عاشقانه

از کوچه های تاریک نفسانیت به سمت روشنایی و نور می آیم.پیوند میخورم با شبهای همیشه بهار قدر؛شبهایی که پروانه های حقیقت، گلهای ایمان را کشف خواهند کرد
شبهایی که امواج دریای وجودم اوج خواهند گرفتبه سمت بودن.در کوچه باغهای سبز جوشن کبیر، مسافر راهی میشومکه مقصدش رستگاری است.چراغ راهم، هزار نام نورانی خداست.از صدف لبم مروارید «الغوث الغوث»، میتراود؛ به امید آنکه باران
توبه، آتش دوزخم را فرو نشاند «خَلِّصنا مِنَ النار یا رب».و من آمده ام تا در میان انبوه ستارگان روشن شبهای قدر، درزیر نور رهایی مهتاب به خویش برگردم؛ به سرزمینی که ا
ز آن دور افتاده ام، سرزمین حقیقت.«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم»و شبهای قدر، محفل وصل دوستداران است.«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که این تازه براتم دادند»
