عاشقانه

 

از کوچه ‏های تاریک نفسانیت به سمت روشنایی و نور می ‏آیم.پیوند می‏خورم با شب‏های همیشه بهار قدر؛شب‏هایی که پروانه‏ های حقیقت، گل‏های ایمان را کشف خواهند کرد
شب‏هایی که امواج دریای وجودم اوج خواهند گرفتبه سمت بودن.در کوچه باغ‏های سبز جوشن کبیر، مسافر راهی می‏شومکه مقصدش رستگاری است.چراغ راهم، هزار نام نورانی خداست.از صدف لبم مروارید «الغوث الغوث»، می‏تراود؛ به امید آنکه باران
توبه، آتش دوزخم را فرو نشاند «خَلِّصنا مِنَ النار یا رب».و من آمده‏ ام تا در میان انبوه ستارگان روشن شب‏های قدر، درزیر نور رهایی مهتاب به خویش برگردم؛ به سرزمینی که ا
ز آن دور افتاده‏ ام، سرزمین حقیقت.«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب ‏آبادم»و شب‏های قدر، محفل وصل دوستداران است.«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که این تازه براتم دادند»



[ یک شنبه 14 تیر 1394  ] [ 11:17 AM ] [ زارع-مرادیان ]