تابوتی به سوی آسمان...
ام ایمن نگاهش مدتها خیره بر زنبیل حصیری مانده بود. دائم به خودش نهیب میزد: «زنبیل را بردار و از خانه بیرون بزن. اینکه گوشۀ این خانه بنشینی، چه سودی دارد؟ میتوانی به بازار بروی و چند مهرۀ زیبا برای بازی بچهها خریداری کنی و مقداری شیرینی تا شاید حالشان عوض شود. شاید بانو هم به این بهانه، چند لحظهای لبخند بزند و خانه را غرق شادی کند».
در میان صحن خانه، نگاهش را چرخاند. دنبال دختران کوچک بانو میگشت. گوشهای روی خاکها، بزم کوچکی داشتند. رفت کنارشان. ایستاد. دید زینب با نوک انگشت اشارهاش روی خاک، برای خواهر کوچکش تصویر مادر را میکشد.
«جانم به فدایش»، بارها زیر لب این جمله را تکرار کرد. وقتی به دخترک سه چهار سالۀ علی مینگریست که به خاطر رعایت حال مادر، خواهرش را سرگرم کرده بود، چشمهایش از عشق این دختر پر آب میشد و با مشت به سینهاش آرام میکوبید: «پدرم و مادرم به فدایت کوه صبر!»
طاقتش طاق شد، نشست کنار زینب و امکلثوم، دستی بر سر و صورتشان کشید و هر دو را با هم در آغوش کشید.
ـ به من بگویید ببینم، از بازار، چه میخواهید تا برایتان بخرم ؟
نگاه نافذ زینب شرمندهاش میکرد. از زینب میپرسید: «از بازار چه میخواهی؟» زینب و بازار؟!... سرش را پایین انداخت.
دست امکلثوم را در میان انگشتانش فشرد: «بیایید موهایتان را شانه کنم». شانه را بهدست گرفت و با حوصله و علاقه شروع به شانهزدن موهای دخترانِ بهترین خلق خدا کرد؛ آن قدر قلبش در گرو این خانواده بود که کنیزی در خانهشان فخری بود که نمیتوانست با هیچ نعمت سرشاری جابهجا کند.
صدای نفسهای شماره افتادۀ بانویش، بار غم را بر دلش نشاند. دست به دیوار، آرام آرام به آنها نزدیک میشد و چنان با حسرت به برق گیسوان زینب مینگریست که امایمن را بیقرار میکرد: «چه شده بانوی من؟ امری دارید؟ میخواهید کمکتان کنم؟!» به سؤال او پاسخ منفی داد.
کنار همان دیوار نشست. دخترها کنار مادر نشستند و سر را روی زانویش نهادند... به سختی سخن میفرمود: «میدانی امایمن، داشتم فکر میکردم چقدر بد است وقتی کسی میمیرد، روی تختهای او را میگذارند و پارچهای بر او میافکنند؛ آن وقت حجم بدن میت را مرد و زن میبینند و حالا خاطرم ناآرام است. لاغر و نحیف شدهام؛ ولی نمیخواهم نظری بر بدنم بیفتد».
ام ایمن روی زمین را نگریست. بغض در میان گلویش، انگار شیء بزرگی بود که باعث تنگی نفس میشد. نمیخواست چشمهای خیس و نمناکش را دخترها ببینند. ذهنش رفت تا سرزمین اجدادش، حبشه... سرش را بالا آورد و تمام توانش را برای فرودادن بغض به کار گرفت. کنار خانومش نشست و آرام دست بانو را گرفت. این روزها با احتیاط بیشتری به دستهای او دست میزد. بدنی مجروح که درد، همراه و همنشینش شده بود. صدایش را از بانو آرامتر کرد و گفت: «من چاره را میدانم سرورم، در حبشه برای این کار تابوت میسازند».
منبع: اسوه حسن، نعیمه استیری، معاونت تبليغات و ارتباطات اسلامي
برگرفته از سایت آستان قدس رضوی