تصویر من...

 

 

یک لحظه دیدم تصویر من را کشیده ولی من با آن تصویر فرق هایی داشتم...
به همراه خانواده به دیدار یکی از آثار تاریخی شهر اصفهان رفته بودیم. در کنار درخت تنومندی جوانی ایستاده بود و با تخته نقاشی که داشت تصویر سیاه قلمی از چهره‌ی مردم ترسیم می‌کرد. من جلوتر که رفتم چشمش به من که افتاد سرش را به زیر انداخت و شروع به کشیدن کرد. چند دقیقه گذشت تا با همان یک نگاه نقاشی را تمام کرد و برگه را به سمت من پیش آورد.

من به برگه خیره شدم دیدم یک خانم محجبه و خیلی باوقار و متین نقاشی کرده. گردی صورت و چشم و دهان و بینی او کاملاً شبیه من بود و تنها تفاوتمان شیوه‌ی حجابمان بود تا کنون خود را این‌چنین ندیده بودم. از این کار او دو حس متضاد در خود احساس می‌کردم یک حس خوش‌حالی که خیلی آن تصویر را نسبت به حالت کنونی خودم می‌پسندیدم و دیگر حالت نگرانی که چرا تاکنون به اینکه چرا تا الان به این‌گونه بودن، توجه نکرده بودم. از آن پس باحجابی که داشتم در مقابل آینه احساسی غیرقابل‌توصیف به من دست می‌داد که حتی از حس مشاهده‌ی آن تصویر ساختگی هم عجیب تر بود



[ سه شنبه 16 دی 1393  ] [ 11:51 AM ] [ زارع-مرادیان ]