درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم:« … شاید بتونم پارچه تمیز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم … » خواهر بهرامی گفت:« خطرناکه …» برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم، به پشتوانه ی غیرت نگاه آنها احساس امنیت کردم … برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می کرد … :« جایی نرید اینجا امنیت نداره » از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج می زد احساس غرور می کردم و … تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد … به برادری که کنارش بود گفتم:« این تکاور سید است به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده … برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و … چشمانش را باز کرد و گفت:« خواهر این راه زینب و سیدالشهداست» خون توی بدنم خشکید … .
من و مریم را از گروه جدا کردند و سوار ماشین شدیم … به اولین مقر که رسیدیم پیاده و وارد ساختمانی شدیم که به نظر می آمد مقر فرماندهی باشد … من و مریم را به سمت سالنی هدایت کردند که در آن چند ردیف تخت و تعدادی مجروح … وجود داشت. چشم هایم در میان زخمی ها نگاهی آشنا را می جست که یکباره … یادم آمد این همان جوانی بود که سید تکاور را به او سپرده بودم … بی آنکه مصلحت اندیشی یا تقیه کنم از دیدن او خیلی خوشحال شدم، … پرسیدم: « از تکاور مجروح چه خبر؟»
هنوز پاسخی از او نشنیده بودم که سنگینی سیلی دکتر سعدون بر صورتم، سرم را صد وهشتاد درجه چرخاند …، رد سیلی دکتر سعدون بر صورتم نقش بسته بود. مریم برای دلداری دادن به من با گوشه مقنعه اش دهان خون آلودم را پاک می کرد، اما درناک تر از درد آن سیلی، این بود که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورتم احساس کرده بودم. این حس چنان برایم چندش آور بود که برای خلاصی از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردم تا شاید بتوانم رد دست های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم.
مریم … گفت:« حالا فهمیدی میرظفرجویان کجاست؟» گفتم: « نه» و با بغضی که گلویم را فشار می داد ادامه دادم:« اما فهمیدم خودم کجا هستم».
منبع: می خواهم زنده بمانم معصومه آباد